دیدار و گفتگوی علی جواهر کلام و احمد کسروی
شرح سه دیدار
اشاره: احمد کسروی نویسنده، پژوهشگر و تاریخنویس شهیر ایرانی است که آثارش از پس عبور سالها همچنان به عنوان سندیات تاریخی مورد استفاده ی دانشجویان و محققین قرار می گیرند. کسروی که از جمله قربانیان خشونت مذهبی – سیاسی در تاریخ معاصر ایران است، تنها به جرم آنکه اسرار هویدا می کرد؛ در روز بیستم اسفند ماه سال 1324 با ضربات متعدد چاقو به قتل رسید و قاتلینش نیز هیچگاه به مجازات نرسیدند. به همین مناسبت، صفحه ی یادیاران این شماره را به نوشته ای از فرید جواهر کلام اختصاص داده ایم که به شرح گفت و گوهای پدر و احمد کسروی تعلق دارد. این نوشته را در ادامه ی این صفحه از پی بگیرید…
پدرم دورانی طولانی با کسروی ملاقات و معاشرت داشت. از این معاشرتها سه ملاقات را به طور زنده به خاطر دارم که هر کدام به سان یک تابلو یا صحنه نمایشی است: اینها عبارتنداز: یک صحنه علمی، یک صحنه ادبی، و بالاخره یک صحنه طنز و کاریکاتوری!
صحنه علمی
تاریخ دقیق این ملاقات را درست به خاطر ندارم، نوجوان بودم، دبستان را تمام کرده و آهنگ رفتن به دبیرستان را داشتم. منزل ما، در اوایل خیابان ژاله (دوشان تپه) کوچه حمام بود. یک خاورشناس روس (شوروی) به نام نریمانوف که از دیر باز با پدرم آشنایی داشت به ایران آمده و مشغول پژوهش در زبان فارسی بود.
این رفیق نریمانوف که مردی بلند بالا و درشت هیکل بود فارسی را شکسته بسته با لهجه ترکی حرف میزد. او از پدرم خواسته بود غیر از خودش آدم بصیر و صاحب نظری را به او معرفی کند تا اشکالاتش را در زمینه تاریخ زبان فارسی مرتفع نماید.
پدرم برای این موضوع کسروی را در نظر گرفته بود. در وقت معیّن، کسروی به خانه ما آمد. این نخستین باری بود که من او را میدیدم: مردی متین و موقر، جوان و خوش لباس. پدرم مثل همیشه اصرار داشت که من هم در اینگونه ملاقاتها در گوشهای بنشینم و تماشاچی باشم.
این سه نفر مدتی با هم صحبت کردند که برایم خسته کننده بود. کسروی از تاریخچه زبان فارسی، زبان دری، و مسائل دیگر صحبت کرد، که قسمت عمده آن فراموشم شده، ولی یک قسمت که به روشنی به خاطرم مانده، قسمتی بود که کسروی درباره ارتباط زبان فارسی و زبان ارمنی صحبت کرد. برای نریمانوف میگفت: زبان ارمنی و فارسی در گذشته با هم تشابهاتی داشتهاند، و زبان ارمنی یکی از عواملی بوده که به ثُبات و زنده ماندن زبان فارسی کمک کرده است و هنوز واژههایی در زبان فارسی و ارمنی میتوان یافت که مشابه هم هستند:
فارسی: پنیر
فارسی: لوبیا
فارسی: هزار
فارسی: دژخیم
فارسی: کپی (به معنای میمون)
و غیره
پس از آن درباره زبان عربی صحبت کرد. در خلال این بحث طولانی، پدر و نریمانوف سیگار میکشیدند، چای و شیرینی میخوردند، امّا کسروی فقط گاه و بیگاه جرعهای چای مینوشید.
در پایان بحث، نریمانوف از کسروی پرسید:
ـ شما در کدام یک از دانشگاههای خارج از ایران تحصیل کردهاید؟ کسروی سرش را به علامت نفی به بالا انداخت.
