چشمان سیاه و کوچک، خنده تمسخر آمیز گوشه لب و درون گرا ریچارد گیر را تبدیل به ستاره محبوب دهه ۱۹۸۰ کرد. فیزیک او شمایل خیالی هر دختری بود و خیلی زود تاج وارن بیتی را در این زمینه از آن خود کرد. شاهزاده جوان هالیوود اما همچون وارن بیتی خیل زود تصویری منفی از خود در رسانه ها ترسیم کرد. روابطش با زنان مشهور، ازدواجی غلط و تیترهای زشت روزنامه ها باعث شد تا کارنامه ای پر فراز و نشیب برای گیر فراهم آید. اما او هم اکنون و در ۵۷ سالگی هنوز بازیگری پر طرفدار است و فیلم هایش همچون ستاره ای جوان در حال درو کردن پول در گیشه ها…. اما او طرف دیگری نیز دارد که برای آشنا شدن با آن خواندن آخرین گفت و گوی این هنرپیشه پریزپا ضروری است….
همه ما دروغ می گوییم
مصاحبه با ریچارد گیر بازیگر فیلم های کلک و میهمانی شکار
ریچارد تیفانی گیر متولد ۳۱ اگوست ۱۹۴۹ فیلادلفیا است. پدرش کارمند بیمه بود. ریچارد در دوره راهنمایی با نواختن سازهای مختلف وارد عالم هنر شد. در ۱۹۶۷ پس از گرفتن دیپلم متوسطه بورسی ورزشی در دانشگاه ماساچوست در ایمهرست برنده شد. در آنجا فلسفه خواند، اما پس از دو سال درس را رها کرد تا بازیگری پیشه کند. در ۱۹۷۳ نقشی در نمایش گریس به دست آورد و سال بعد نقشی در رام کردن زن تندخو بازی کرد. همزمان نقش های کوچکی در فیلم ها و نمایش های تلویزیونی به دست آورد. اولین نقش سینمایی اش را در فیلم گزارش به کمیسر ایفا کرد. پس از بازی در یکی از قسمت های سریال کوجک در ۱۹۷۷ با نقش تونی لو پورتو در فیلم در جست و جوی آقای گودبار نقشی قابل اعتنا به چنگ آورد. این فیلم اولین چرخشگاه کارنامه بازیگری ریچارد جوان بود.
یک سال بعد پس از بازی در فیلم روزهای بهشت و دریافت اولین جایزه بهترین بازیگر خارجی از مراسم دیوید دوناتللو، در سفری به به نپال با راهبان بودایی و طریقت بودیسم آشنا شد. اتفاقی که بعدها زندگی وی را وارد مسیری تازه کرد. پس از بازگشت نقش هایی جالب در برادوی و هالیوود انتظار او را می کشید. در ۱۹۸۰ حضور در نقش اول ژیگولوی آمریکایی او را تا مقام یک ستاره بالا برد. دو سال بعد با فیلم یک افسر و یک آقا زاده به همراه اولین نامزدی گلدن گلاب شهرتی جهانی کسب کرد. نسخه آمریکایی از نفس افتاده در سال بعد، در تکمیل چهره وی به عنوان سمبل مردان جذاب و سکسی زمانه تاثیری بسزا داشت و او را برنده جایزه بهترین بازیگر مرد رقابت های ShoWest کرد. کار با فرانسیس فورد کاپولا در ۱۹۸۴-کاتن کلاب- و مایک فیگیس- امور داخلی- از نقاط برجسته کار وی در دهه ۱۹۸۰ بود. اما بزرگ ترین اقبال تجاری با فیلم زن زیبا در ۱۹۹۰ به سراغش آمد و او را تبدیل به بازیگر/ستاره اول کمدی ها عاشقانه در دهه بعد نمود. زن زیبا دومین نامزدی جایزه گلدن گلاب را برای گیر به دنبال داشت و آغاز دهه نود با انتخاب وی برای بازی در فیلمی از اکیرا کوروساوا-راپسودی در ماه اگوست- همراه بود.
