شعرهای چارلز بوکفسکی
ترجمهی محمدصادق رئیسی
سرزمین هرز به شعر جهان میپردازد
اشاره:
چارلز بوکفسکی از جمله نویسندگانی است که او را با شعرها و داستانهایش میشناسند. او در ایران به طور خاص با دو رمان «عامهپسند» و «هالیوود» به شهرت رسید.
نامهای از راه دور
نامهای برایم نوشت
از اتاقی کوچک نزدکی «سین»
گفت: میخواست به کلاس رقص برود
گفت: بیدار شد
در ساعت پنج صبح
شعری نوشت
یا نقاشی کشید
و گریست
او نیمکتی مخصوص
کنار رودخانه داشت.
کتاب «ترانه»هایش
بیرون از
پاییز بود.
نمیدانستم چه بگویماش
اما
گفتم
دندان خراب را بکشد
و مراقب
عاشق فرانسوی باشد.
عکساش را کنار رادیو
نزدیک پنکه گذاشتم
که همچون
چیزی زنده
حرکت میکرد
به نمایش نشستم
بعد سیگاری کشیدم
پنج یا شش
سیگار.
بعد برخاستم و
به بستر رفتم.
همچون همهی آن سالهای بیهوده
دیروز آلیس مست
پیالهیی مربای انجیر
به من داد
وامروز
زن سوت میزند
برای گربهاش
اما
مَرد
نخواهدامد
با اسبان خود
با سبدی از شراب
یا
در اتاق شمارهی ۲۱
در هتل
«کرون هیل»
یا
در بانک ملی
«کروکریستی زن» است
یا
در ساعت پنجوسی دقیقهی صبح
با چمدانی کاغذی
و
هفت دلار پول
به نیویورک میرسد.
نزدیک الیس
در حیاط
یک غار کاغذی
بالا و پایین
می رود
بر کارتنی
می گوید: کالیفرنیا
اورنجز.
آلیس مست سوت میزند
خوب نیست، خوب نیست
همگی سخت تلاش میکنند
به جز
خدایان.
آلیس
برای مصرف نوشیدنی میرود.
بیرون میآید.
سوت میزند دیگر بار
تمامی میز
نیمکت پارک را
در «اِل پاسو»-
و عشقاش
از پشت بوتهها
بیرون میآید
با چشمهای تابان
همچون فیلمی رنگی
و منتظر روز دوشنبه
نیست.
ما
با یکدیگر میرویم.
تنالیته
مارش سربازان بدون تفنگ
گورها خالیاند
طاووسها در باران میپرند
در زیرزمین صدای خنده مارش مردان بزرگ میآید
غذای کافی و اجارهی کافی و
زمان کافی
زمان ما بزرگ نمیشود
من پیر نخواهم شد
گدایان الماسها بر انگشتان خود دارند
هیتلر با یک یهودی دست میدهد
بوی آسمان گوشت سرخ شده
من پردهیی سوختهام
من آبی روانام
ماری هستم، لبهی لیوانی که شکسته
من خونام
من این حلزون آتشینام
که درون خانه میخزد.
عشق
عشق، به یاوه گفت
مرا ببوس
لبهایم را ببوس
موهایم را ببوس
انگشتانم را
چشمانام را
چشمانام را و مغزم را
فراموشام کن
عشق، به یاوه گفت
اتاقی در طبقه سوم داشت
زنان طردش کردند
سی و پنج ویراستار
و نیمی از نمایندگان مسکن
و نیمی از نمایندگان مسکن
حالا نمیگویم
اصلا خوب نبود
همه فوارهها را روشن کرد
روشن کرد و
رفت خوبید
ساعت بعد
کسی در مسیر به سمت اتاق ۳۰۹
سیگاری روشن کرد
در سالن
و صندلی به سوی پنجره پرواز کرد
دیوار همچون شنی خیس ریز ریز شد
شعلهیی ارغوانی در هوا موج گرفت
مرد در بستر
نمیدانست یا مراقب نبود
اما باید بگویم
آن روز
اونسبتا خوب بود.
سال نو مبارک
آنها را سنجیدهام
اول پرستار
به ماشین زردرنگ زیبایش خواهد رسید-
- در ساعت چهار و ده دقیقهی عصر-
او همیشه پاهایش را نشانم میدهد-
و من میشه نگاهش میکنم-
فعد فکر میکنم-
«پایت را جمع کن، بچه!».
بعد، بعد از آن
مردی میرسد
و سگاش را برمیدارد
که پارس میکند
ساعتی که نامهام را پست میکنم.
ما یکدیگر را امتحان میکنیم
هرگز حرف نمیزنیم- من زندگی میکنم بدون کار
او کار میکند
بدون زندگی!
میتوانیم روزی را ببینیم
که در چمنزار جلویی میجنگیم-
فریاد برمیآورد: «تو ولگردی!»
و فریاد به من برمیگردد:
«نوکر! برده!»
و سگاش پایام را میلیسد
و همسایهها
سنگم میزنند.
گمان کنم همان بهتر که
محو لوبیاهای خزندهی مکزیکی و
کاسهی رز
و چشمانداز سرسبز باشم.