ماجرای شلنگ و فواره

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

تمامی شواهد و قرائن حاکی از این است که به این زودی‌ها هوای دودآلود بیرون زندان را تنفس نخواهم کرد و از شلوغی و ترافیک شهر ماه‌های متوالی دور خواهم بود. پس باید به محیط بهشت اجباری هر چه بیشتر خو کنم و برنامه‌های دقیق‌تری برای زندگی ام در بلند مدت بریزم؛ آن هم در شرایطی که با آمدن پاییز و تاراج طبیعت توسط باد خزان و سوز و سرمای زمستان این بهشت به نقاهتگاهی آرام تبدیل خواهد شد. 

 هنوز هفته ی اول فصل پاییز سپری نشده، اغلب گل‌های باغچه‌ها از حیاط رخت بربسته و به مرخصی رفته‌اند. از آن همه گل‌های رنگارنگ رُز، تنها بوته‌های سبز باقی مانده است که دائم از تعداد برگ های شان کاسته می‌شود و باقی می ماند گلوله‌های قرمزی که یادگاری از گل‌های سرخ و نارنجی و صورتی پیشین هستند. اکنون از آن همه گل و بوته‌ تنها رُزی صورتی در باغچه جلوه‌گری می‌کند که دیرتر از دیگران پا به دنیا گذاشته و نقش ته تغاری این خانواده بزرگ را بازی می کند. تک بوته ی نسترن سفید که هم نفس‌های آخر خود را می‌کشد، هر روز چتر سفید خود را بیشتر جمع می‌کند تا از زیر آن برگ‌های سبز و قهوه‌ای و زرد و نارنجی خودنمایی کند.

 انگار نه انگار که تا چند روز پیش باغچه‌ها در تسخیر گل‌های نیلوفر بنفش و صورتی و قرمز بودند که از در و دیوار و درخت و گیاهان خود را بالا می‌کشیدند و دست سوی آفتاب دراز می‌کردند تا اشعه ی خورشید را زودتر و سریع‌تر از دیگر گیاهان در وجود خود هضم کنند. ته مانده‌های نیلوفرهای خودروی تنها و کم پشت در سایه سارها، آخرین روزهای حیات خود را طی می‌کنند. گل‌های زرد سیب‌زمینی ترشی اگرچه هنوز انبوه‌اند و تماشایی و ماوایی امن برای پروانه‌های رنگی و زنبورهای عسل که از دور دست‌ها آمده اند تا شهد شیرین بنوشند و سوغات به کندوهایشان ببرند، اما آن ها نیز شروع به پژمرده شدن و ریختن کرده‌اند. گلوله‌های قهوه‌ای کوچک دارند جای گل‌های رز بزرگ پُرپَر را می‌گیرند تا برگ‌های سبزشان کم کم اعتماد به نفس خود را باز ‌یابند و از زیر گل‌های رو نشان دهند. حتی خرزهره‌ ی صورتی تک مانده در زیر درختِ شن، گل چندانی برای تماشا گذاردن ندارد.

 اما چه غم، در این شرایط حوضچه‌های پرآب و فواره‌های خندان هنوز هستند تا جلوه‌گری کنند و با همدستی خورشید صبحگاهی طیفی از الوان را در برابر دیدگان زندانیان قرار ‌دهند، البته اگر چون من حوصله‌ای برای زندانیان باقی مانده باشد و چشمانی باز و هوشیار، نه خسته از کار مداوم روزانه و پف بامدادی.

 حسن کار این است که سیاست راه‌بنداز و جابنداز من ـ- به قول منصور ـ- اینجا هم جواب داده است. تا همین چند روز قبل هر چه به عمو شعبان می گفتم که باید فکری اساسی کنیم؛ حوضچه را از آب مانده و رنگ گرفته پاک سازی کنیم و آب آن را از زیر بار خزه‌های خاکستری و آشغال‌های ریز و درشت نجات دهیم، تن به کار نمی داد. اصرار که می کردم زیادش می‌گفت:“حوصله داری ها!” درنتیجه چاره‌ای نبود جز دل خوش کردن به هر آنچه هست و عدم دخالت در کار و مسؤولیت دیگران - آن هم مسؤولیتی که مهم نیست چیست، اما این را خوب می دانم که هر چه هست حد و مرزی دارد و با اندک نزدیک شدن به آن حساسیت‌ها نمود و بروز پیدا می‌کند. 