ریچارد گیر در سال های آغازین دهه ۱۹۹۰ با سیندی کرافورد- مدل بسیار معروف و بازیگر بعدی- ازدواج کرد. اما این وصلت چند سالی بیشتر دوام نیاورد. گیر همزمان شروع به تهیه کنندگی کرد و فیلم های تحلیل نهایی و سامرزبی را تولید نمود. در ۱۹۹۷ برای بازی در فیلم مخمصه چینی جایزه آزادی بیان را از انجمن ملی منتقدان فیلم به دست آورد. در سال ۱۹۹۹ و نزدیک به یک دهه بعد از زن زیبا بار دیگر با جولیا رابرتز در یک کمدی عاشقانه همبازی شد. فیلمی که ۱۵۲ میلیون دلار در گیشه به چنگ آورد و گیر نیز برای حضور در آن ۱۳ میلیون دلار دستمزد دریافت کرد.
شروع هزاره جدید برای گیر با تصاحب جایزه ویژه یک عمر فعالیت هنری از جشنواره شیکاگو همراه بود. اتفاقی که بی ارتباط با فعالیت های بشر دوستانه این بازیگر ۱۷۹ سانتیمتری نبود. گیر که پس از اشنایی با دالایی لاما به بودیسم گرویده بود، بعدها با تاسیس بنیاد گیر قدم های موثری برای پیشگیری و تحقیق برای درمان ایدز برداشت. پس از بازی در فیلم دکتر تی وزن ها به کارگردانی رابرت آلتمن، بازی در فیلم پیشگویی های مرد شاهپرکی دستمزد وی را به ۱۵ میلیون دلار رساند. گیر در سال ۲۰۰۲ و در سن ۵۳ سالگی بازی در فیلم از ادرین لین-خیانت کار- را تجربه کرد. فیلمی که بار دیگر قدرت بازیگری وی را به نمایش گذاشت. اما اوج کارنامه وی در همین سال با فیلم موزیکال شیکاگو رقم زده شد. ریچارد گیر در این فیلم رقصید، آواز خواند و در نقش وکیلی شیاد و همه فن حریف بازی ممتازی ارائه کرد که وی را سرانجام به جایزه گلدن گلاب رساند. او برای همین فیلم جایزه بهترین بازی را از انجمن منتقدان رسانه ها و اتحادیه بازیگران نیز به چنگ آورد.
ریچارد گیر سال گذشته در مراسم Hasty Pudding Theatricals به عنوان مرد سال برگزیده شود و بازی اش در فیلم کلک مورد توجه منتقدان و مردم قرار گرفت. سال ۲۰۰۷ برای او با بازی در نقش مامور ارول بابیج در فیلم The Flock آغاز شد و هم اکنون با نمایش میهمانی شکار ادامه دارد. ریچارد گیر هم اکنون فیلم من آنجا نبودم را آماده نمایش دارد و سرگرم کار روی پروژه های هاچیکو و Nights in Rodanthe است. او در سال ۲۰۰۲ با کری لاول ازدواج کرده و صاحب یک فرزند است.
چهار سال قبل برای اولین بار فیلمنامه کلک را خواندید. چرا بازی در فیلم را مشروط به دوباره خواندن آن کردید؟
فیلمنامه ای بود که بسیار خوب نوشته شده بود و هر کسی این را می دانست. قصه خوبی داشت و در عین حال بسیار پیچیده بود. من وقتی برای دومین بار آن را خواندم، متوجه کاری شدم که لاسه هالستروم می خواست انجام بدهد. یک فیلمنامه فقط الگو است، و شامل جزئیات نمی شود. در نتیجه مثل یک رمان نیست.
کلیفورد ایروینگ یک دروغگوی بالفطره است، حتی همسرش را هم فریب می دهد. ولی شما باز هم او را دوست داشتنی تصویر کرده اید…
این ترفند در مورد تمام شخصیت ها صادق است. یک بازیگر اگر در مورد شخصیتی که بازی می کند دچار پیشداوری بشود، بازی را باخته است. بله، به خاطر دروغ هایش می توان او را شخصیتی تمام شده فرض کرد، ولی دست کم با این مسئله مبارزه می کند. او هم مثل ماست؛ همه ما دروغ می گویم، فریب می دهیم. حتی اگر این کارها را به شکل عملی انجام ندهیم، به ذهن مان خطور می کند و هر لحظه می توانیم انجام شان بدهیم. حتی بعضی از ماها می توانیم دروغ هایی به مراتب بزرگ تر و بدتر از او به زبان بیاوریم. در پایان او به حقیقی بودن داستان دروغی که سر هم کرده ایمان می آورد. وقتی حرف می زند می توانید ببینید که بازیگر بدی است. حتی اگر او را باور نداشته باشید، می توانید باور او را نسبت به حرف هایش مشاهده کنید.
