در آستانه روز جهانی زن- ۸ مارس- هستیم. به این بهانه ۱۷ شعر از زنان شاعران ایران برگریده ایم. زنانی که د رایران و سراسر جهان پرچم شعر و زن را بر افرا شته دارند.
زینت بخش این صفحه تصاویرکلارا زتکین است. او بود که پیشنهاد کرد به پاس تظاهرات وسیع زنان کارگر در هشتم مارس 1900 میلادی، این روز به نام “روز زن” نامیده شود.
پگاه احمدی
پرده خوانی ِ تهران
از میدان ِ ارک،
تا این هوا که زورخانه تر از ماست،
از تیمچه
تا زیر ِ رگ ِ شکستهی پستان،
گروهگروه گروگان توی دهان ِ سرخام هست
متقال وُ کودریام را،
بدون شناسنامه گذر دادهام
وَ این هوا، آنقدر مرده است
که دیگر پوست، فشارم نمیدهد
پنجرهای بی دامن که رو به آفتابگردانهاست
وَ کودکی که بین خاک ِ رُس خوابید،
آجرها را سرخ، در زمان چیده ست.
کاری کن ناصر خسرو، دردم بیاورد
وَ کارد،
از سقط جنین ِ حکومتام بترسد!
نقاشیها را کندهایم وُ هنوز نفهمیدهایم
اینجا برای لخت کردن دیوارها
از کدام سمت ِ بی اشراف
باید اجازه گرفت؟
هر بار که میپرم،
هوا نگرانتر میشود
وَ کسی سینهخیز، ترسان، پشت ِ نیمکرهی ساعت است.
قبری سیاه پوش، راه میرود وُ سقف،
تا رودخانه توی خون ِ گلوبندک است.
بین خطوط راهراه ِ زمین،
خالیام
وَ هر دفعه خواب میبینم
دریا پایاش را به سنگ بسته وُ دیگر
وقت ِ میان ِ پارچه وُ شن رفتن است
چرا بترسم؟
وقتی که از صدای قلبام هم
بوی عطر “ناصریه” میآید
بوی اذان ِ “مَروی ِ” تهران،
شرجی ِ نخلی که آفتاب را خم میکند
وَ قوسی از ردیف ِ کمربندهای سربازی
هنوز جفت ِ قمقمههای وحشت است.
باران، با سیاهرگاش باز میشود
وَ رنگهای نقالی
پرده خوانی ِ بازار را نیمهکاره رها میکنند.
منصوره اشرفی
تمام تاریخ
تمام تاریخ را دویده ام
آفتاب من کجاست؟
خورشید من کو؟
من خسته ام.
برده ای
تحسین شده ام.
من زنم!
کار خانه متحرک
محصور زندانی به نام
خوشبختی.
خوش بختی من میان روزهای هفته
تقسیم می شود
به تساوی.
و در آ مد و شد
میان مکعب های همشکل
(میان خانه و گور)
گم می شود.
خوشبختی من
در از دحام ظر فهای کثیف
در انبوه لباسهای چرک
در زادن و بزر گ کردن
گم می شود.
من خسته ام.
ستایشی نمی خواهم
در یاوه های شاعران مذکر
و نوشته های خاک اندود.
) الواح دور از دسترس(
تمام تاریخ را دویدم
با چشم، اما کور
با دهان، اما گنگ
با گوش، اما کر
و آنها،
به جای من
گفتند
و نوشتند.
برده ای هستم.
که دوستم دارند
و مهربانند
آنگاه که رامتر باشم.
دوستم دارند
چرا که زیر حبابی نهادنم
وگفتند
گلی!
شکننده و ترد
مبادا
از شاخه ات بچینند.
مهربان و با گذشت
پر احساس و لطیف
شمرد نم
گلی هستم
که پیوسته سنگش می زنند.
سیمین بهبهانی
این صدای شکفتن را
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه خارا کنی ز دست رها...
این صدای شکفتن را از بهار تنم بشنو
هر جوانه به آوازی گویدت که منم بشنو
هر جوانه به ایینی شد شکوفه پروینی
مست جلوه اگر گفتم شاخ نسترنم بشنو
بیش از این چه درنگ آرم ؟ چنگ زهره به چنگ آرم
بر رگش به هزار ایین زخمه گر بزنم بشنو
هر رگم رگ ساز اینک با فرود و فراز اینک
رای خود زدنم بنگر بانگ تن تننم بشنو
اوج شادی و سرشاری این منم ؟ نه منم ! آری
غلغلی به سبو از نو در می کهنم بشنو
گلشنی همه هوشیاری رسته در نگهم بنگر
عالمی همه لیداری خفته در سخنم بشنو
از تو جان و تنم پر شد
چون صدف که پر از در شد
آنچه گفتی و می گویی جمله از دهنم بشنو
نه که لولی مستت من جامه طرفه دستت من
وای حیف حریفان را بارها شدنم بشنو
این صدای شکستن را افتادن و رستن را
ای دلت همه خارایی از بلور تنم بشنو
شهلا بهاردوست
از آ تا ی چند کوچه است؟
گویی ماه میان ِ چشم ِ من
مهتاب به سینه ات نشسته بود
وقتی که دستِ آب را خط می زدم.
