داشتم فکر می کردم اگر سیزده روز ننویسم چه احساسی پیدا می کنم، همان احساس را الآن دارم. دستم یخ زده. انگشت انگشت می زنم روی حروف تا یخ دست ها آب شود. عید آمد و رفت. سالی که نکوست از انتخابات اول سال معمولا پیداست. البته من تا فردا شب قصد ندارم مطلقا در مورد انتخابات چیزی بنویسم. فقط همین یک جمله را بگویم که اصولا مرحله دوم هم مثل مرحله اول است، منتهی با تفاوتهای خیلی زیاد. تفاوتهای آن را هم امروز نخواهم گفت، البته یکی از تفاوتها این است که در مرحله دوم رای دادن بسیار لازم تر از مرحله اول است. تفاوت دیگر هم این است که اگر در مرحله اول تقلب می شد، در مرحله دوم هم حتما تقلب خواهد شد. لابد می خواهید بگوئید پس چرا باید در انتخاباتی شرکت کنیم که در آن تقلب می شود؟ اتفاقا سووال خوبی است، منتهی جوابش خیلی جالب نیست. جوابش را فردا می دهم.
سال موش و گربه های اشرافی
سال سگ بود، همه هار شدند و پاچه مان را گرفتند. مثل سگ لرزیدیم و مثل سگ ترسیدیم. لابد سال موش همه می روند توی لانه شان تا این سال هم بگذرد. احتیاج به دو سه تا سال شیر داریم، حالا کو تا سال شیر.
ساعت جلو رفت
همین است که هست. بالاخره یکی قلاب گرفت، یکی احمدی نژاد را بغل کرد، یکی زیر پاش چهارپایه گذاشت تا پس از دو سال یک ساعت جلو رفتیم. چشم های مان را ببندیم و به این مهم فکر کنیم که اصولا چه معنی داشت که دو سال ساعت را دولت فخیمه جلو نکشید، و امسال جلو کشید؟ این خودش پیروزی بزرگی است که ما موفق شویم همان کاری را بکنیم که بیست سال قبل می کردیم، اگر همه چیز بخوبی پیش برود احتمالا شاید بتوانیم بتدریج به همان جایی برسیم که سی سال قبل بودیم. دارید به چیزی که گفتم فکر می کنید؟ درست است. موضوع مهمی است. فکر کنید اگر بتوانیم به ده سال قبل برگردیم، یعنی برویم به سال 1377 چقدر خوب می شود؟ یا مثلا برگردیم به سی سال قبل، به سال 1357 برگردیم، واقعا رویایی است، نه؟ سی سال زندگی می کنیم و بعد رویاهای مان می شود سی سال قبل. ممکن است خیلی به نظرتان تلخ باشد ولی کلا خنده دار است. فجایع کلا خنده دار است.
مقتدی صدر، آتش بس است!
دو تا نشانه برای آغاز جنگ وجود دارد. البته منظورم آن نشانه های احمقانه و ساده لوحانه که همه می دانند، نیست، مثلا نشانه هایی مثل آمدن ارتش آمریکا به مشهد یا رفتن ناوگان آمریکا به لبنان یا سفر رایس و گیتس و چنی و غیره به اردبیل و سفرهای مشکوف اسرائیل به منطقه و پرتاب بمب به جزیره قشم و از این جور مزخرفات، اولا که از این نشانه ها معلوم نمی شود که جنگ خواهد شد، ثانیا از این نشانه ها هر کسی می تواند بفهمد که جنگ شده است، بنابراین پیش بینی اینکه بین ایران و آمریکا جنگ می شود یا نه، به این سادگی ممکن نیست. به نظر من جنگ ایران و آمریکا دو نشانه اصلی دارد، نشانه اول اینکه آمریکایی ها هیچ حرفی از جنگ نمی زنند، نشانه دوم هم اینکه حکومت و دولت ایران هم هیچ حرف تحریک آمیزی علیه آمریکا نمی زند و در موضع سکوت مطلق می ماند. فکر می کنم دو سه ماه دیگر در همین شرایط خطر هستیم، بیایید دست به دعا برداریم و از خدا بخواهیم که همه چیز همین جوری پیش برود و خراب تر نشود. من که حالم خیلی خوش نیست، دوباره هول ورم داشته. این مقتدی صدر هم که بعد از این همه خین و خین ریزی رفت توی لاک، فعلا بصره ساکت است، اما بغداد مقتدی فکر کنم خراب است، بصره اش را چه می دانم.