به نظر می رسد کم کم سلامت عقلی خودش را هم از دست می دهد…
چیزی که برای من جالب بود واقعی بودن این شخصیت است. او یکی از ماست، اما مثل روزنکرانتز و گیلدنشترن خودش را درون ماجرایی بسیار بزرگ تر از آن چه فکرش را می کند، پیدا می کند. نمایشی که نخ های آن در دست قدرت های جهانی است. و در نهایت وقتی متوجه می شود که کنترل ماجرا از دستش خارج شده، به مرز جنون نزدیک می شود. سقوط اش را می بینید.
آیا نقطه شروع فیلم خاطرات و گفته های ایروینگ است؟
بله، فیلمنامه وقتی که او زنده بود، نوشته شد. ولی فرصت آشنایی با او را پیدا نکردم، نخواستم. اگر موقع کار روی شخصیت خودم را به او نزدیک حس نمیکردم، حتماً با او ملاقات می کردم. اما چیزهای خواندنی و تحقیقی زیادی در دسترس بود و با آدم های زیادی که از نزدیک او را می شناختند صحبت کردم… می دانستم که ناخودآگاه می تواند با الهام دادن به من، مرا کنترل کند و نمی توانم مانع اش بشوم.
خود شما هم سوژه شایعات و داستان های ساختگی شده اید…
بله، من هم سهم خودم را گرفته ام. اما دیگر دنبال این جور ماجراها نیستم. کمتر مصاحبه می کنم و اغلب سالی یک یا دوبار قبل از این که فیلم هایم اکران بشود. وگرنه زندگی واقعی من جیز دیگری است. زندگی من متعلق به خانواده ام و کارم است. حرف زدن در سال چند روز بیشتر وقتم.را نمی گیرد. این مشکل به همین سادگی با این روش حل کردم.
شما هیچ وقت رابطه خوبی با مطبوعات نداشتید، مگر نه؟
واقعاً نمی خواهم در این مورد حرف بزنم. چون که اینها به هیچ کس مربوط نیست. اگر شما را به یک سمبل سکس تشبیه کنند، همه بلافاصله خواستار شما می شوند. من آمادگی چنین جیزی را واقعاً ندارم. همه شما را می خواهند، ولی هیچ کس نمی داند که شما چطور آدمی هستید. من خیلی خوب احساس عصبانیت ناشی از مورد استفاده قرار گرفتن بسیاری از بازیگران را درک می کنم. این که چرا رفتاری تمسخر آمیز و تهاجمی دارند… رسانه ها قدرت مشخصی دارند، ولی باید در جهت درست هم به کار گرفته شوند. واضح تر بگویم، تحمل چنین بحث هایی را ندارم، به همین خاطر هم با کسی مصاحبه نمی کنم.
ولی الان دارید این کار را می کنید؟
درسته، ولی شغل من بازی در فیلم هاست، نه صحبت درباره آنها! درباره فیلمی که بازی کرده ام هر چقدر هم که احساساتی باشم… اگر می توانستم آن فیلم را به وسیله کلمات تعریف کنیم، بازی در آن لزومی نداشت!
با کارتان به این صورت برخورد می کنید؟
بله، دقیقاً نمی دانم چه چیزی خواهم گفت یا چه کاری خواهم کرد. خیلی خوب آماده می شوم، روی نقش زیاد کار می کنم. و زمانی که وارد صحنه می شوم سعی می کنم تا حد امکان با احساس باشم. ولی با تمام این احوال نمی دانم آن روز چه حسی خواهم داشت و یا چه کاری خواهم کرد. نمی دانم چیزهایی که در زندگی ام بوده در آن لحظه چه تاثیراتی روی من خواهند داشت. دیروز موقع فیلمبرداری یک صحنه چه چیزها که نیاموختم…. آدم باید در برابر موقعیت های تجربه نشده آمادگی داشته باشد.
