این نگرانی که تماس تلفنی با مهدی کروبی در مورد حمله ی پنج شبانه روز اخیر علیه او، در اطراف منزلش، بر روی ارتباطات تلفنی زندانیان سیاسی- امنیتی حسینیه اثر منفی بگذارد، بالاخره برطرف شد. وقتی تماسهای دیروز تمام شد و بازگشتیم، آن زمان تازه یادم آمد که از… بپرسم که آیا تاکید بر روی نوع خبررسانی و اصل اطلاعرسانی شده است که پیامد منفی نداشته باشد؟ او هم پاسخ منفی داد، هرچند که چهره اش نشان می داد تازه به این فکر افتاده است که اولا اگر قرار باشد خبری پخش شود، از آن سو و با ملاحظات خاص شخص کروبی باشد، و ثانیا با یادآوری این نکته که ماجرای عبدالله مومنی تکرار نشود.
به هر حال، کار از کار گذشته بود و باید روند امور را به دست سرنوشت میسپردیم. همین چند ماه پیش، مدتی قبل از اعتصاب غذای بند ۳۵۰ بود که تماس تلفنی مومنی با کروبی موجب قطع تماس یک هفتهای او شد؛ به عنوان اقدامی تنبیهی. این موضوع به احتمال زیاد از طریق شنود تلفنی لو رفته بود و پیامد خاص خود راهم بر جای گذاشت. نگرانی من بیش از آنکه بابت قطع تلفن خودم باشد یا حتی دوستان نزدیک، از جانب دیگرانی بود که ملاحظات امنیتی و نیازهای شخصی خود را دارند. این کار ما میتوانست یک بار دیگر خشک و تر را با هم بسوزاند و این بار مقصر را ما و جمع ما معرفی کند. همان گونه که روز پیش در گفتوگوی من و گرامی، من او را مقصر قلمداد میکردم که چرا تصمیمی در مورد شخص خاطی نمیگیرد و چون سربازان پادگان یا بخش عادی زندان با ما برخورد میکنند و یک باره فرمان مجازات جمعی میرسد.
از سوی دیگر ته دلم روشن بود که حادثهای پیش نخواهد آمد، چون موج محکوم کردنها علیه این حملات از هر سو روانه شده بود. البته به جز بازی باند خاص کیهان و جریان افراطی و غیررسمی اقتدارگرا که سعی دارد برای هر ماجرا سناریوی خاصی بنویسد و آن را به گونهای توطئه شخصی یا زیادش از جانب اصلاحطلبان و رقابتهای درونی آنان معرفی کند.
از دیگر سو، همین چند هفته پیش بود که وقتی در تلاش برای برقراری تماس بین خانواده طبرزدی با کروبی بودم و چند نفری با دفترشیخ و شخص او مستقیما صحبت کردیم، هیچ پیامد منفی در برنداشت. اما هر چه بود سایه این نگرانی تا ظهر امروز بر سرم بود، تا خبر آمد که روی سایتها صحبتی از تماس تلفنی نشده است و تنها گفتهاند که زندانیان سیاسی رجایی شهر در پیامی این حادثه را محکوم کردهاند. در پی آن اسم افرادی که تلفن کرده بودند در سایتها ذکر شده بود، به همراه عکس های آنها. البته در ملاقاتی که دیشب جمعی از روزنامهنگاران با مهدی کروبی داشتند، او شرح و جزئیات تلفن با ما را بیان کرده بود.
به هر حال چه بخواهم چه نخواهم چه مقصر باشم و چه نباشم، در قضاوت نهایی و حکمی که صادر میشود، یک پای ماجرا من خواهم بود؛ همان گونه که در مسائل و رویدادهای بند ۳۵۰ این گونه بود و پیامدش هم، انتقال و تبعید به کرج. معلوم نیست رئیس زندان و مسؤول حفاظت چه چیزی برایم آماده کردهاند و تا اینجای کار چه قضاوتی دارند؛هر چند که تاکنون مجازاتی وجود نداشته و تا حد نسبتا زیادی با درخواستهای قانونیام موافقت هم شده است، البته در خیلی موارد هم “نه” گفته اند، چه مستقیم و چه غیرمستقیم.