 دو سه روز پیش، وقتی به محوطه ی جهاد آمدم و پیاده روی را شروع کردم، در برابر کارگاه آهنگری دو تکه شلنگ دست دوم بی مصرف پیدا کردم؛ کور از خدا چه می خواهد دو چشم بینا. همان شلنگی بود که بارها به عمو شعبان گفته بودم اگر باشد می‌توان با آن دست کم ته حوضچه را بی‌دردسر پاک کرد. یاد داستان بلدرچین و برزگر کتاب دوران دبستان افتادم. باید آن روش را در پیش می‌گرفتم، به امید این و آن نمی‌ماندم و خود دست‌ها را بالا می‌زدم.

 با مشورت اقدم، سرکارگر بخش آهنگری، شلنگ کهنه‌تر اما بلندتر را برداشتم و به دنبال خود کشیدم. یک سر آن را درون حوضچه انداختم و سر دیگر را با تمام کثافت، پس از پاکسازی اندک اولیه، در دهان گذاشتم و به شدت مک زدم. یک باره دهانم پر شد از آب بوی ناک و خزه های لجز حوضچه. سر شلنگ را به داخل باغچه انداختم و دهان و ریه را از آب و اشغال آلوده، با تف و سرفه ی شدید پاک کردم. یک باره پرتاب شدم به نیم قرن پیش، در محیطی سرسبز و با صفا، نه در کوهپایه‌ای سوت و کور. شناور شدم در درون دریایی شلوغ و پرسروصدا، از بوق ممتد کشتی‌های اقیانوس پیما و یدک‌کش ها و قایق‌های کوچک محلی.

پنج شش ساله بودم، نشسته در درون قایقی روان به سوی موج شکن انزلی. شورت و مایویی آبی به پا، چشم به شماره و ساعت قدیمی شهر، دل خوش به ماهی‌هایی که قرار بود، نصیب قلابم شود. یک باره حس کردم برنامه عوض شده است. دو دایی تقریبا هم سن و سالم، اما بزرگتر و واردتر به فوت و فن شکار و شنا، پچ پچی در گوش هم کردند. گفتند بیا اول شنا کنیم، بعد می‌رویم به محل ماهیگیری. من و شنا؟ آن هم در این مکان که مسیر عبور کشتی‌های اقیانوس‌پیما است و عمق آب‌هایش دست کم سی چهل متر. باور نکردم جدی می‌گویند. شنا کردن برای من تا آن زمان بیشتر دویدن از روی شن های سفید بود به درون آب های نیلگون ساحلی؛ آبی که کم‌کم از نوک انگشتان و پاشنه‌ پا به بالا می‌رفت و به سینه می‌رسید و زیادش گردن، بعد هم دست و پا زدنی،‌ غوطه‌ای زیرآب، یا خود را به دست امواج غلطان سپردن.

 آن دو که به سویم آمدند، حس کردم که موضوع جدی است. تا به خود بیایم مچ هر دو دستم در مشتان یکی بود و جفت ساق پاهایم در انگشتان ورزیده ی دیگری و خودم ترسان بر فراز قایق سرگردان. بعد هم نوبت شنیدن صدای شلپ آبی بود و چشمان بازی از حدقه درآمده‌ که محیط جدید را کشف می‌کرد، دهانی که قورت قورت آب چرب و بویناک می‌نوشید و دست و پاهایی که به صورت غریزی تکان می‌خورد تا بدن یخ‌زده را به سطح آب بکشاند. این کار غافلگیرکننده مقدمه‌ای شد برای آموختن شنا و دل به دریا زدن، حتی در دنیای سیاست! حال باز آب بود که جسته بود در گلویم و سرازیر شده بود درون نای تا این نگرانی را دامن زند که نکند بیماری جدیدی بر کلکسیون بیماری‌های گذشته افزوده شود.

 هرچه بود، گذشته بود و تتمه ی آب باقی مانده در دهان درون باغچه روان. با سر دیگر شلنگ شروع کردم به پاکسازی ته حوضچه. خسته که شدم رو به عموشعبان که مشغول آب دادن گل‌های زرد حیاط روبه‌رو بود، سراغ افراسیاب، جوانک زندانی زندانی دستیارش را گرفتم. گویا یک باره چشمانش باز شده و عقلش آمده بود سر جایش تا درک کند کسی وارد حیطه ی مسؤولیتش شده است. 

 شلنگ آب را درون باغچه رها کرد و به سویم دوید؛ ”این چه کاری است که می‌کنی؟ این شلنگ را از کجا آورده‌ای؟ بده به من،دنبالش می‌گشتم”. دیدم خراب‌کاری کرده‌ام. الان است که به جای دستیار بودن و کمک کار، کار انجام شده نیمه کاره بماند. توضیح دادم که شلنگ به او تعلق ندارد و مال کارگاه آهنگری است و از همه مهمتر این که مسؤولش نه تنها اجازه ی استفاده از آن را داده، بلکه خود در انتقالش یاورم هم بوده است. 