خوب، با این تفاصیل آیا فکر می کنید که در برخی دقایق ناموفق بوده اید؟
مدت زیادی است که در این کار هستم و به اندازه کافی در فیلم ها بازی کرده ام، به آن اندازه که راه و روشی برای خودم فراهم کنم. فرایند کار نسبت به شرایط درونی و بیرونی عوض می شود، طبیعی است که روزهای بد هم داشتم. روزهایی که به خودم گفتم “ قادر نیستم این کار بکنم، افتضاحم”… اما فردای آن روز باز هم باید به سر کار می رفتم. به همین خاطر می گویم که امروز هر چقدر هم بد بوده باشم، فردا روز دیگری است. البته وقتی ۲۶ سال داشتم، نگاهم طور دیگری بود. حالا ۵۷ سال دارم و صاحب تجربه بیشتری در زندگی و سینما هستم، به همین خاطر بهتر متوجه کاری که می کنم هستم.
اگر قرار بود به ریچارد گیر ۲۶ ساله نصیحتی بدهید، چی می گفتید؟
وضعیت احمقانه ای است. چون یک آدم ۲۶ ساله حاضر به شنیدن نصحیت از هیچ کس نیست، حتی خودش!
خودتان را شایسته لقب کودک عاصی می دانید؟
همان طور که گفتم، چیزهایی مثل این را که درباره من نوشته شده، نمی خوانم.
وقتی به دانشگاه می رفتید، دانش آموز خوبی نبودید. مگر نه؟
خودم را با فکر کردن درباره زندگی خسته می کردم و درس های فلسفه به نظرم احمقانه می آمد. به همین خاطر سال های اول دانشگاه خیلی بد گذشت. چون دوستان زیادی هم نداشتم، جیم می شدم و مرتب به سینما می رفتم. معمولاً هم یک فیلم را دوبار می دیدم. و بعد از مدتی متوجه شدم که فیلم ها را فقط برای تفریح، بلکه دارم برای تحلیل تماشا می کنم.
چه فیلم های را فراموش نکردید؟
همه فیلم های آنتونیونی و مخصوصاً آگراندیسمان را خیلی خوب به خاطر دارم. فیلم هایی که خارج از هالیوود ساخته می شد را ترجیح می دادم. مثلاً فیلم های دهه ۱۶۰ و ۷۰ روبر برسون را…
عکس العمل خانواده تان موقع رها کردن دانشگاه و رفتن به سراغ بازیگری چی بود؟
خانواده طرف پدری ام انسان هایی وابسته به زمین بودند. مادری ام از خانواده ای عصبی و وسواسی بود. وقتی تصمیم به ترک دانشکده گرفتم، فکر می کنم والدین ام متعلق به طبقه بورژوا هستند. پدرم می دانست که مجبور خواهم بود که یک زندگی جهنمی را تجربه کنم و نمی خواست شاهد آن باشد. در مقابل من هم خواستار ارزش های بدشکل طبقه متوسط نبودم. از این هم که موقعیتی در هنر نمایش برای خودم دست و پا کنم، خیلی مطمئن نبودم. ولی وقتی تصمیم به تجربه کردن این کار گرفتم، از من حمایت کردند.
ژیگولوی آمریکایی برای شما یک نقطه عطف بود، ولی همزمان از شما یک سمبل سکسی هم ساخت…
همیشه می گویم… خواستنی بودن میل قلبی هر انسانی است؛ مخصوصاً وقتی انسان ها نقشی را که بازی می کنید واقعی فرض کنید. ولی این که چون روی پرده نقش یک ژیگولو را خوب بازی کرده ام، مرا هم چنین شخصیتی تصور کنند واقعاً احمقانه است.
هنوز هم از این که آدم ها شما را به چشم یک سمبل سکسی نگاه کنند، آزرده می شوید؟
۵۷ سالمه! چند سال دیگر می توانم سمبل سکس باشم؟ بیایید واقع گرا باشیم.
خیلی خوب به چشم می آیید. تا به حال تحت جراحی پلاستیک یا زیبایی قرار گرفته اید؟
بله، تا دلتون بخواهد[می خندد]. همیشه این کار را می کنم، دست کم ماهی یک بار. در نیویورک یک دکتر خوب دارم. اگر بخواهید اسمش را می توانم بهتون بدم.