دیروز وقتی برای پیگیری درخواست خرید و فروش و… و به ویژه موضوع استفاده از رایانه کتابخانه مرکزی- برای تایپ مطالب- به دفتر گرامی رفته بودم باز در مقابل فردی ناشناس، مرا آقای رادیو فردا خواند. واکنش اولیه ی شوخطبعانه ی من این بود که ”دست کم بگویید رئیس رادیو فردا!” امروز هم بعدازظهر وقتی که من در هواخوری جهاد بودم و دل نمیدادم که آن محیط را رها کنم و به محل شلوغ و خفه ی حسینیه بازگردم، وقتی رئیس بند سری به این مکان زد و سراغم را گرفت باز به جای به کار بردن اسم من، از لقب خود دادهاش استفاده کرد.
البته فردی که نزد او بود و احتمالا از جانبازان جنگ، که دست کم یک چشم خود در راه دفاع از کشور از دست داده، وقتی این لقب را شنید ناخودآگاه گفت که کارش گوش دادن به رادیوهاست و اغلب آنها. البته وقتی بحث از مرز شوخی گذشت و احتمالا در ذهنش شکل و قیافه امروز مرا با آن ریش و موی بلند دو سه ماه پیش جایگزین کرد و نامم را در ذهنش نشست، به لاک دفاعی فرو رفت و در برابر این پرسش که ”خب حالا که همه رادیوها را گوش میکنید، چه خبر؟!“، حرف را عوض کرد و گفت که تنها نام مرا از بند ۲ رجایی شهر به خاطر دارد. او وقتی درخواست مرا از گرامی شنید در خصوص تایپ و دسترسی به کتابخانه به گونهای به رفیق به قول خودش ۲۷، ۲۸ ساله اش رو کرد که چرا نمیفرستید فلان جا یه جای… که تلفن زنگ زد، و حرفش نیمه تمام ماند و نفهمیدم که منظورش چه کار و کجا بود. بعد هم که حادثه درگیری بند یک پیش آمد و من خارج شدم.
این نکته روشن است که ما حسابی زیر نظریم و این گونه تلفن ها با تمام آزادیهای ظاهری که داریم و امتیازهایی که در مقایسه با زندانیان سیاسی- امنیتی اوین برای ما اعمال میشود، میتواند پیامدهای خواسته و ناخواستهای در برداشته باشد و البته بیشتر ناخواسته. ظاهر امر و روش به کار رفته از سوی مسؤولان زندان و بند امنیت که اگر هم امتیازی قائل میشوند، میخواهند ردپایی از آنان چندان باقی نماند که فردا روزی کسی مچ آنان را بگیرد. شاید هم من زیادی نسبت به آنان خوشبین هستم، اما این تنها قضاوت فردی من نیست، دوستان دیگر هم در این مساله اکثر قریب به اتفاق با من هم نظرند. به عنوان مثال همین امروز وقتی گرامی به حسینیه آمد، قول داد که روز عید فطر تلفن از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب یک سره باز باشد- البته اگر بعد زیر قولش نزند و دستور کتبی لازم را هم صادر کند.
به هر حال “رعایت احتیاط” شرط عقل است. چه برای گاف ندادن و چه برای دست مسؤولان زندان و بند را بیشتر نبستن. همان گونه که امروز هم من و هم احمد رعایت کردیم- البته امکانش هم فراهم بود. افطار، خانواده زندانیان سیاسی و… چون هر سهشنبه شب- براساس نوبه و با رعایت احتیاط لازم در افشا نشدن محل- منزل ما - جمع بودند. احمد وقتی وقت اضافه ای به لطف پاسدار بند –رفیقش- به دست آورد، از طریق تلفن همراه مهدیه با خانم رهنورد و مینو خانم هم صحبت کرد. من هم از طریق تلفن منزل با خانم رهنورد و خانم محتشمی مکالماتی داشتم. چون مراسم آخرین افطار شب جمعه رمضان به مناسبت سالگرد فوت مامان هم، به این شب انتقال یافته بود، در غیاب من، پیامی هم از پیش تهیه کرده بودم که از طریق پیامگیر تلفن ضبط و پخش شد و بعد مکالمات خصوصیتر، متن پیام آماده شد. البته فوری و تقریبا فیالبداهه، اما چون روش مرسوم مکتوب. متن آن چنین بود؛
به نام خدا
با سلام خدمت عزیزان و آرزوی قبولی طاعات؛
و تشکر بابت زحمتی که کشیدید و جهت حمایت و اعلام همبستگی با خانوادهام به این مراسم تشریف آوردید به ویژه خانوادههایی که اکنون یک یا چند تن از عزیزانشان در بازداشتگاهها و زندانهای مختلف ایران محبوسند. همچنین، عزیزانی که اگرچه در ظاهر آزادند، اما خنجری آخته را بر پوست گلو، یا نوک شمشیری تیز را بر تارک سر خود حس میکنند تا آنان را از این طریق به سکوت وادارند.
