گفت و گو ♦ هزار و یک شب

نویسنده
امیر عزتی

ezati_01.jpg

وازریک درساهاکیان برای دوستداران سینما و ادبیات نامی شناخته شده است. کارنامه کوتاه، اما پربار وی در دهه ‏‏۱۳۶۰ با نزدیک به ۲۰ عنوان کتاب مزین شده که اغلب آنها تبدیل به کتاب های محبوب یا مرجع علاقمندان و ‏دست اندرکاران سینما شده است. ولی غیبت طولانی و بی سر و صدای او همواره مایه تعجب دوست و آشنا بود تا ‏سرانجام ماه گذشته دو انتشاراتی فارسی زبان در سوئد کتابی از او به نام هزارپیشه را منتشر کردند. بازگشت ‏درساهاکیان به عرصه ترجمه بهانه ای شد تا یکی از دوستان و شاگردان وی گپ و گفتی غیر معمول با او درباره ‏گذشته، غیبتی این چنین طولانی و کتاب اخیر فراهم ببیند. در ادامه بخش هایی از کتاب را به همراه نگاهی به آن و ‏شرح احوالات نویسنده خواهید خواند…‏

hezar1.jpg

گفت و گو با وازریک درساهاکیان

‎ ‎مترجم به مثابه هنرمند‎ ‎

آزادی های نسبی مابین سال های ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۱ رونقی حیرت انگیز به بازار نشر داد. هر چند کتاب های جلد ‏سفید با مایه های ایدئولوژیک بازار را زیر سلطه داشتند، اما ناشرانی که دریافته بودند باید از این فضای باز ‏سیاسی برای چاپخش کتاب های ادبی، هنری سودمندتر و ماندگارتر بهره ببرند نیز کم نبودند. همان طور که ‏سیاست گذران دولت وقت نیز خیلی سریع به اهمیت و نقش فرهنگ و هنر برای استحکام حکومت خویش پی بردند ‏و مانند پیشینیان نازی یا فاشیست خود سعی در خلق قالب ها و الگوهای دولتی و حکومتی برای آن کردند. شاید به ‏تبع همین سرمشق ها بود که سینما اهمیتی بیش از باقی رسانه ها یافت و ناگهان ترجمه، تالیف و تدوین کتاب هایی ‏درباره سینما در هر زمینه اش رونقی فراوان یافت. دلایل دیگری در سال های بعد این به روند افزوده شد، از ‏جمله قطع ارتباط نسل بعد از انقلاب با سینمای پیش از آن و سینمای غرب و حتی گاهاً شرق که به جای دیدن آن ‏فیلم ها باید آنها را از ورای خواندن سطور کتاب ها تماشا می کرد. ‏

البته علاقه و دلبستگی نویسندگان و مترجمان نیز در نضج گرفتن این حرکت تاثیر فراوان داشت و کمکی شایان به ‏پذیرش جایگاه کتاب های سینمایی و اهمیت و نقش سینما در زندگی امروز ایرانی ها داشت. یکی از این مترجمان ‏سخت کوش و خوش ذوق وازریک درساهاکیان بود که در آن مقطع زمانی نامش خیلی زود به دلیل انتخاب ها و ‏کیفیت کارش میان جماعت کتابخوان شناخته شد. ولی حوادثی که پیش آمد او را نیز از این عرصه خواه ناخواه ‏خارج کرد. ‏

با تثبیت موقعیت دولت تازه تاسیس، آغاز جنگ با عراق و اسارت روزافزون مردم در چنگ روزمرگی ها؛ آرام ‏آرام آن تیراژهای افسانه ای رو به کاهش گذاشت. سیاست گریزی نزد عوام به دلیل خطراتش در این روند تاثیر ‏فراوان داشت. ابتدا کتاب های جلد سفید همراه با فروپاشی سازمان های منتشر کننده اش از میان رفتند. خرید و ‏فروش باقیمانده موجود در انبار مراکز پخش یا کتابفروشی ها نیز با هراس و دلهره توام بود و کتابسوزانی پنهان و ‏پیدا آغاز شد. نگارنده خود شاهد دور ریختن کتاب هایی چون دن آرام، زمین نوآباد یا جان شیفته و ژان کریستف ‏بود که علت اصلی آن را فقط در نام مترجمش باید جست و جو کرد. وازریک در این میان خوش اقبال تر بود که ‏با انتخاب کتاب های تاریخی، ادبی یا فنی که غبار زمان نیز نتوانست بر روی بعضی از آنها بنشیند، توانست ‏شهرتی شایسته به عنوان یک حرفه ای برای خود کسب کند. اما او نیز در میانه دهه طوفانی ۱۳۶۰ ناچار وطن را ‏واگذاشت و راهی غربت شد و اینک پس از وقفه ای بیست ساله با ترجمه ای زیبا از کتابی به شدت غیر متعارف ‏به صحنه بازگشته است…‏

