آرش معتمد
”نخستین برف زمستانی می بارد/و من در ذهنم دوشادوش تو برف بازی می کنم /نخستین برف زمستانی می بارد/و من نخستین بار بی تو زیر باران زیبای رحمتش قدم می زنم /نخستین برف زمستانی می بارد /و من در خیالم تو را می بینم که گوله برفی کوچک به سویم پرتاب می کنی….
این آخرین نوشته ی سارا معصومی است که در وبلاگش نوشته، روز دوازهم دیماه. گویا می دانست همه چیز را. تا اینکه دیروز “مهران قاسمی” همسرش برای همیشه او را ترک کرد.
مهران دیروز عصر در منزل خود پر کشید و رفت. تحریریه روزنامه اعتماد ملی را روح مرگ فرا گرفته و همه با این سئوال که چرا؟ او که حالش خوب شده بود. سرحال بود. مهران دو هفته قبل در خیابان کریم خان و مقابل روزنامه تصادف کرد و پایش از چند جا شکست. پای او در زمانی که پر کشید هنوز در گچ قرارداشت. نمی دانم او را با همان پای گچی در قبر می گذارند.
مهران به علت سکته و ایست قلبی درگذشت. سابقه ی بیماری قلبی هم داشت اما پزشکان مرگ را به تصادف بی ربط نمی دانند.
سارا، همسرش می گرید. مادر مهران دیگر اصلا اشکی برای ریختن ندارد. خشکیده است همه اشکهایش انگار.
بچه ها همه جمع شده اند در خانه ی کوچک مهران. پچ پچ عجیبی حکمفرماست. هر کس مهران را به یاد می آورد به گونه ای؛ با خاطرات ریز و درشت. خاطرات توقیف ها، بیکاری ها، فشارهای امنیتی، یارانی که در بندند، روزنامه نگارانی که مصدوم شدند، کور شدند و…
دو هفته پیش که تصادف کرد همسرش سارا، شب و روز دنبال دوا و درمان او بود. سارا در مورد آن چند روز در ویلاگش می نویسد: ”ده روز بسیار سخت را پشت سر گذاشتم. سخت ترین ده روز زندگیم. ده روزی که نه درخشش آفتاب گواهی صبح امیدم بود و نه تاریکی شب آرامش بخش لحظات سنگین نگرانیم. ده روز را در اضطراب از دست دادن دوستی سپری کردم که در این سه سال بهترین همراهم بود و البته نزدیکترین دوستم. هرگز فکر نمی کردم کابوس از دست دادن دوستی به پاکی مهران و همراهی به صبوری او تا این اندازه لرزه بر اندامم بیندازد. در این ده روز حاضر بودن تمام زندگیم را بدهم تا چشمان او را که به واسطه تحمل درد پر اشک می شد دوباره خندان کنم “.
و حالا مهران نیست، در بستر هم نیست، دردی هم نیست که چشمانش را پر اشگ کند. حالا فقط ساراست و درد نبودن مهران.
سارا در یکی از پی نوشته های وبلاگش با اشاره به شکستگی پای مهران که اجازه ی تحرک را به او نمی داد نوشته است: “نخستین بار است در این سه سال که دلم برای شنیدن صدای پاهای مهران تنگ شده است. هر شب ده بار در خواب او را میبینم که پاورچین پاورچین به سراغ خوراکیهای داخل یخچال میرود ”.
و حالا سارا دیگر دزد نیمه های شب خوراکی های یخچال را نخواهد دید.
اکنون چند ساعت از مرگ مهران قاسمی می گذرد. هنوز هیچ مسوولی تسلیت نگفته، هنوز هیچ گلی نیامده، فقط سایت های غیر رسمی جناح راست خبر را داده اند.
مهران قاسمی از روزنامه نگاران فعال کشور و دبیر بین الملل روزنامه اعتماد ملی بود. سابقه فعالیت او به روزنامه های شرق، اعتماد ملی، اعتماد، هفته نامه شهروند امروز و… می رسد. او در زمان مرگ بیش از 30 سال نداشت.
مهران به مناسبت 30 سالگی خود در تیر ماه گذشته یادداشتی در وبلاگ خود قرار داد.این مطلب را با هم می خوانیم.
چشمانم را دیگر نمیبندم
سه دهه پیش بعد از اذان ظهر جمعه در شیراز متولد شدم و شاید به خاطر همین زمان خاص بود که پدرم میگوید مدتی بعد از نام گذاری من و انتخاب نام مهران مردد شده بود که شاید بهتر بود نام سید مهدی را برایم برمیگزید.
از دیروز ظهر سیساله شدهام و چه حس غریبی است ورود به این دهه چهارم زندگی! هزار کار ناکرده دارم و هزار افسوس برای آنچه که بر زمین مانده است و هزار سوگ بر آنچه که گاه انجام دادهام.
اگر چرخ روزگار اندکی هم به عقب میچرخید، شاید فرصت برای جبران بسیاری از اشتباهات وجود داشت اما افسوس که در گذر بیرحم زمانه باید به بازی برد- باخت تن بدهی و یا همه چیز را بدست آوری و یا از دست رفته ببینی.
صادقانه میگویم دو سال و نیمی است که نگاهم به زندگی عوض شده، قدر فرصتهایش را، تمام لحظاتش را میدانم و به این باور رسیدهام که چه بسیار افراد و چیزها که شاید حتی ارزش لحظهای اندیشیدن و وقت تلف کردن نداشتهاند. حالا دیگر حس می کنم وقتی برای تلف کردن ندارم. شاید هم روزی آنقدر جسور شوم که بگویم برای مردن هم وقت ندارم! این تغییر نگاه را اما مدیون حضور پررنگ کسی هستم که امروز به عنوان همسر در کنار دارم و جالب اینجاست که من و سارا، زاده یک روز هستیم؛ روزی در میانه فروردین ماه. دهه چهارم را اما با امید به تحولی درونی و بیرونی آغاز میکنم و با این اطمینان که بازهم مهر الهی و شفقت او باران فرصتها را بر سرم خواهد باراند. این بار اما چشمانم را بر این باران نخواهم بست، فرصتی برای چشم بستن نیست!