و بالاخره آنانی که روزها و ساعتها در جهت ارتقای آزادی، دموکراسی و حقوق بشر در کنار هم بودیم و اکنون در این سو و آن سوی دیوار هستیم، اما هنوز در مسیر یک هدف والا. در خاتمه از همه التماس دعا دارم و خواهش میکنم در این شب که در آستانه ی سالمرگ مرحوم مادرم- مادر شهید سعید سحرخیز- هستید، با صلوات و حمد و سوره از او یاد کنید. خداوند اموات شما را نیز بیامرزد و عزیزانتان را حفظ کند و زندانیان را هر چه زودتر به آغوش خانواده بازگرداند.
در فرصتی که دست داد تا دقایقی با خانم محتشمیپور - به نمایندگی از جانب جمع - صحبت کنم، از حال تاجزاده پرسیدم و از آخرین وضعیت مصطفی جویا شوم. فخری خانم گفت که پس از صحبتها و مصاحبههایی که با رسانهها داشتهاند-ـ او و خانم نوریزاد-ـ مصطفی دیشب زنگ زده و از سلامتش خبر داده و در ملاقات امروز، همراه با زندانیان بند نسوان، حاضر شده است. جای شوخی همیشگی فراهم بود و بیان این نکته که ”آوردن مصطفی همراه با زنان زندانی تلاشی است در جهت برابری و رعایت حقوق زنان و…”
پیش از او، بانو رهنورد طبق معمول این گونه جلسات به نمایندگی از خود و مهندس موسوی صحبت کرد و به تمام دوستان سلام رساند. با توجه به مطلبی که من گفته بودم تاکید داشت که بگوید آنها نیز به گونهای دیگر در زندانی بزرگتر، به پهنای سرزمین ایران زندانیاند. وی را در جریان اتهام پرونده گذشته ام گذاشتم و دادگاهی که به دلیل گفتن مشابه این حرف برایم برگزاری شده بود و… همسر مهندس موسوی همچنین اعلام کرد که دائم تحت نظر است، از جمله همین امروز پیش از مراجعه به منزل ما که دو نفر حتی تا سر بردن به داخل ماشین اعلام حضور و وجود کردهاند، البته همراه با به کار بردن الفاظ رکیک و…
البته فراموش کردم به او بگویم که برای سفر به نیویورک اقدام کنند، هم زمان با برگزاری مجمع عمومی سازمان ملل. این پیشنهادی است که در نامهام به دبیرکل سازمان ملل آمده بود و در بیانیه منتشر نشده به مناسبت حمله به منزل کروبی و شخص او. باید فراموش نکنم که روز ملاقات، پنجشنبه از رویا بخواهم که پیامم را با تاکید خاصی که دارم به خانم رهنورد برساند.
هم زمان با صحبت با او ذهنم رفت به مسائل چند سال پیش و قضاوت منفیای که تا همین پارسال، پیش از انتخابات ریاست جمهوری ۸۸، ناخواسته نسبت به او و شخص میرحسین موسوی داشتم. یاد درخواست انتشارات قلم افتادم از دانشگاه الزهرا در زمان ریاست خانم رهنورد، برای اجاره ی مغازهای در خیابان بلوار بین کارگر شمالی و ۱۶آذر، نرسیده به سینما بلوار. قضاوت منفی من این بود که پیشینیه ی سیاسی و ملاحظات خاص عامل عدم واگذاری آن مغازه به شرکتی بوده که با این اتهام مواجه است که اعضای نهضت سهامدارش هستند و شخصی چون من مدیر عامل وقت آن.