وازریک در ساهاکیان متولد ۱۳۲۷ تهران است. اما از ۲ تا ۱۸ سالگی را به همراه خانواده در بندر معشور ‏خوزستان گذرانده است. دو سال آخر دوران تحصیل را در بازگشت به تهران تمام کرده و سپس به خدمت نظام ‏رفته است. در سال ۱۳۵۰ وارد مدرسه عالی سینما و تلویزیون شده و دو سال در زمینه فیلمبرداری تحصیل کرد. ‏در چند سریال از جمله “دلیران تنگستان”، “سمک عیار”، “آتش بدون دود” و “سفرهای دور و دراز هامی و ‏کامی در وطن” دستیار فیلمبردار و بعدها فیلمبردار بود و با زنده یاد مهرداد فخمیی همکاری کرد. ‏

از دی ماه ۱۳۵۶ همکاری با مجله تماشا را در مقام مترجم مطالب سینمایی آغاز کرد و مدتی بعد-در دوره آزادی ‏های نسبی مطبوعات- با صفحۀ فرهنگی روزنامۀ آیندگان نیز شروع به همکاری نمود. همکاری در انتشار جنگ ‏‏«فرهنگ نوین» و ترجمه و انتشار چند جزوۀ سیاسی و فرهنگی، از جمله یادنامۀ کرامت دانشیان در دو مجلد نیز ‏محصول همین دوره است. تا اینکه در سال ۱۳۵۸ اولین حاصل کارش در هیبت کتابی مستقل به نام “تریلوژی ‏جنگ”-ترجمۀ سه فیلمنامه از روبرتو روسلینی- از سوی فرهنگسرای نیاوران منتشر شد. از وازریک تا پیش از ‏گرفتار شدن به آفت نخبه گریزی پس از انقلاب و ترک ناگزیر ایران به سال ۱۳۶۷، در کنار ترجمۀ صدها مقاله ‏و مصاحبه برای مجلۀ تماشا (پیش از انقلاب) و مجلۀ سروش (بعد از انقلاب) و سایر مطبوعات، ۱۷ جلد کتاب در ‏فاصلۀ ۸ سال منتشر شد که خود نشان از پرکاری ناشی از مقبولیت وی در میان ناشران و قشر کتابخوان دارد. ‏وی در دی ماه ۱۳۶۵ به فرانسه و سپس در سپتامبر ۱۹۸۷ به آمریکا عزیمت کرد و از آن روز تاکنون ساکن لس ‏آنجلس است. گفت و گویی را که خواهید خواند به مناسبت انتشار آخرین کتاب وی بعد از وقفه ای بسیار طولانی ‏انجام گرفته است، اما این اتفاق خوش بهانه ای بوده تا یادی از گذشته و کارنامه درخشان مردی بکنیم که ‏دوستداران سینما و ادبیات در ایران خاطرات خوشی از خواندن ترجمه های وی دارند. البته مصاحبه از قالب رایج ‏و خشک گفت و شنودهای معمول دور شده و لحن یک گپ خودمانی میان یک شاگرد و استاد به خود گرفته است، ‏که از ابتدا نیز قصد همین بود.‏

hezar2.jpg

‎ ‎کار ترجمه را دقیقاً از کی و با چه انگیزه ای شروع کردید؟ چون اولین کتاب موجود به شکل رسمی از ‏شما فیلمنامه سه فیلم نئورئالیستی-رم شهر بی دفاع، پائیزا و آلمان سال صفر- است که تحت عنوان تریلوژی جنگ ‏توسط فرهنگسرای نیاوران در سال ۱۳۵۸ به مناسبت برگزاری –اگر اشتباه نکنم- هفته فیلم های ایتالیایی یا ‏نئورئالیستی همراه با سخنرانی کامران شیردل منتشر شده است.‏‎ ‎