 در این میان سرکارگر بخش جوشکاری هم سررسید و معترضانه وارد بحث شد: ”چرا جلوی تمیز شدن حوضچه را می‌گیری؟” عموشعبان کوتاه آمد و تنها به تکرار حرف گذشته پرداخت: ”حوصله داری ها!” در دل گفتم که ”چرا حوصله نداشته باشم؛ در زندان اگر حوصله‌ ی این کار را نداشته باشم، حوصله چه کاری را می‌توانیم داشته باشیم؟

 او نرفته بازگشت. در حالی که دوباره شلنگ آب را زیر بوته سیب‌زمینی ترشی گرفته بود، چون برق‌ گرفته ها یک باره ایستاد. شلنگ را رها کرد و نزد من آمد: ”اصلا این کار را کنار بگذارید، من خودم عصر آن را انجام می‌دهم”. از خدا خواسته فرمان صادره را اجرا کردم و به طرف نیمکت بازگشتم و به نوشتن یادداشت روزانه پرداختم. هنوز ساعتی نگذشته، عمو شعبان با دو دستیار بازگشت، درپوش لوله ی کف حوضچه را باز کرد و سرسری به نظافت آن پرداخت. 

 از فردای آن روز بود که هر بامداد فواره اوج گرفت به سوی آسمان،و دست برد به سمت خورشید تا دست به دست هم دهند و قوس و قزحی دیدنی بیافرینند و چشم‌اندازی بدیع در درون بهشت اجباری، در شرایط دامن کشیدن گل‌های رنگارنگ از درون باغچه‌ها در روزهای اول پائیز.

شواهد و قرائن برآمده از صحبت‌های اخیر محسنی اژه‌ای و گزارش جدید وزارت اطلاعات بر روی پرونده من حکایت از نگاه داشتن بلند مدتم در زندان است، بدون دادن مرخصی و آزاد ساختن به قید وثیقه و…. در این میان شرایط من شاید بسیار خاص‌تر از دیگر زندانیان سیاسی هم باشد. لابد به این دلیل است که در این مدت حتی اجازه ی خروج برای انجام آزمایش‌ها و تست‌های پزشکی در بیمارستان‌های خارج از زندان را هم نداده اند.

 اکنون داوود دست کم هفته‌ای یک بار به بیمارستان اعزام می‌شود تا آزمایش‌های مشابهی را انجام دهد و مهدی هم گاهی برای آزمایش‌ خون و دیگر معاینات. در این میان نسل ما بین دو نسل گذشته قرار گرفته است، نه سالخورده به حساب می‌آید که اکثرا بیرون از زندان هستند و نه جوان که حاکمیت برنامه خاصی برای آنها دارد و با نگاهی ویژه به آنان می‌نگرد.

 پدر مسعود برای پیگیری مسائل پرونده اش دیروز به زندان اوین نزد رشته احمدی رفت، در بخش خاص دادگاه انقلاب مستقر در آن. او در جایگاه معاون امنیتی دادستان تهران گویا نقش اصلی را در پرونده‌های زندانیان سیاسی، عقیدتی و مطبوعاتی ایفا می‌کند. به عبارتی حرف کارشناسان وزارت اطلاعات از دهان او بیرون می‌آید. هم زمان بهزاد نبوی هم آنجا بود، البته برای تمدید مرخصی‌اش. رشته احمدی در بیان مخالفت با آزاد ساختن یا دادن مرخصی به مسعود ادعا کرده بود که “ تا وقتی جوان‌ها درون زندانند این زندانیان سن و سال‌دار - با اشاره به مراجعه کننده ی پشت در- خنثی و بی‌اثر هستند، این ها که بیرون بروند، آنها هم انرژی و قدرت می‌گیرند”.

 او اشاراتی هم داشته است به نامه‌ها و بیانیه‌هایی که زندانیان سیاسی اوین و رجایی شهر دائم می‌نویسند و منتشر می کنند. چند روز پیش دادستان تهران هم در گفت‌وگو با همسران دو زندانی روزنامه‌نگار، حسابی از این نامه‌ها و بیانیه‌ها شاکی بوده و انتشار آنها را نشانه ی سرموضع بودن و متنبه نشدن آن ها دانسته بود. دولت‌آبادی تاکید کرده بود که تا وقتی وضع چنین است نه از آزادی با قید وثیقه خبری خواهد بود و نه از اعطای مرخصی. گویا از دید آنان زندانیان رجایی شهر امنیتی‌تر و خطرناک‌تر به حساب می آیند. جعفری حتی پا را فراتر گذاشته و در دیدار با ژیلا بنی یعقوب و مهسا امرایی، همسران بهمن آمویی و مسعود باستانی آنان را از رفتن به جلسات خانواده‌های زندانیان سیاسی برحذر داشته و اشاراتی هم به دادگاه های پیش روی آنان و احکام محتمل برای هر یک کرده بود. 