این انتشاراتی است که پیش از انقلاب، با هدف جایگزینی برای شرکت سهامی انتشار در صورت توقیف و بسته شدن، تاسیس شد و موسسان هم طیف گستردهای از جریانهای گسترده ملی- مذهبی آن زمان و مولفانش هم همکارانی چون زهرا رهنورد و میرحسین موسوی بودند که پس از سرنگونی رژیم پهلوی اغلب در دولت انقلاب و شورای انقلاب مشغول به کار شدند. نکته ی جالب این که مسؤولیت طراحی و اجرای لوگوی انتشارات قلم را مهندس موسوی عهدهدار شد. البته بعد فعالیت سیاسی انقلاب و انقلابیون را تکه پاره کرد و از جمله نهضتیها و لیبرالها را از جنبشی ها و سوسیالیستها و…
ذهنم باز پر کشیده به گذشتهای دورتر، انتخابات قبل، ریاست جمهوری دوره نهم. ورود مصطفی معین به میدان با پاپس کشیدن میرحسین، اولین حضور حساب شده حزب پادگانی در جهت انتخاباتی مهندسی شده برای سرکار آوردن محمود احمدینژاد. بعد هم ریاست جمهوری تحمیلی او و پاکسازیهای گسترده در کشور در جهت حذف رسمی اصلاحطلبان و تحول خواهان. البته بعدها حضور احمدینژاد در دانشگاه الزهرا نیز خانم رهنورد را مجبور کرد که تن به این اجبار دهد که چند صفحه اول کتاب چاپ شده در مورد عملکرد سالانه دانشگاه تغییر دهد؛- تغییراتی در حد اضافه کردن عکس رئیسجمهور جدید در ابتدا و بعد رئیسجمهور پیشین، سیدمحمد خاتمی. ذهنم در همین مدت اندک رفت به گذشتههای دورتر، تا دهه ی اول انقلاب زمان زمامداری میرحسین موسوی در جایگاه نخستوزیری. زمان ماهها و سالهای حضور من در خبرگزاری به عنوان کارشناس و دبیر اقتصادی، تنها رسانه خبری دولتی که تمام تلاش ما حفظ استقلالش بود و حرکت به سمت یک خبرگزاری دست کم نیمه دولتی. آن هم زمانی که دولت در حال جنگ بود و به نوعی مجبور به اعمال نوعی سانسور بر اخبار، حتی در زمینه مسائل اقتصادی. آن زمان جمعی، از جمله خدا بیامرز احمد بورقانی چندان زیر بار این کار نمیرفتند و تلاش میکردند اگر نمیشود به حق قانون را “شکست”، دست کم در جهت اطلاعرسانی آزاد و مستقل آن را حتیالامکان، “کچ” کرد و از کنارش گذشت و اخبار درستتر و ممیزی نشدهتری را در اختیار مدیران مطبوعات و افکار عمومی قرار داد.
پیشینه ی این رویدادها به هر حال در قضاوت من در زمان انتخاب میرحسین موسوی به عنوان نامزد اصلاحطلبان و تحول خواهان نقش داشت، همان گونه که در خصوص داوریام نسبت به نامزدی شیخ مهدی کروبی. نتیجه ی این امر در نهایت شد، حمایت هم زمان از هر دو با هدف اصلی “حذف احمدینژاد” و در کنارش ارتقای سطح مطالبات و استفاده از فرصت انتخابات، برای بیان مباحث و مسائل مختلف.
به نظرم پیروزی ظاهری احمدینژاد و شکست موسوی و کروبی پیامدهای مثبتی- البته در بلندمدت- در برداشته و خواهد داشت چون بیهوده خداوند نگفته است که “ آیا صبح نزدیک نیست؟”حتما چنین خواهد بود. تمامی شواهد و قرائن حاکی از این امر است.
حشمت امروز دادگاه داشت و محاکمه؛ شعبه دادگاه انقلاب به ریاست پیرعباسی. طبرزدی وقتی بازگشت و شرح ماوقع را گفت و سخنان یکی از قضات تحت نفوذ حاکمیت و وزارت اطلاعات را. او خود معترف بوده است که دستش حتی در حد دادن مرخصی و تبدیل قرار بازداشت به وثیقه بسته است و تصمیمگیرندگان اصلی دیگران هستند. حشمت با این وجود بیش از شصت درصد امید دارد که با نوع دفاعی که صورت گرفته، تلاش هایی که وکلایش از جمله دادخواه انجام دادهاند و قولهایی که قاضی داده است، از زندان به طور موقت آزاد شود.
در فاصله تماس با منزل و فرارسیدن وقت افطار فرصتی فراهم شد تا با مرتضی تماس بگیرم. در این میان با کیان کوچولو هم صحبتی کردم، پسری که اگر دختر میشد، لابد نامش میشد «آفتاب». همان گونه که اگر جای من دیگری پسر میشد، اکنون من حبیب خوانده میشدم، نه عیسی. از صدای کیان می شد حدس زد که حسابی بزرگ شده و یخ خجالتش هم ریخته است، دست کم در برابر من که اکنون نه «دوست پدر» او که «دوست» خودش هستم. مرتضی میگفت پرسشهای سختی هم مطرح میکند، از جمله این که «تو چرا آزادی و عمو عیسی زندان؟» گفتم: «میگفتی من به این شعار روی برگهای بازجویی توجه خاص داشتهام؛ النجاه فیالصدق». خندید. خودش اضافه کرد در جمعی از دوستان ملی- مذهبی پسرک این پرسش را مطرح کردهاست و آنها هم برایم دستت گرفتهاند. البته علیرضا- رجایی- به کمک آمده بود که شما چه میگویید که حتی بازداشت هم نشده اید؟ گفتم: لابد علیرضا در مورد پاسخ این پرسش زیاد فکر کرده است، چون خودش هم در ردیف دوستان مخاطب- دست کم در رویدادهای اخیر - بوده است.