من از وقتی که یادم است دلم می‌خواست مترجم بشوم. در واقع مقصر اصلی عمویم بود که انگلیسی را خوب ‏می‌دانست و تمام عمر، در مدارس ارمنی تهران و چند شهر ارمنی‌نشین دیگر، معلم زبان و ادبیات ارمنی بود. آن ‏مرحوم که اسمش دانیل یگانیان بود قدیم‌ها در انتشار یک ماهنامۀ ارمنی برای کودکان و نوجوانان (به زبان ‏ارمنی) مشارکت داشت به اسم «لوسابر» (که در رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» نیز از آن یادی شده ‏است) و ترجمه‌هایش را آن تو می‌گذاشت، و من از اوان طفولیت، وقتی ترجمه‌های او را می‌دیدم آرزو می‌کردم ‏من هم روزی بتوانم پا تو کفش عموجان بکنم. اما از این داستان گذشته، من در زمان دبیرستان، انگلیسی‌ام همیشه ‏از حد متوسط کلاس بالاتر بود. از کلاس هشتم و نهم هم برای تقویت زبان، همیشه با یکی دو جوان فرنگی مکاتبه ‏داشتم. اما ترجمه به معنی واقعی کلمه، از زمان مدرسۀ عالی تلویزیون و سینما شروع شد. آن زمان، مجله‌هایی ‏مثل «سایت اند ساند» را که می‌خواندم، چیز زیادی دستگیرم نمی‌شد. دیدم بهترین راهش این است که مطالب مورد ‏علاقه‌ام را ترجمه کنم تا بفهمم چه دارند می‌گویند. اما آن ترجمه‌ها هم آنقدر بد از آب در می‌آمدند که چیز زیادی ‏ازشان دستگیرم نمی‌شد. قضیه از اینجا شروع شد، تا اینکه کم کم جدی‌تر شد. ‏

حدود سال ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ چند تا از مقاله‌هایی را که ترجمه کرده بودم دادم این ور و آن ور، و دیدم قبول می‌کنند ‏و چاپ می‌شود. این بود که خودم هم کار را جدی‌تر گرفتم. یکی از ترجمه‌ها یادم است مطلبی بود راجع به هنری ‏هاتاوی که در ماهنامۀ «سینما ۵۵» (ارگان جشنوارۀ فیلم تهران) چاپ شد. اما اولین کتاب، همانطور که خودت هم ‏اشاره کردی، «تریلوژی جنگ» بود. آنهم داستانش از این قرار است که پاییز سال ۱۳۵۶ بعد از حدود پنج سال ‏کار در زمینۀ دستیاری و فیلمبرداری، بیکار و خانه‌نشین شده بودم. ‏

‎ ‎چرا؟ به خاطر انقلاب بود؟‎ ‎

بله، در واقع به خاطر «شروع انقلاب» بود. اگر به آمار و ارقام تولید فیلم در ایران نگاه کنی، می‌بینی در سال ‏‏۱۳۵۵ چیزی نزدیک به ۱۰۰ الی ۱۲۰ فیلم سینمایی در ایران تولید شده بود، و در سال ۱۳۵۶ تا آنجا که به یاد ‏دارم این رقم به کمتر از ۱۰ فیلم رسیده بود. اینها هم فیلم‌هایی بودند که از سال قبل برنامه‌ریزی شده بودند و ‏همه‌چیزشان آماده بود. به جرات می‌توانم بگویم که در سال ۱۳۵۶ فیلم تازه‌ای در ایران کلید نخورد. من هم درست ‏موقعی بیکار شده بودم که لشکر عظیمی از کارکنان حرفه‌ای سینما بیکار بودند. من آشنایی زیادی با بازار آزاد ‏نداشتم. در نتیجه چسبیدم به کار ترجمه که عشق زیادی هم به آن داشتم. ‏

خلاصه با استفاده از این فرصت و مرخصی اجباری، شروع کردم به ترجمۀ «تریلوژی جنگ». در همان زمان، ‏ضمن صحبت با محمدرضا اصلانی، که در بخش انتشارات فرهنگسرای نوبنیاد نیاوران مشغول شده بود، اشاره‌ای ‏به این کتاب و ترجمه‌ام کردم. گفت وقتی تمام شد بیار پیش ما، ببینیم چه میشه کرد. من هم ترجمه را بردم آنجا و ‏پذیرفتند چاپ کنند. اما انقلاب پیش آمد و آن فرهنگسرا هم مثل خیلی جاهای دیگر تعطیل شد و کتاب مربوطه هم ‏ماند توی بایگانی، تا اینکه اوایل سال ۱۳۵۸ (بعد از انقلاب) یک نفر از فرهنگسرا با من تماس گرفت که ما اینجا ‏را بازگشایی و راه‌اندازی کرده‌ایم و می‌خواهیم این کتاب را چاپ کنیم. بیا یک قرارداد امضا کن تا کار شروع ‏بشود. در واقع من هیچ یادم نمی‌آید برنامه‌ای برای نمایش فیلم‌ها در بین بوده باشد. کتاب یکی دو سالی بود آنجا ‏افتاده بود تا اینکه گرد و غبارش را گرفتند و به آن صورت خیلی آماتوری (حروفچینی با ماشین تحریر معمولی) ‏چاپ شد. ‏