 در این شرایط همین امروز خانواده های زندانیان سیاسی مستقر در اوین، نامه جدیدی در مورد وضعیت تلفن و ملاقات و…. منتشر کردند تا نشان دهند درخواست‌هایشان بسیار بنیانی‌تر از این مسائل است و اثرگذار بدون این تهدیدها. نمی‌دانم چرا دولت‌آبادی پس از یک سال غرق شدن در این ماجرا، مواضع انسانی اولیه دخود را از دست داده و دارد کپی برابر اصل سعید مرتضوی می‌شود. مشخص نیست که چرا او از تاریخ درس نمی‌گیرد و دست کم صفحات آخر آن را که در حال نوشته شدن است نمی‌خواند. انگار نه انگار مرتضوی، قاضی و دادستان به اصطلاح مقتدر نظام و نور چشم آیت‌الله خامنه‌ای از مقام قضایی خود خلع شده و به حالت تعلیق درآمده و در انتظار برگزاری دادگاه است، به اتهام مشارکت در جنایات و جرایمی که دست کم در بازداشتگاه کهریزک روی داده است. باز همین امروز بود که خانواده ی قربانیان بازداشتگاه کهریزک نیز نامه نوشتند واعلام کردند که از گناه مجرمان نظامی و انتظامی آن به عنوان مجری اوامر مقام های سیاسی و قضایی گذشته و رضایت داده اند. با این وجود، آن ها خواستار محاکمه و مجازات آمران این جرم و جنایت شدند که در راس آن مرتضوی و حداد، معاون امنیتی او قرار دارند.

 این وضعیت مصادف شده است با اقدام جدید دولت‌ آمریکا برای در لیست سیاه قراردادن نام هشت مقام اطلاعاتی، نظامی، امنیتی و قضایی به دلیل انجام جرایم حقوق بشری. در کنار نام مرتضوی، اسامی وزرای اطلاعات پیشین و کنونی - محسن‌ اژه‌ای و مصلحی - هم قرار دارد و مقام‌هایی چون جعفری فرمانده سپاه، صادق محصولی وزیر کشور دوران انتخابات و مسؤول وقت نیروی انتظامی، رادان معاون نیروی انتظامی، طائب فرمانده سابق نیروی بسیج و مصطفی محمد نجار وزیر کشور فعلی.

 این اقدام و تصمیم آمریکا نقطه ی عطف آشکاری در روند روابط سیاسی ایران و جهان به حساب می آید. این روندی است که در آن بحث حقوق بشر کم‌کم می تواند به اولویت اول دیگر کشورهای جهان تبدیل گردد و احتمالا پس از چندی به شورای امنیت سازمان ملل هم کشیده شود. این بحث را امروز دکتر احمد صدر حاج سیدجوادی در نامه مشترکی به بان کی مون دبیر کل این نهاد بین‌المللی، پاپ رهبر کاتولیک های جهان و مسؤولان اتحادیه اروپا مطرح کرد. در نامه ارسالی از این افراد خواسته شده است که در مسائل حقوق بشر و نقض آن تنها به امثال پرونده سکینه محمدی آشتیانی توجه نکنند و به دیگر اعدامی‌ها و همچنین محکومان دادگاه‌های فرمایشی فعالان سیاسی و مطبوعاتی و…نیز پرداخته شود و درصدد آزادی زندانیان اوین و… برآیند و همچون زمان رژیم پهلوی این مساله را به شورای امنیت ببرند. 

 امروز دو کتاب جدید دست گرفتم. ”استالین خوب” نوشته ویکتور ارایف هدیه تازه از راه رسیده مرتضی کاظمیان و ”خاله بازی” کار جدید بلقیس سلیمانی که به مهتاب سفارش خرید و ارسال آن را کرده بودم. منصور هم کتاب ”بی‌راهه‌ای در آفتاب”، نوشته حسن کریم‌پور را به من داده است که بیشتربه رمان‌ هایزرد می‌ماند، به ویژه صفحات اولیه آن. اما اسانلو تاکید دارد که در مجموع کتاب خوبی است.

صبح پنجشنبه۸۹/۷/۸ ساعت ۳۰:۱۱هواخوری، بند ۳ کارگری رجایی شهر