مرتضی خبر داد که محمولههای جدیدی را دریافت کرده و مدتی سرش به آن ها گرم خواهد بود. اشارهاش به این دفترچههای یادداشت بود. چند روز پیش گفت که دفتر یادداشت روزانه دوم را یک شبه خوانده است؛ مطالب زندان فردیس را. از قمریهای آنجا یاد میکرد. پرندگانی که هم نسلهایشان در اینجا نیز به نوعی انیس و مونس من هستند و به نوعی با ما مرتبط. همین امروز بود که یکی از آن ها- لابد همان که سر حوضچه رفته بود- وقتی گامهایش را با چشم دنبال میکردم- هدیهای برایم فرستاد؛ یک پر زیبا. پری که اکنون لای کتاب “یک نوع مردن” نوشته خانم ماریومونته فورته تولدو قرار گرفته است که انتشارات ثالث در سال ۸۴، آخرین سال اصلاحات روانه بازار کتابش کرد. او نویسندهای مبارز و معتقد است، اهل گواتمالا که در سال ۱۹۱۱ متولد شده است. وی با وجود آنکه طی سالهای۴۷-۱۹۴۶ نماینده ی کشورش در سازمان ملل بوده و در سالهای ۴۹-۱۹۴۸نیز به مقام معاون ریاست جمهوری رسیده، اما از سال ۱۹۵۱ سیاست را رها کرده و فقط به ادبیات پرداخته است. او چند بار هم طعم تبعید و جلای وطن را چشیده تا سال ۲۰۰۳ که چشم از جهان فرو بست. وی این کتاب را زمانی که به مکزیک رفته و در آنجا عهدهدار تدریس ادبیات آمریکای لاتین شده، نوشته است که به نوعی بیان تجربیات سیاسی و حزبی او در “جایگاه روشنفکری دارای وجدانِ بیدار، اما سردرگم در میانه ی راه” بیان است.
از سر اتفاق این کتاب را هم زمان با جلد سوم سازمان مجاهدین خلق پیش میبردم که مربوط به حوادث پس از انقلاب است و در جایگاه جدایی گرفتن تشکیلات و رهبر یک حزب و جریان سیاسیِ طالب اطاعت محضِ اعضا، حتی در بالاترین سطوح تشکیلاتی- در نگاهی عامتر و کلیتر طالب مرگ فرد، آزادی و استقلال فکری در جهت تقدیس تشکیلات و رهبری. این چیزی است که «یک نوع مردن» بیان چگونگی آن در آن سوی جهان در آمریکای لاتین است.
باز این پرسش همیشگی در برابرم قرارگرفنه است که آیا گریختن ام از عضویت در حزب و تشکیلات، طی این سالهای طولانی، در یک عمر فعالیت سیاسی- مطبوعاتی لطف و عنایت خداوندی بوده است در جهت غرق نشدن در دل امواج خروشنده ی یک جریان سیاسی خاص یا غرق شدن در گرداب کسب قدرت و…؟ عضویتی سیاسی که حتی به نوع همکاری، هم صحبتی و… انسان اثر میگذارد و بقیهی امور از آن نشات میگیرد، حتی در درون زندان؛ در جایی محدود چون حسینیهای در کوهپایههای شمالی البرز، در شمال غربی کرج. این محدودیت و قید و بند خواسته و ناخواسته گاه به اندازهای است که حتی نمیتوان بدون مجوز تشکیلات، در موضوع و مسالهای روشن و مورد اتفاق نظر همه، کاری مشترک با دیگران انجام داد- در حد صدور بیانیهای در محکومیت در شب و روزهای اول شروع حملات نیروهای به اصطلاح خودسر، اما معلوم و با نام و نشان و مرتبط با حزب پادگانی و…به منزل شیخ اصلاحات.
صبح چهارشنبه ۱۷/۶/۸۹ ساعت ۱۵:۸ حسینیه بند۳ کارگری، رجایی شهر