مگر از آ تا ی چند کوچه است
که هوسهای خمار پا برهنه می دوند؟
گاه رسم ِ رفتن بهانه، سرود خواستن کنایه
گاه روی نرده ها پیراهنی نشانه
شاخه ها شاهد ترانه
راستی، حالا که من نیستم چه کسی می گوید “دوستت دارم”؟
می دانی؟
خروسها هنوز وقت سحر می خوانند
من حوصله نمی کنم، به گیتار دست نمی زنم
نگاه می کنم
نگاه به قاب نیمه شب، به مردی که در قطار خوابید!
در دیر که رسید، بَه بَه از بوته های توت وُ آه از لب شکوفه چید
گمانم خواب تنم را دیده بود وقتی خامه در دهان می کردیم
گمانم خمار با من در قمار بود وقتی که سیگار دود می کردیم
حالا، شاید دیوارها را رنگ، ملافه ها را عوض می کند
شاید کسی آلبالوها را، نه ه ه خالهایش را هووووم می کند
شاید حصیرها را پاره، نشان ِکبودم را چاره کرده است
راستی، حالا که من نیستم چه کسی می گوید “دوستت دارم”؟
چه کسی قد من با تو تا ستاره ها می پرد؟
چه کسی مثل من تا صبح با تو حلقه می شود؟
چشمهایت را نبند، نمی بندم
با خروسها فقط می خندم، بخند
بهارت در راه است، می آید
می آیم با شیشه های دارچین و زعفران
برایت لحافی نو می آورم، نلرز
کمی دور عروسکها، با کبکها زیرِ برفها، بچرخ، بچرخ
بهارت در راه است، می آید
می آیم با غنچه های سیاه شب، میان ِ اتوبانهای دراز
با هم برای فصلها، برای نقطه های جا مانده
برای کسی که مدام به خوابهایمان رسیده
برای چشمهای ِ شرمگین ِ مهتاب
واژه های خیس که می بارند
می نویسیم “ مهتاب در من است، در ما “.
هامبورگ، 10 فوریه 2008
پرتو نوری علا
هنوز خیابان ِ پُر ازدحام نام تو را دارد
و دیوارها زیر ِ چترِ تو
پوشیده از خبرنامه وُ اعلانات است.
هنوز رهگذران ِ زنده وُ عاصی
به نام تو
با هم جدال می ورزند
و وعده می دهند ادامه ی دیدار را
مقابل درب بزرگِ بسته ات.
به روشنگری برخاستی
در برابر جهل ایستادی
و بر رشد سکوت و خوف
شهادت دادی.
در روزهای هیاهو
در حُرمت غریب جذبه ات
شب های بی خوابی و امید را
نگهبان بودی
اما در سرت
حادثه ای هولناک
شکل می گرفت
زیرا هزار بار
در فاصله ی تاریخ
به نامت قیام کردند
به نامت شعر خواندند و
به نامت نیرنگ زدند.
آیا یاران رفته ات وفادارند؟
آیا….
و من کناره ی میدان ات
از گریه می لرزیدم
وقتی کلمه، در کتابهایت سوخت
و در سبزی ی به گِل نشسته ات
غاصبان نیایش کردند.
اما هنوز و همیشه
خیابان نام تو را دارد.
شکوفه تقی
باران
روح جنگل،
در خونم رخنه کرده است
از زمینم،
خواب¬های سبز می¬روید
و تاک¬هایی،
که به دور روحم می¬پیچد
تا از شیرینی دیدار تو
انگورهایی از یاقوت بدهد
از این سرمستی
خوشه خوشه می¬نوشم
تا در رگ¬ عشقه¬های رؤیا
خون باران جاری ¬شود
و دستان خیسش
پیشانی تبدار عشق را
بشوید
در خنکای زمزمه¬اش
ترنمی بلورین می¬شوم
تا از زبان شیروانی
بشنوم
در شوره زار تنهایی
درختان سرو و سپیدار و اقاقی
بی ترس از طوفان،
حتی بی آبی،
همچنان قد می¬کشند
بی آنکه به فردایی بیندیشند
که نامش بهاران یا تابستان است
روح جنگل
هم عشق است
و هم آفریننده¬ی زمان.
