سال ۶۷ می رسد و روزهائی که بعد می فهمیم وقت قتل عام زندانیان است. اگر بگویم روزهای قطع ملاقات وحشتناک بود، محکی برای تشخیص وحشتناکی به دست ندادهام، جز آنکه ندانی نفسی که فرو میدهی، کی بیرون میشود تا ممد حیات باشد.
آن تابستان وحشتناک تر از همیشه بود.پیش از قطع ملاقاتها به دیدار دادستان می روم؛– قصه بارها گفتهام را باز هم گفتم. او فقط نگاهم کرد. به نظرم رسید آنچه میگویم به گوش او نمی رسد. فکر کردم آنچه به گوشش میرسد، شنیده نمیشود. یا آنچه شنیده میشود، درک نمی شود و…اما او همه چیز را شنیده بود، و فقط گفت:
- به زودی تکلیف همه روشن میشود. آنها که باید بروند می روند و آنها که نباید، آزاد خواهند شد.
دلم هری ریخت. بر چه اساسی؟ کدام قضاوت؟ کدام دادگاه؟ کدام قانون؟
سئوالهایم را نگفتم. او حرفش را زده بود. هفته بعد ملاقاتها قطع شد. حدود سه ماه. نه دیداری، نه تلفنی و نه خبری. شایعه، طاعون جان خانواده های زندانیان شده بود.
راستی ظرفیت انسان چه حد است؟ و عاقبت یک روز زنگ تلفن و یک صدای خاکستری.
- فردا بیایید لونا پارک!
همین؟!حتی فرصت آهی را هم نداد. گفتن ندارد که تا فردا نخوابیدم. گفتن ندارد که هزار بار عرض و طول خانه کوچکمان را پیمودم. خود و خانه را بدون او تصور کردم. فکر کردم خودم را آتش می زنم. جلو لونا پارک، جلو مجلس شورا. می دیدم که آتش گرفته ام، اما نمی سوزم. میدیدم که میسوزم اما نمی سوزانم. میدیدم که می میرم.
صبح زود، پیچیده در چادر سیاه، در لونا پارک بودم؛صدها نفر دیگر هم.یکی گریه می کرد، یکی داد میزد و همه می ترسیدند. لرزان به اتاقکی رفتم که پاسخ در آنجا بود. در آن اتاق نمرهای می دادند. نمره را می بردی به اتاق کناری. آنجا نمره رامیگرفتند. یا می گفتند، برو وسایل را بگیر(به نشانه اعدام زندانی؛به همین سادگی)یا شماره بند جدید زندانی را میدادند. کدام نویسنده می تواند آنچه را در فاصله این دو اتاق میگذشت بر کاغذ بیاورد. از عمر من به اندازه فاصله این دو اتاق باقی بود. زانوانم نیرو نداشت. شماره را دادم. گفت: بند…
مرده بدم، زنده شدم.
ملاقات داشتم. تازه شروع کردم به گریستن.
اولین نامه های بعد از کشتار
نامه پنجم
بیست وچهارم شهریور 1367
از زندان
بانو، مهربانو، مهربان بانو!
سلام. زیبای من، پاییز دیگری می آید و دل من که همیشه، پاییزها توفانی است، به اندازه همه برگریز خزان برایت تنگ شده است. مدرسهها که باز شد، سال اولی ها را نگاه کن که چطور به مدرسه می روند و در سیمای آنها پیرمردت را ببین که با قلب نوباوه خود می آید تا در مکتب عشق تو بنشیند و همه درسهای عشق را باز خوانی کند. نگو که سالها خوانده ای، می دانم. اما هنوز الفبای این درس را پشت سرنگذاشتهام. هنوز قطره ای از این اقیانوس ننوشیده ام. من کودکیام که دلم از شوق میطپد تا دوان دوان بیایم و در مکتب مهر تو بنشینم. به آرزوی آن روز زنده ام که با هم راههای خزانی را برویم و همه برگ ها زیر پایت شاعر شوند.و با این امید قلبام را گرم می دارم و مدام با تو در حوالی پاییزی آن پرسه می زنم. مامانی عزیز را سلام برسان. دوستت دارم.
از خانه
هوشنگ من، آقای زندانیام
سلام. من نیز به کودکی میمانم که توان راه یافتن به مدرسه را ندارد. تو مدرسه منی و سرنوشت چنین خواسته است که زندگی من دور از این مدرسه، و سخت آرزومند آن، سپری شود. اما ما با این سرنوشت زندگی نخواهیم کرد. من می دانم. یک روز من، تمام روز را با تو خواهم زیست و از تو یک ربع سهم من نخواهد بود. یک روز من و تو، بهار و پاییز و زمستان و تابستان را با هم مرور خواهیم کرد و در کوتاهترین زمانها، بیشترین زندگیها را خواهیم کرد. آن روز من دور از مدرسه عشق تو نخواهم ماند و آن روز تو به لذت عمیق شاگردانی که سالهای مختلف تحصیل را با موفقیت پشت سر گذاشتهاند و چشم انداز روشنی در پیش دارند دست خواهی یافت. آن روز دور نیست عزیزم. دوستت دارم.