در ضمن، من درست بعد از خاتمۀ ترجمۀ «تریلوژی جنگ»، که هنوز کاری در زمینۀ فیلمبرداری پیدا نکرده ‏بودم، با وساطت دوستم زاون که در مجلۀ تماشا مشغول بود، به کادر تحریریۀ مجلۀ تماشا پیوستم و شروع کردم ‏به ترجمۀ مطالب سینمایی و همین شد و همین. از این کار آنقدر رضایت داشتم و لذت می‌بردم که دیگر نرفتم ‏سراغ کار فیلم و سینما، گرچه کاری هم نبود که بخواهم بکنم. تا زمانی که من ایران بودم، یعنی زمستان ۱۳۶۵، ‏از تولید فیلم در ایران خبری نبود، بجز در چند جای خیلی محدود، مثل حوزه و کمیته و این حرف‌ها که از من بر ‏نمی‌آمد و حس هم نمی‌کردم نیازی به آن دارم. ‏

‎ ‎چرا بعدها کوشش نکردی در تلویزیون به کار فیلمبرداری ادامه بدهی یا در خارج از ایران به دنبال ‏این حرفه نرفتی؟‎ ‎

دورۀ مدرسه در زمانی که من آنجا بودم، و به گمانم تا زمان انقلاب هم، دو سال بود و مدرک فوق دیپلم می‌دادند. ‏اما اینکه چرا بعدها (یعنی سال ۱۳۵۶) کوشش نکردم به عنوان فیلمبردار به استخدام تلویزیون در بیایم، سؤالی ‏است که خودم هم واقعا پاسخ درستی برای آن ندارم. احتمالا فکر می‌کردم باز مرا به شهرستان خواهند فرستاد. در ‏ضمن، ما هیچ توافق کتبی امضا نکرده بودیم که حتما به استخدام تلویزیون در بیاییم. حتی هر دانشجو شهریه‌ای هم ‏به مبلغ هزار تومن به مدرسه می‌پرداخت بابت هر سال تحصیلی. اما در سال اول، شهریۀ پنج نفر اول کنکور ‏مدرسه را پس دادند، که من هم جزو این پنج نفر بودم و آن هزار تومن را پس گرفتم، اما سال دوم به نظرم ‏شهریه‌ای نگرفتند. حد اقل من به یاد نمی‌‌آورم پولی داده باشم.‏

