رُم؛ زیبایی ربوده شده

محمد صفریان
محمد صفریان

» نگاهی به فیلم "زیبایی بزرگ"

پرونده/ نگاه ما : فیلمساز از به یغما رفتن آن همه زیبایی و اسارت آن همه هویت در دام مفاهیم پوچ دنیای امروز، عصبانی ست. آن هم، به غایت. با این همه اما، حسن اثرهم این است که در پاسخ به بلاهت روزگار، و در ابراز عصبانیت اش زبان غم و غصه و شکایت و اداو اطوار روشنفکرانه بر نگزیده؛ تنها، ساده و آسوده به این همه ندانم کاری لبخند زده، قصه اش را روایت کرده، اعتراضش را به شیواترین شکل عنوان کرده و بی قضاوت و ارائه ی نسخه ی تازه، …، رفته.

حرف از “ یک زیبایی بزرگ ” است. فیلم آخرین “ پائولو سورنتینو ” ی جوان که جا پای بزرگان سینمای ایتالیا گذاشته و کمر به احیای سینمای دلچسب روزهای رفته، بسته. فیلمی تحسین شده از جانب جشنواره های سینمایی در چهارسوی دنیا که شهروندی افتخاری “ رم ” را هم برای فیلمساز جوانش به همراه آورد.

اما “ رم ” این زیبایی ماورایی تمام؛ شاید نخستین وجه تمیزدهنده ی داستان باشد. ماجرا، داستان ژورنالستی سرد و گرم چشیده است که در تکاپوی یافتن سوژه ای برای کتاب جدیدش روزگار می گذراند؛ آن هم در نهایت آرامش و خیال راحت. نویسنده ای که در “ رم ” زندگی می کند و این مشخصه از هر نشانه ی دیگری در زندگی او ملموس تر است.

بسیاری از منتقدین این فیلم را نمونه ی امروزین “ زندگی شیرین ” دانسته اند. روایت رم کنونی و قصه ی کلاب ها و جمع های روشنفکرانه ی امروز؛ برخی دیگر هم این فیلم را گرته برداری شده از ایده ی “ هشت و نیم ” معرفی کرده اند. به ظن ایشان، داستان فیلم، مهمتر از بسترش آمده. داستان نویسنده ( در هشت و نیم، فیلمساز) ای که در کمال آرامش و بی هیچ تعصبی سعی در تولید اثری تازه دارد و هیچ سوژه ای هم در بکارت و زیبایی توجه اش را جلب نمی کند.

از این تشابهات تاریخی که بگذریم اما، هویت این فیلم می تواند متمایز از هر فیلم دیگری جلوه گر شود. برای آنهایی که زندگی در رم را تجربه کرده اند؛ این فیلم بیشتر از همه آیینه ای صادق است در برابر دل پر درد شهر. شهری که بیش از دو هزار وهفتصد سال در صدر اندیشه و هنر بوده اما در روزگار امروز، ( شاید به تبعیت از کاروان زندگی ) در بلهی همه جایی گرفتار آمده و از بی معنایی و بی کفایتی صاحبانش در رنج است.

سورنتیتو مثال هر اهل فرهنگ راستین دیگری از بی پایگی هنر پست مدرن به تنگ آمده، از اینکه استودیو های چینه چیتا در خدمت برنامه ی عوامانه ی “گرنده فراتلو” ( بیگ برادر ) در آمده غمگین است. او چونان چون بسیاری دیگر از اصحاب واقعی فرهنگ که از قضای روزگار عده شان هم کم نیست ( اما بلندگویی برای حرف زدن ندارند) ؛ از بی معنایی هنر پست مدرن شده محزون است. از اینکه هنرمند اثری را ادائه می دهد و معنایش را نمی داند دلخور است و از همه بیشتر عضه دار “رم”ی است که با آن همه تاریخ و زیبایی، اسیر این همه ندانم کاری شده.

او برای ابراز این همه غم اما از داستانی تکراری بهره برده و دیگر بار مهر تاییدی زده بر مهمتر بودن “چگونه” گفتن. چه، داستان ساده ای که از جانب او روایت می شود، در نگاه همه فاخر آمده و رنگ و هویت گرفته. سورنیتو ( که در نوشتن فیلمنامه هم همکاری داشته ) داستان مردی را تعریف می کند که در صلح تمام با خودش زندگی می کند؛ هم او که حمق آدمیزاد امروز را می بیند و عصبانی نمی شود و غم به دل نمی آورد.