خیرت ویلدرس، پاریس هیلتون، حسین درخشان
بعضی ها مشهور می شوند چون اثری از آنها می ماند و بالاخره یا مثل مارکز رمان برجسته ای می نویسند، یا مثل ماندلا شخصیت برجسته ای دارند، یا مثل پاملا اندرسون چیز برجسته دیگری دارند. منتهی خدا نکند که آدم از خودش همینطوری محض رضای خدا خوشش بیاید، یک دفعه می شود پاریس هیلتون که حاضر است جلوی دوربین پی پی کند و آن را بمالد بسرش ولی عکس اش را بگیرند. داستان « خیرت ویلدرس» هم یک جورهایی مثل پاریس هیلتون است، به قول آرش در هلند که نه احزاب چپ و راست دیگر فرقی می کنند، نه دولت تاثیری در سیاست های اقتصادی دارد، چرا که سیاست های اقتصادی را اتحادیه اروپا تعیین می کند و نه سیاستمدار لازم است از آزادی و عدالت دفاع کند، طبیعتا باید طرف یک توپ در کند تا معروف شود. حکایت « خیرت ویلدرس» هم از این داستان هاست. یک فیلم پانزده دقیقه ای بساز، تا آخر عمر هم مورد حفاظت پلیس هستی، هم به عنوان یک سیاستمدار مجبورند تحمل ات کنند و هم یک مشت مشنگ پیدا می شوند که طرفدار نظرات اغراق شده و وحشتناک باشند. فیلم « فتنه» ویلدرس منتشر شد، نه دنیا به هم ریخت و نه اتفاقی افتاد، فقط این آدم تبدیل به مهم ترین چهره سیاسی هلند شد. راستی حسین درخشان کجاست؟ مدتهاست جلوی دوربین کاری نکرده؟ امسال تفریح اش این بود که وبلاگ بدون مطلب و نیمه تعطیل شده مرا روز سیزده بدر تبدیل کرد به موضوع شوخی سیزده، البته الحق شوخی بامزه ای بود، بچه ام مانده در پاریس و تفریح ندارد، چه کند؟
جعفرخان از فرنگ برگشت و دوباره برگشت
آمریکایی ها واقعا موجودات ساده ای هستند، این سادگی معنی بدی ندارد. متاسفانه ما ایرانی ها چنان موجودات پیچیده و چند لایه ای هستیم که وقتی می خواهیم آدمهای بی شیله پیله را معرفی کنیم، سادگی را به عنوان صفت مذموم بکار می بریم. به قول آن هموطن آذری « از اون نظر» عرض شد، آمریکایی ها موجودات صاف و ساده ای هستند. شاید اگر یک آمریکایی بخواهد با همان سادگی و روراستی خودش در ایران زندگی کند، یا از گرسنگی می میرد، یا با ارتکاب اولین جرم و دستگیری و اولین بازجویی به جرایمی در حد بیست بار اعدام محکوم می شود. آخرش هم همین صداقتش او را می کشد. حالا حکایت بسیاری از هموطنان ماست، می بینی طرف وقتی در دانشگاه درس می دهد، یکی از بزرگترین نوابغ عالم امکان است و فهرست مقالاتش را که می بینی شش جایزه نوبل هم برایش کم است، اما دهان که باز می کند، یک دفعه می بینی انگار دارد در جاده هرات کابل پیاده راه می رود…. نه عزیزم، منظورم پیروز مجتهد زاده نیست، من اصلا این آدم را نمی شناسم، فقط خواندم که هفته قبل نامه ای نوشته بود به دبیر کل سازمان ملل، اصلا نخواندم که چه نوشته بود، خیلی کلی دیدم. البته این خبر را هم شنیدم که هوشنگ امیر احمدی سفری رفت به ایران و شنیدم که با احمدی نژاد ملاقات کرد و شنیدم که بعد از بازگشت هم چیزهایی در صدای آمریکا گفت. البته دقیقا در جریان نیستم که این سفر چه بود و ایشان در صدای آمریکا چه گفت. فقط می دانم که رفت و برگشت. البته واقعا شنیدم آدم ساده و صادقی است و همین صداقتش هم آدم را می کشد، روراست است، می گوید « دارم می رم… و برمی گردم.» حالا هم که برگشته، آدم صداقت که داشته باشد خوب است. البته داریوش سجادی چیزهایی در موردش نوشته بود و او را به داستان جکیل و هاید تشبیه کرده بود. داریوش سجادی هم فکر کنم خودش پسر شیطانی است فکر می کند همه همینطورند.
راستی، سال نو مبارک. هنوز دستم یخ زده است، فکر کنم از فردا راه بیفتم. ننوشتن هم سخت است. و سخت تر این که بنویسی.