روجا چمنکار
اصلا ً نباش
اصلا ً به دیدنم نیا
دوستت دارم را توی گل های سرخ نگذار
برایم نیار
اصلا ً به من
به ویلای خنده داری در جنوب
فکر نکن
سردرد نگیر
عصبی نشو
اصلا ً زنگ در
تلفن
خواب
خیال
خلوت مرا نزن
این قدر نمک روی زخم من نپاش
اصلا ً نباش
با این همه
روزی اگر کنار بیراهه ای عجیب حتی
پیدایم کردی
چیزی نگو
تعجب نکن
حتما به دنبال تو آمده بودم.
مه ناز طالبی طاری
عکس فـوری
کسی بـه جانب سکوت میشود
کسی به آسمان اشاره میکند
کسی
تنهایی را در نگاهش جا میگذارد...
اینجا عاشقـان
جای زخمهاشان را هم از پیش تعیین میکنند
و آنجـا کسی
ناامیـد در پی رنگِ سبـز
ــ که اینگونه به آن عشق ورزیده میشود ــ
میگردد و لاجرم
بر زمینِ خشک بوسه میزند...
زمـان
سرگشته بر گورهای چندگانه اش میگرید
و آهنگی بی آرزو
در متنی بی هدف
مـرا
از پشتِ همه ی کتابهـا به خود می خواند
… چون آن همان شعـری
که پس پشتِ چیـزها را میـداند...
فروغ فرخزاد
پنجره
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند.
و می شود از آن جا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه ی مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف “سنگ” را بنویسند
وسارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای ست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده اند.
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و درتمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند،
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید.باید.باید
دیوانه وار دوست بدارم.
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آیه های مقدس هستند ؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.
همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهارپری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روئیده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که “لحظه” سهم من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان من
و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.
پرنده مردنی است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
بعد از تو
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ نمی گفت، هیچ چیز بجز آب، آب، آب
در آب غرق شد.
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی، دل بستیم.
بعد از تو که جای بازیمان زسر میز بود
از زیر میز ها
به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم، رنگ تو را باختیم، ای هفت سالگی.
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو ما تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب، وبا قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم.
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
وداد کشیدیم :
”زنده باد
مرده باد”
و در هیاهوی میدان، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه
به دیدار شهر آمده بودند، دست زدیم.
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلب هامان در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
و مرگ، زیر چادر مادر بزرگ نفس می کشید
و مرگ، آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش، ناگهان چهار لاله ی آبی
روشن شدند.
صدای باد می آیدصدای باد می آید، ای هفت سالگی
برخاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند
چقدر باید پرداخت
چقدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزار های جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چقدر باید پرداخت؟…
ویدا فرهودی
آن روز چند رباعی (2)
آن روز جهان به چشممان زیبا بود
میهن به سرش هزار و یک سودا بود
غم قهقهه زد ز تلخی اش فهمیدیم
کین پرده ای از نمایش رویا بود !
