نقشه‌ای از استخوان

نویسنده

» سرزمین هرز

شعرهای ایلیا کمینسکی

ترجمه‌ی آزاده صالحیان

 

سرزمین هرز  به شعر جهان می‌پردازد

 

اشاره:

ایلیا کمینسکی متولد ۱۹۷۷ در اُدسا است که در سال ۱۹۹۳ به امریکا مهاجرت کرد. “رقصیدن در اُدسا” (۲۰۰۴) مهم‌ترین مجموعه‌شعر اوست که مورد توجه بسیاری در جامعهٔ ادبی اروپا و امریکا قرار گرفته است. وی در سال‌های اخیر برندهٔ جوایز متعددی شده است که از جمله می‌توان به این موارد اشاره کرد: جایزه Whiting Write، بهترین کتاب سال ۲۰۰۴ در مجله Fore Word، جایزه‌ی آکادمی آمریکایی هنر و جایزه Metcalf. شعرهای زیر با آگاهی و موافقت نویسنده به فارسی برگردانده شده است.

 

عبادت نویسنده

اگر به جای مُرده‌ها حرف بزنم

باید بدن حیوانی‌ام را ترک بگویم

باید همان شعر همیشگی را بارها و بارها از نو بنویسم

چرا که کاغذ خالی

پرچم سفیدی است به نشانه­ی تسلیم‌شان

اگر از آن‌ها صحبت کنم

باید بر لبه‌ی خود گام بردارم

باید شبیه کوری زندگی کنم

که در اتاق­ها راه می­رود

بدون این‌که به چیزی بخورد

آری، من زنده‌ام

می‌توانم از خیابان­ها گذر کنم و

بپرسم: “چه سالی‌ است؟!”

می‌توانم در خواب برقصم

روبه­روی آینه بخندم

خداوندا، حتا خواب هم عبادت است!

جنون‌ات را خواهم ستود

با زبانی که زبان من نیست

از موسیقی­یی خواهم گفت

که از خواب می­پراندمان

موسیقی­یی که در آن به جنبش درمی­آییم

چون هرآن‌چه می­گویم

نوعی تظلم است

پس تاریک‌ترین روزها را هم حتا باید ستود.

 

استخوان و دریچه­های گشوده

و آن تابستانی بود که تنها زمین را لعنت گفتیم

همان تابستانی که هلی‌کوپترهای‌عجیب و غریب می‌چرخیدند

معاینه می‌کردیم گوش‌های یکدیگر را

صحبت می‌کردیم با دست‌هامان در هوا

در هوا

چیزی در هوا ما را بسیار می‌خواهد.

روز دوم

هلی‌کوپترها می‌چرخیدند و پاهامان می‌دویدند

در تب-شیر سکوت‌های مجزاشان.

صدایی که نمی‌شنویم، پرنده‌ها را از سطح آب می‌پراند

آن‌جا که زنی آهن و آتش به دهان می­کشد.

شوهرش دارد زور می­زند سر از چهره­اش درآورد،

نقشه‌یی از استخوان و دریچه‌های باز.

زمین آرام است

نگهبانان برج ساندویچ می‌خورند.

روز سوم

سربازها

گوش‌های ساقی‌ها، حسابدار‌ها و سربازها را معاینه می‌کنند

نمی‌دانید این سکوت چه بلایی بر سر سربازها می‌آورد.

همسر پاشا را به زور از تخت بیرون می‌کشند

شکلِ کسی که درِ بسته‌ی اتوبوس را.

روز ششم

ما فقط به زمین لعنت فرستادیم

روح‌ام با دو پای عریان‌ام می‌دود برای شنیدن واسکا.

دیگر زبان به گله و شکایت از خدا نمی­چرخد

چیزی در آسمان نمی‌بینم

به آسمان چشم دوخته­ام

و دقیقا نمی‌دانم چرا زنده‌ام.

پا به شهری می­گذاریم که روزگاری از آن ما بود

در صبحی که در گوش‌ها زنگ می‌زد

از تماشاخانه‌ها و باغ‌ها می­گذریم

از پلکان‌های چوبی

از دروازه‌های آهنی

می‌گوییم: “شجاع باشید!”

اما هیچ‌کس شجاع نیست

درحالی­که صدایی که نمی‌شنویم

پرنده‌ها را از سطح آب می‌پراند.

 

زیستن

زیستن، به قول کتاب اعظم،

همانا عشق ورزیدن است

چنین عشقی کافی نیست!

لازمه­ی دل کمی حماقت است!

پس روزنامه را تا می‌زنم و

کلاهی می­سازم

من پیش سونیا وانمود می‌کنم که بهترین شاعرم

و او وانمود می‌کند که باور کرده

داستان‌ها و پاهای زیبایش که داستان‌های دیگری می­گشایند!

و من می‌‌گویم: بشر جهان را می‌فهمد

طنینش حماقت‌مان را جلوه‌گر می‌کند:

خودم ‌را می‌بینم:

یک‌ تکه نیِ زرد، یک ساندویج و تکه‌یی گوجه‌ لای دندان‌هایم

دخترک‌ام‌ را به هوا بلند می‌کنم

همان‌طور که روی پیشانی و بازوهام می‌شاشد

من آواز می‌خوانم

(همسرم به لبخند می‌گوید: احمق همیشگی!)

 

ما شاد زندگی می‌کردیم در جنگ

و وقتی خونه‌های آدمای دیگه رو بمبارون می‌کردن

ما اعتراض می‌کردیم

اما نه به قدر کافی

باهاشون مخالفت می‌کردیم

اما نه به قدر کافی

رو تختم بودم

دور تا دور تختم

امریکا داشت فرو می‌ریخت:

خونه‌های نامریی خونه‌های نامریی خونه‌های نامریی یکی پشت سر دیگری

صندلی رو بردم بیرون

خورشید‌وُ تماشا کردم

شیش ماه

حکومت‌ فاجعه‌بار

در خانه‌ی پول

خیابانِ پول

شهرِ پول، کشورِ پول

کشور‌ بزرگِ پولیِ ما

(مارو ببخش!)

ما شاد زندگی کردیم در جنگ.