روایت فیلم با جمله ای تاثیر گذار و ماندنی آغاز می شود؛ روای اول شخص در اولین جمله ی فیلم می گوید که همه ی دوست هایم از دوران نوجوانی در برابر این پرسش که چه چیزی را در این دنیا از همه بیشتر دوست داری؛ گفته اند: “ زن “. اما من همیشه گفته ام: “بوی خانه های پیر”… او با همین یک سوال این طور برداشت می کند که این ارتباط با نوستالژی و قدمت دلیلی است بر سرنوشت او که بر “ نویسنده ” شدن استوار شده.

در ادامه و در زمان تقریبا دو ساعته ی فیلم همراه قلم و دوربین سارنتینو، بیشتر از همه به “رم” امروز سفر می کنیم، به کافه ها و دیسکوهایش؛ به هنری که روزی در اختیار امثال کاراواجو و میکل آنژ بوده و امروز در فقس بی هویتی گرفتار آمده. در این میان و حین سفر در رم زیبا؛ شخصیت قهرمان داستان هم بیشتر و بیشتر جلوه گر می شود؛ هم او که “زندگی” را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد و برای زیستن هیچ شرط و قاعده ای نمی گذارد.

او به طبیعت کارش در جمع های روشنفکری حضور دارد، اما در میان دوستان اهل فضل اش کمتر حرف می زند؛ هم این جاست که دانش کم والیان فرهنگی این روزهای ایتالیا ( و صد البته دیگر نقاط دنیای سریع هم ) معلوم می شود. دیالوگ ها پر از ژست و اداست و همگی سرشار از جعل و کم دانی.

نمونه اش یکی از شیرین ترین دیالوگ های فیلم است. هم آنجا که قهرمان داستان در راه قانع کردن دوست دیگری که از فعالیت مدام اجتماعی می گفت و با آب و تاب شرح یازده کتاب و زندگی پر حادثه اش را می داد؛ تنها به گفتن این جمله قناعت کرد که من به “دروغ” نوشتن عادت ندارم و در ادامه هم این طور دلیل آورد که کسی که قرار است زندگی کند و کار کند و بچه تربیت کند، وقت تجربه کردن داستان یازده رمان را ندارد…

دیگر از موارد قدرت فیلم سارنتیتو، موسیقی متن فیلم است که همگی شان “ انتخاب ” او بوده اند. گستره ای وسیع از موسیقی قدرتمند کلاسیک و تم های فاخر در کنار موسیقی دیسکو و رقص امروزین که خاص صحنه های ضبط شده در کلاب ها و دانسینگ ها بودند.

جالب تر اما ابتکار کمپانی “امی” ست که حق نشر و پخش موسیقی اثر را بر عهده گرفته. این کمپانی، مجموعه ی موسیقی این فیلم را در دو سی دی مجزا روانه ی بازار کرده که شاید در نگاه اول کوچکترین سنخیتی به هم نداشته باشند. چرا که تمامی موسیقی کلاسیک فیلم در سی دی اول گنجانده شده و باقی موسیقی فیلم هم در سی دوم. همین است که صفحه ای اول به مجموعه ای بدل شده شامل کارهای “ دیوید لانگ ” و “مایا بیسر”، “جان تاونر” و… و در دیگر سو هم آثار ریبنمیک و شادی مثل “وی نو اسپیک امریکانو” و “فر لاموره”… هم آنهایی که شاید زیر هیچ سقفی توان متحد شدن نداشتند الا آشیانه ی یک عاشق زندگی که مثال خود حیات جمیع اضداد است و عین جادو.

بزرگترین هنر سارنتینو هم، همین ماجراست: “ارائه ی شخصیتی که در عین متفکر بودن و ارتباط با هنر فاخر، شاد است و به معنای زندگی دست آزیده. هم او که خوردن را دوست دارد، خوابیدن را، رقصیدن را و با زنان در آمیختن را هم…

ماجرا تر از همه ی آنچه ذکرش رفت اما برخورد جامعه ی هنری امروز ایتالیا با این فیلم بود. آنها که خود علت خشم شیرین سورنتینو شده بودند، در اعجابی غیر قابل باور، فیلم را ستایشی از هنر امروز ایتالیا دانسته اند و گزارشی از شکوه دنیای هنر پست مدرن. آمدند و به او شهروندی افتخاری دادند و برای اینکه زیبایی های رم را دیگر بار در ذهن مردم دنیا زنده کرده، تکریم اش کردند.

غافل از اینکه آنچه آنها “مدح” اش نام کردند مرثیه ای بود در سوگ آن همه زیبایی به گور رفته…