صحنه ادبی
سالهای سال از این جریان گذشت. پدر با کسروی معاشرت داشت ولی من کمتر او را میدیدم تا آنکه یک روز نمیدانم به چه مناسبت پدر او را برای صرف ناهار دعوت کرد. من در سالهای آخر دبیرستان بودم. منزلمان در انتهای خیابان اکباتان که مشرف به خیابان سعدی میشد (ابتدای میدان توپخانه) واقع شده بود.
کسروی پیش از ظهر به منزل ما آمد. مثل گذشته همانطور خدنگ و محکم راه میرفت، با همان قیافه جدی و متین، منتهی پیرتر شده بود، کمی هم چاق.
پیش از صرف ناهار پدر و او مدتی درباره یک کتاب قدیمی صحبت کردند. برخلاف معمول این پدر بود که از او اشکال میپرسید. من سرم به کار خود مشغول بود. موقع صرف غذا رسید. پدر، کسروی، من، و خواهر و مادرم روی زمین بر سر سفره نشستیم.
پس از صرف ناهار، کسروی کِیفور شد. بعد از آن، روی صندلی راحت لم داد تا استراحت کند، با چشمان نیمه باز. در همین هنگام مادر و خواهرم در انتهای اتاق دیوان حافظ در دست داشتند و آهسته با هم نجوا میکردند. ناگهان کسروی چشمانش را باز کرد، محکم روی صندلی نشست، و با صدای بلند خطاب به مادرم گفت:
ـ خانم، شما چه سان؟
مادر در پاسخ گفت:
ـ هیچی آقا، فروغ از من میپرسد چطور با دیوان حافظ باید فال گرفت.
کسروی با تعجّب پرسید:
ـ حافیظ؟ حافیظ چه میگوید؟!
پس از آن مدتی طولانی در رَدّ حافظ داد سخن داد که مثلا حافظ واژگانی نظیر عدس، ارس، مگس، و غیره را کنار هم میچیده و بعد با آنها غزل درست میکرده است.
در حقیقت کسروی قسمت عمده مطالب و مسائلی را که در کتاب حافظ چه میگوید شرح داده بود در آن روز به اختصار بیان داشت. حال نمیدانم در آن زمان این کتاب را نوشته بود یا بعدها نوشت، امّا من بعدها این کتاب را خواندم.
در تمام مدتی که کسروی صحبت میکرد همه خاموش بودیم. وقتی به اصطلاح معروف روضه خوانی کسروی تمام شد، پدرم که ناراحت شده و قیافهای جدّی گرفته بود، بدون آنکه به چهره کسروی نگاه کند، با لحن محکمی چنین گفت:
ـ از نظر تنظیم قافیه و موسیقی غزلهای حافظ چیزی نمیگویم ولی هیچ کس نیست که فلسفه حافظ را رد کند یا بر آن خرده بگیرد، مثلا ملاحظه کنید چه میگوید:
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
یا اینکه:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
این چیزیست که فلاسفه جهان قرنهاست درباره آن بحث میکنند و همینطور غزلهای دیگر.
برخلاف انتظار، کسروی هیچ نگفت؛ مثل یک مجسمه سنگی ساکت ماند. پس از چند دقیقه زیر لب تکرار میکرد:
ـ هوده ندارد! هوده ندارد.
پس از اینکه بحث جالب به پایان رسید، خواهرم در انتهای اتاق چشمهای خود را بست، انگشت خود را به وسط اوراق دیوان خواجه فرو برد، کتاب را باز کرد، و به خواندن پرداخت. ناگهان چهرهاش گشاده شد، تبسّم بر لبانش نشست، معلوم بود که فالَش خوب آمده است!
صحنه هنری و طنز!
در خلال همان سالها بود که در یک تابستان برای ییلاق رفتن در باغی در امامزاده قاسم (شمال تجریش) اقامت گزیده بودیم. برای پدرم یک عده هفت هشت نفری زن و مرد از کربلا مهمان آمده بود. این مهمانها یک راست به همان باغ آمدند.
این کربلاییها براستی برای خود عالمی داشتند، لباس عربی بر تن داشتند، مردها دشداشه به پا بودند، زنها خود را در یک عبای نازک تابستانی پوشانده بودند. پدر به همه ما گفته بود هر چند اینها به ما نمیخورند ولی هر چه باشد مهمان هستند و چند روزی باید تحملشان کرد.