آزاده دلان صلای گل می گفتند
وز چشم وطن غبار غم می رُفتند
حتـّا همه خفتگان دریای وجود
در قعرِ فنا بلور جان می سـُفتند
آن روز کسی به فکر تکفیر نبود
یا بود و کراهتش به تصویر نبود
در رقص ِ شکوفه ها و شهزاده ی باد
هرگز اثری ز داغ و زنجیر نبود
از خاک، ترانه جا به جا می جوشید
هر رهگذری پیاله ای می نوشید
سرمست، زمین به رغم سرمای زمان
از غنچه لباس تازه ای می پوشید
پیوسته پرندگان غزل می خوانندند
اوهام ز چشم زندگان می راندند
بهمن نه! بهار بود و در جشن وطن
بس لاله که جان به پای هم می دادند
آواز به جز خلوص ابراز نبود
اندوه نهان به نبض آواز نبود
وقتی که قلم هوای چرخش می کرد
در زیر و بـَمش کنایه و راز نبود
می خواست که تا غروب بیداد رسد
بر بال غزل به قاف فریاد رسد
اسرار مگوی خفته در خاموشی
افشا بکند، به غایت داد رسد
آن روز گذشت و لاله ها پژمردند
ابران سیه ستارگان را خوردند
گـِل کرد چو آب ناب را تزویر
از غصه ی رود ماهیان هم مردند
بهار 1387
مریم فیروزی
یک زن
از تاریخ می شود یک زن ساخت
و گذاشت روی میز
فریدا……ژاندارک یا سودابه فرقی نمیکند
از هر طرف نگاه کنی
هزاران نفر از آن فرو میریزد
اتاق پر میشود از نمیدانم کجا و زن ناکجا آبادیست
که تاریخ گیسهایاش را یدک میکشد
و استغاثه میکند از آفتابی عریان
روی شانههای تحمیلی
گاه هوس میکنی
پرده را روی تاریخ بکشی
و هر روز دوباره از نو افتتاح کنی
آنچه را که توی همین نسخهها آب میشود
و مشتی میریزد روی صورت دنیا
دم غروب
تصویرت روی تمامی تیراژهاست
کنار تاریخ نشستهای
و برایاش فالهای قهوهای میریزی
- بفرمایید سرد میشود
- تلخ مینوشم با کمی شیر لطفا ً
اینجاست که تازه یادش میآید
مدتها روی خطوط زخمی زن منتشر شده است
نزدیک صبح تیراژها بزرگ میشوند نسخهها خطی
خط ابرو راه میافتد وسط صحنه
چشمها تاب بر میدارند روی تنهای از نخل
و این دو خط مورب است از گونهها
که خنده را تعارف میکند
تمام بعد از ظهر
تاریخ را متلاشی میکنی
تا زن فرصت کند
از میز پایین بیاید
کمی هوا بخورد
و خنده را روی صورتاش جاسازی کند
میبینی
حوا شدن کار سختیست
بهخصوص اگر سیبی در کار نباشد
مهرنوش قربانعلی
ماروپله
پله های پیچیده به مارها،
مارهای پیچیده به پله ها،
این همه هشدار را قدمهایم پشت سر گذاشته اند
به کوتاهی خواب نردبان فکر نمی کنم
هوای شاهنامه برم داشته است
به سرزمینی دیگر که سرمی گذاری
رقص عقربه ها عوض می شود
با ضربی دیگرابرها پایکوبی می کنند
ومنعی که لبت را دوخته بود
دست وپایش را گم می کند
دیگربار”منیژه” می تواند رویاروی “افراسیاب” بایستد
جهان استرحتگاه ییلاقی ام بود
با ضربان تنفس اش ازشوق پرمی شدم
دروسعت چشمان دشت ها بیکران می شوم
تصمیمی چشمم را گرفته است
سایه ای کشیده به درختان فخرمی فروشد
تصمیمی چشمم را گرفته است
کاش از کسی آموخته بودم
می شودازرویایی دست برداشت
به اعتماد شاهنامه پیش می روم
برای ربودن پهلوانی، نیاز به هوش بری ندارم
حمل اندوه طایفه، سنگینی دارد
گلو خشکی ابرها از کوتاهی ست
ازکوتاهی نیزه های خورشید خمیده است
سایه های درختان کوتاه است
بی شگرد”رستم” نیز معشوقم از کوتاهی چاه می گذرد
نفس هایم به فرای مرزها پیوند خورده است
مارهای پیچیده به پله ها،
پله های پیچیده به مارها،
بازی را جفت شش به پایان می برم.
رباب محب
ترانههای ایرانی
نخودی دلخوری.
خرواری نزاکت.
پاکتی ببخشید «آدمم جاهل».
طفره رفتن، چرخِ لنگرِ خوبیست.
!
فدا شدن برای دیگری یعنی با کارتِ برنده بازی کردن.
: فدایت: سرم، تنم، جانم، جسمم. چرخِ طیارم- بچرخ زیرِ
قامتِ ماتِ خالِ حکمِ
مقوائی.
!
عزا، واژهی خوبی ست –
برای مردمی که وقتِ شادی ندارند.
بیا به مجلس خود بیا،
با حلوا وُ خرما وُ گردو
وَ کاسه وُخیار.
!
تقدس از خود نپرسیدن، فکرِ بدیعی نیست. در مغز ایرانی.
اما بدیعیست آب لوله که یخ بزند،
لبهی یقهی گلِ آهاری برمیگردد،
سوی خودش.
!
خرناس گلپیچِ امینالدوله.
ورقِ آس.
میوهی سماقِ کوهی.
کباب درههای اویندره.
فیل، بالهای پشه را ورق میزند
بلدرچین،
چرخِ نقاله را
چرخ.
شیدا محمّدی
ترادی دوباره دست هایم می لرزند
وقتی آسمان
کتش را تنگ روی سرش می کشد وُ
باران هی نق می زند وُ
عروسک صورتی ام
دلش برای آفتاب تنگ می شود
من از تو خفه می شوم.