ممنون…[می خندیم] آیا کارنامه را به عنوان یک مسیر پر افت و خیز ارزیابی می کنید؟
البته، می دانم که پیشنهادهای زیادی را- موقعی که به فکرشان بودم- دریافت نکردم. همین طور فیلم هایی که نباید در آنها بازی می کردم و پیشنهاد بازی در آنها را دریافت کردم.
آیا این وضعیت شما را افسرده می کند؟
به خاطر کار هیچ وقت دچار افسردگی نشده ام. هیچ وقت درد اصلی من کار نبوده، وقتی جوان بودم هم همین طور. حالا هم نیست. وقتی جوان بودم خیلی علاقه داشتم زندگی را کشف کنم و حالا هم از یک نظر همان طور است. وضعیت هر طور که می خواهد باشد، این فقط یک شغل است. بعضی وقت ها به خاطر نقشی که به چنگم نیفتاده به خودم می گویم کاش این نقش مال من بود. ولی این اتفاق هرگز نمی تواند مرا نا امید کند. انسان ها آن قدر بازیگران را با کارنامه شان یکی فرض می کنند که به نظر می آید بازیگری همه چیز است. ولی در واقع این طور نیست. برای شما هم نیست، مطمئنم. یقین دارم که شما هم یک زندگی شخصی دارید…
نه چندان….
ولی درک می کنید که چی می خواهم بگویم. اگر کارتان آن روز خراب شد می توانید به خانه بروید و با دوست دخترتان با زن تان حرف بزنید. باور کنید برای ما هم همین طور است!
از روابط عاشقانه و زناشویی که داشتید، چه چیزهایی یاد گرفتید؟
روابط…. طبیعی است که این را حالا می توانم درک کنم، مثل کوسه ها. مجبورند مرتب در حال حرکت باشند. برای زنده بودن باید به قسمت های عمیق تر و خنک تر بروند و بعضی وقت ها جاهای ترسناک و تاریک. به فیلم خیانت کار نگاه کنید. آن زوج متاهل برای صحبت درباره مشکلات شان و رسیدن به حقایقی تازه وقت کافی صرف نکردند. فکر می کنم همه ما به این احتیاج داریم.
حالا که حرف به خیانت کار کشید…. بگذارید بگویم در فیلم هایی زیادی که به ازدواج های ناموفق می پردازند بازی کرده اید.
مشکلات بسیاری از محیط هایی که همه ما در آن زندگی می کنیم. من دو بار ازدواج کردم، به همین خاطر می دانم ازدواج ناموفق یعنی چی. به نظر من این یک حقیقت اساسی زندگی است.
کسی بوده که نگاه تان به زندگی را تغییر بدهد؟
شخصی به اسم چارلی کلمنس هست. مستندی که درباره او ساخته شده، حدود ۲۰ سال قبل اسکار هم گرفت. من با این آدم به السالوادور، نیکاراگوئه و هندوراس رفتم. آن موقع بود که فهمیدم سیاست های خارجی بیمارگونه دولت آمریکا چه بلایی بر سر انسان ها می تواند بیاورد. کلمنس در السالوادور طبابت کرده بود. در میانه جنگ و بدترین زمان ها آنجا بوده، او از نزدیک شاهد پشتیبانی حکومت آمریکا از جوخه های مرگ راست گرا و نتایج کشنده اعمال رادیکال بوده، من هم در سایه او از این وقایع با خبر شدم.
آیا فکر نمی کنید که شهرت تان روی کارهای خیریه و بشردوستانه تان سایه انداخته است؟
من هیچ کاری را به زور انجام نمی دهم. فقط در امتداد تجربه هایم به حرف هایی که می زنم اهمیت می دهم. ایدز یکی از موضوعاتی است که در دنیا به عنوان یک متخصص در این زمینه شناخته شده ام.چیزی که ۳۰ سال است با آن آشنا شده ایم. در کنار اینها فقط درباره چیزهایی که می دانم صحبت می کنم.