مهمانها کارشان این بود که روی حصیر زیر درخت گردو کنار حوض مینشستند، جیگاره میکشیدند، چای مینوشیدند، میوه میخوردند، و هسته و پوستش را به اطراف پرت میکردند. بعد هم با صدای بلند بر سر مسائل گوناگون به زبان عربی با یکدیگر بحث میکردند. در عین حال، گربههای جواهرکلام لابلای آنها میلولیدند و از سر و کولشان بالا میرفتند (چون بوی غذا میدادند!)
در میان آنها حاجیه خانم میانسالی بود به نام بیبی شریعه که همیشه در عالم خود بود، بیخیال، پیوسته شعر و تصنیف میخواند و به قول پدر آدمی بود برهنه خوشحال؛ کاریکاتوری بود متحرک! بزرگترهایش این وظیفه را به او محول کرده بودند که یک بادبزن بزرگ کربلایی را در آب سبز رنگ حوض فرو کند و برای خنک کردن مهمانها و دور کردن مگسها آنها را باد بزند! (کولر طبیعی!) طبیعی است این بادبزنِ مرطوب هنگام حرکت دادن، از آن آب آلوده بر سر و روی مهمانها میپاشید، ولی ظاهرا آنها را خنک هم میکرد! پس از چند دقیقه بادبزن حصیری خشک میشد، آنگاه دوباره آن را درون آب حوض فرو میکرد و مسئله بادزدن تکرار میشد، و این دور تسلسل ادامه مییافت!
نمیدانم به چه علت پدر یک روز کسروی را به میان این مهمانها دعوت کرد، شاید به علت ایجاد یک تضاد هنری! یک تعارض ـ ضد و نقیض. دو پدیده متناقض هم، یک پارادوکس.
باری وقتی کسروی وارد باغ شد تا مدتی محو تماشای این گروه بود و نمیتوانست منظره را خوب هضم کند. پدر با تعارف او را روی صندلی نشاند و شروع به صحبت و احوالپرسی کرد. امّا کسروی هنوز مبهوت بود و چشم از آنها بر نمیداشت. نمیدانم بیبی شریعه در وجود این آدم تازه وارد و خوش لباس و تمیز و مرتب چه دید که به اصطلاح معروف بیدرنگ به سوی او شاخ کشید! بادبزن خود را درون آب حوض فرو برد و خوب آن را آلوده کرد بعد به سراغ کسروی آمد و بدون مقدمه شروع کرد به بادزدن و پاشیدن قطرات آب بر روی کت و شلوار اتو کرده و سر و صورت او!
کسروی که سخت جا خورده بود، به همان زبان همیشگی خودش خطاب به زن گفت:
ـ خدا را مرا بحل! (تورو خدا ولم کن)
بیبی شریعه چیزی نفهمید و به کار خود ادامه داد. کسروی این بار خواست به زبان فارسی معمولی صحبت کند که گفت:
ـ لطفا مرا استثنا کند.
کربلایی خانم به خرجش نرفت و همچنان به بادزدن ادامه داد. کسروی که به راستی عصبانی شده بود رو به پدر کرد و به تندی گفت:
ـ هان، او چه میکند!
پدر به زبان عربی به او تشر زد که:
ـ هاچ، امشی! (دور شو)
آن وقت بود که بیبی شریعه رضایت داد و کنار رفت. افسوس که در آن زمان فیلمبرداری در ایران به حدّ امروز پیشرفت نکرده بود و گرنه فیلمبرداری از این صحنه جایزه میبرد و تاریخی میشد: عدهای کربلایی مشغول خوردن و نوشیدن و سر و کله زدن با هم، گربهها در حال لولیدن میانشان، بیبی شریعه خوش خیال با لباس عربی قطرات آب آلوده را به سراپای کسروی میپاشید، و او هم با زبان دری از خود دفاع میکرد! کارگردان این صحنه هم که خود پدر بود پیروزمندانه میخندید و از حاصل کار خود لذت میبرد!
بر گرفته از نشریه بخارا - شماره 20