وقتی فنجان ِ چای ِ روی میز
کلاغ نگاهم می کند
گلویم مزه ی قار قار می گیرد
ساعت با منقار سیاه
تا صبح
ساعت با منقار سیاه
تا صبح
ساعت….
و تلفن سرسام می گیرد از سکوت
من از تو کبود می شوم.
خانه خالی شد از بو
من از شادی
و رخت های چرک
هی می چرخند…می چرخند
و قاشق های نقره ای مادرم در آشپزخانه پرواز می کنند. لباس ها بی اتو، روی کاکتوس ها افتاده اند. جوراب های کثیف تو را پا کرده ام و با شلوار سیاه راه راهت والس می رقصم. خانه دور سرم و این ماشین لباسشویی می چرخد و هی ظرف های کثیف در کف آشپزخانه بازی می کنند و من هی جیغ می زنم سر این گلدان ها و شمع را فوت می کنم. تولدم مبارک! تایپ می کنم و خیس می شوم از عرق خشک شده دست های تو.کانال تلویزیون را عوض می کنم تا خمیازه بیاید در پلک های باد کرده ام.من از لاک صورتی روی پیانو متنفرم.
ساعت با منقار سیاه
تا صبح
ساعت با منقار سیاه
تا صبح
ساعت….
حالا
صخره های زرد سیکامور
و اتوبان 118 که از من…
. نمی گذرند
توت فرنگی ها
مثل حرف های عاشقانه تو
حالم را به هم می زنند
این ماه
آن ماه
از تو متنفر می شوم.
از تو متنفر می شوم.
4 جون 2008
شهین منصوری
سفر
ما پیادهایم
با یک بغل حادثه
و خوابی ترسیده از ملافههای سفید
برجادههایی که
میهماناناش ناممان را
در برگی از تقویم
تعطیل میکنند
ما مثل خانههایی که
شماره بر نمیدارند
در مه
کورمال خویشیم
و کفشهامان
شکل سقوط عبورند
بگذار
این جنگل خوابگرد
آفتاب را شرح دهد
در انبوه سایهها
ما متهمان بادیم
بیا نشانهای بگذاریم
یا قراری
روی شانههای گودالی
با گیاهانی که زیر ِ خاک
نامشان را متولد میکنند.
شکوه میرزادگی
همیشه عشق
عطر آفتاب تویی
که از قله های آهو
تا باغ های آفتابگردان
بر پوست صبح می نشینی
و فردا می شود
هوش مجسمی تو
نشسته بر سفینه ی مهر
و گریخته از بهشت و توحش
همیشه وقت توست
ای عشق!
ای برآمده از آتش
زمین و شیر و ستاره
بر تو تاب می خورند
و جوان می شوند
مینو نصرت
حتی….
چه فراوانی غمانگیزی !!!
همه جا پیدا میشود
در جیب کت مردی راهراه
که از سایهی خویش میگریزد
لای دندانهای زنی که
بوی آهوی خام تناش کوچهها را پر ساخته است
حتی
زیر پلکهای تو
که به افتادگی متهم شدهاند
و در مشتهای من
که دیگر گره نمیشوند
یادش به خیر دیروزها که
بوی نان تازه میداد
طعم یک پیاله آب چشمه
و اقدامی علیه نفرت
چه فراوانی غمانگیزی !
در خود راه میروم
روی جیرینگجیرینگ کلمات فرسودهی
د و س ت ت د ا ر م
پیرایه یغمایی پاسخ (برای سهیل) شنیده ام که شسته ای ز گریه جوی آب را خریده ای به آبرو، سفینه ی سراب را دوباره راه می زدی به سیل اشک های خود شب غم دراز را، شبانه های خواب را ز اشک ها گُهر شوی، نه این، نه آن، دگر شوی دگر شدن تو را سزد، سبکسری حباب را تو کودک منی و من، به عشق می سپارمت اگر چه عشق می زند، خراب تر خراب را بنازم آن ستمگری، که با فریب و دلبری نموده سرقت این چنین، ز تو توان و تاب را سرت به دار عشق و پا، نه بر زمین، نه در هوا بیا و ختم کن دگر، حکومت طناب را چرا چنین مشوشی، میان آب و آتشی؟ به موی او گره بزن، شکنج اضطراب را مگو که باز خسته ای، نبینمت شکسته ای تو که ز پشت بسته ای، صلابت عقاب را گلایه کرده ای ز ما، گلایه ات خطا خطا بخوان کنون ز واژه ها، صدای هر جواب ر