از موقعی که شروع به این نوع کارها کردید، در هالیوود چه چیزهایی تغییر کرده؟
به نظر من ساختن یک فیلم خوب درون سیستم استودیویی بسیار سخت تر شده، چون امروزه استراتژی های شغلی بیش اندازه به جلوه های ویژه و تولید فیلم های بسیار بزرگ وابسته شده است. و درون این سیستم برای فیلم های جسورانه ۱۵ تا ۲۰ میلیون دلاری جایی وجود ندارد. از طرف دیگر این شرایط، فرصت های بیشتری در اختیار مستقل ها قرار می دهد. امروز بازارهای تازه ای برای فروش این فیلم ها مثل اینترنت و دی وی دی وجود دارد، ولی نه درون سیستم استودیویی…
شما در هر دو سیستم کار کرده اید.
فیلم آخری که بازی کردم، یک کمدی غریب درباره جنگ بوسنی-هرزه گوین است. اسم عجیبی هم دارد: میهمانی شکار یا My Spring Break in Bosnia که دومی فقط در آمریکا معنای درستی دارد. ولی در بقیه جاهای دنیا اسمی است که هیچ مفهومی نمی تواند داشته باشد. کنایه بیش از حد سنگینی در پشت این اسم وجود دارد. فیلمی بسیار جدی است، سرشار از انرژی. ولی چون وقایع آن در بوسنی اتفاق می افتد و به جنگ بین مسلمان ها و صرب ها مربوط می شود، هیچ استودیویی حاضر به ساخت آن نمی شود. کلک هم همین طور بود.
برای برقراری تعادل میان موفقیت های تجاری و هنری تان تلاش بسیار سختی به خرج دادید…
بله، این حقیقت دارد. احمق نیستم. اگر هر پنج یا شش سال یک بار در یک فیلم پر فروش بازی نکنم، دیگر نمی توانم در فیلم های کوچک و جدی بازی کنم. و باید اعتراف کنم در طول سال های کاری ام بسیار خوش شانس و اقبال بوده ام.
آیا می توانید در مورد اوقاتی هم که بیکار بودید، همین حرف را بزنید؟
بله، هم در مورد اوقات بیکاری و هم در مورد آدم هایی که با آنها کار کرده ام… بازیگری از ۱۹ سالگی تا امروز و تلاش برای خوب زندگی کردن؛ واقعاً مدت زمان درازی است: تقریباً ۴۰ سال…
خیلی ها می گویند که در جستجوی آقای گودبار چیزهای زیادی به شما یاد داد.
کارگردان این فیلم ریچارد بروکس بود. قبل از روزهای بهشت در چند فیلم نقش های کوچکی بازی کرده بودم. به نوعی این اولین نقش بزرگ من بود. بروکس از من خواست تا نقش تونی را بازی کنم. تونی شخصیتی بیش از اندازه غیر عادی بود. وقتی با من درباره پرورش نقش صحبت می کرد به من گفت: “بگذار با تو رو راست باشم، اگر نتوانی در هر صحنه کار تازه ای ارائه بدهی، در این فیلم جایی نداری”. به عنوان درس بازیگری در سینما واقعاً تجربه جالبی بود. قرار نیست در همان صحنه اول همه شگرد هایت را رو کنی، باید صبر کنی.. بعد یک کم دیگر و این بار از دیدگاهی تازه تر… مثل موقعی که در زندگی واقعی سعی می کنی کسی را بشناسی. نمی توانید هیچ کسی را فقط در یک نشست بشناسید.
آیا در پشت قبول نکردن نقش شخصیت های ایتالیایی بعد از در جستجوی آقای گودبار، قصد و نیت خاصی وجود دارد؟
بله، در ۱۵ سال گذشته پیشنهادهای زیادی برای بازی در نقش دیوانه های ایتالیایی به دستم رسید. احساس کردم قرار است درون یک قوطی که روی آن برچسب خاصی وجود دارد، بروم و بعد به راحتی دور انداخته بشوم. اگر امیدی برای جدی گرفته شدن وجود داشته باشد، باید همه کارها را تحت کنترل خودتان داشته باشید.
آیا صحنه های سکسی که آن زمان با دایان کیتون بازی کردید، به خاطر کم تجربه بودن در کار بازیگری، شما را ناراحت نکرد؟