کار دیگری که یادم است درست پیش از پیروزی انقلاب در زمینۀ فیلمبرداری کردم، اوایل تابستان ۱۳۵۷ بود که ‏محمدرضا اصلانی طرحی به تلویزیون داده بود برای ساختن سریالی در زمینۀ استثمار از کار کودکان و نوجوانان ‏درهمۀ زمینه‌های کاری در ایران. تلویزیون هم چراغ سبز داده بود و قرار شده بود کار شروع شود. قرار شد این ‏سریال با دو دوربین فیلمبرداری شود. یکی ۳۵ میلیمتری که همایون پای‌ور تصدی آن را بر عهده داشت و یکی ‏هم ۱۶ میلیمتری که من قرار بود کار کنم. تنها یک اپیزود از این سریال کار شد که دربارۀ کار کودکان در صنعت ‏شیشه‌سازی بود. تلویزیون ملی ایران همان سال ۵۷، به نظرم، «سینما پلازا» را خریده بود تا برای نمایش ‏فیلم‌هایی از آن استفاده کند. اما این طرح هنوز شروع نشده بود و سینمای مربوطه عاطل و باطل در خیابان انقلاب ‏‏(یا شاهرضا) افتاده بود و دفتر و دستکی داشت در طبقۀ دوم، رو به خیابان، درست بالای گیشه‌های بلیط‌فروشی، ‏که درِ ورودی آن از یک کوچۀ باریک نبش ساختمان بود. تلویزیون این دفتر و دستک را در اختیار گروه اصلانی ‏قرار داده بود و ما همۀ وسایل فیلمبرداری را هم آنجا نگهداری می‌کردیم. دست بر قضا، روزی که سینماهای ‏تهران به آتش کشیده شد، ما یک جایی در جنوب تهران، حوالی جنوب غربی فرودگاه مهرآباد، در یک کارگاه ‏شیشه‌سازی فیلمبرداری می‌کردیم. وقتی جت‌های فانتوم را در آسمان دیدیم، یک نفر از گروه رفت به یکی دو جا ‏تلفن زد بپرسد در شهر چه خبر است. وقتی خبر رسید که دارند سینماها را آتش می‌زنند، ما بساط را جمع کردیم و ‏هر چه سریع‌تر خودمان را به سینما پلازا رساندیم. گفتن ندارد که سر راه‌مان هر چه بانک و سینما و عرق‌فروشی ‏بود به آتش کشیده شده بود. اصلانی سخت معتقد بود که این کار را ساواکی‌ها می‌کنند تا انقلاب را در نظر عامۀ ‏مردم «بد» جلوه بدهند. حرفش به نظر من هم منطقی بود، اما یقین ندارم قضیه به این آسانی‌ها هم بوده باشد. به هر ‏تقدیر، ما لوازم فیلمبرداری و همۀ وسایل مربوط به فیلم را توی یک جیپ آهو چپاندیم و مقدار زیادی هم از کابل‌ها ‏و جعبه‌تقسیم‌ها را روی باربند ماشین جاسازی کردیم. درست موقعی که ما وسایل را تخلیه می‌کردیم، عده‌ای داشتند ‏درهای سینما را با سنگ می‌شکستند و هر چه ما سعی کردیم حالی‌شان کنیم که این سینما تعطیل است و ما توی این ‏دفترِ طبقۀ دوم مشغول کار دیگری هستیم، قبول نکردند و آتشسوزی سینما داشت به جاهای جدی می‌کشید که ما هم ‏راه افتادیم. پای‌ور پشت رل نشست، منتها چون توی ماشین جا نبود، من و یکی دو نفر دیگر از دستیارها روی ‏تاق، بالای بارها، نشستیم و ماشین راه افتاد. اما چون مارک «تلویزیون ملی ایران» روی در ماشین بود، مردم تو ‏خیابان جلو ما را گرفتند تا ماشین را به آتش بکشند. ما گفتیم ما از گروه خبر هستیم و می‌خواهیم فیلم بگیریم تا ‏امشب از تلویزیون پخش شود. این را که گفتیم، برخورد مردم با ما تغییر کرد، چون دیده بودند چند روز پیش، ‏تیراندازی در محوطۀ دانشگاه تهران از تلویزیون پخش شده بود. یک نفر دیگر رانندگی را به عهده گرفت و ‏پای‌ور هم پرید بالای ماشین و دوربین ۱۶ را روی دست گرفت و شروع کرد به فیلمبرداری. ما هم شروع کردیم ‏همراه مردم شعار دادن تا باورشان شد ما «مامور دولت» نیستیم.خلاصه، کوچه باز کردند و به ما راه دادند عبور ‏کنیم و به این ترتیب، لوازم فیلمبرداری را از آتش سوزی مسلم نجات دادیم.‏

در خارج از ایران هم دنبال این حرفه نرفتم چون هر جایی یک «مافیا»ی عظیم دارد که برای ورود به آن یک ‏راًس رخش و یک دست زره پولادین و پوستی به کلفتی چرم لازم است که من نداشتم. همه فکر می‌کنند اینجا که ‏لس‌آنجلس است و قلب آن هم هالیوود، پس دیگر چه غمی است؟ اما اگر «پارتی» نداشته باشی، کلاهت پس معرکه ‏است، حتی برای آمریکایی‌ها، تا چه برسد به یک نفر که از ایران آمده و چهار تا سریال در کارنامه‌اش دارد و ‏بیشتر هم با دوربین ۱۶ میلیمتری «اکلر» کار کرده و ۱۲ سال است که دستش به دوربین نخورده است. زمانی که ‏من به اینجا رسیدم، تکنولوژی دیجیتال داشت پا می‌گرفت و آن هم مزید بر علت بود، چون من از دیجیتال فقط با ‏اسمش آشنا بودم. اما مهم‌تر از همه این بود که به قول آمریکایی‌ها «آدم باید سعی کند لای دری را باز کند و پایش ‏را بگذارد آن تو و بگوید ما هم هستیم» ولی همان باز کردن لای در، خودش حکایتی است که عرض کردم فقط با ‏پارتی‌بازی امکان‌پذیر است. از طرف دیگر، من وقتی به آمریکا آمدم، چهل سالم بود و دیگر امکان رقابت با ‏جوان‌های مدرسه رفتۀ اینجا برایم وجود نداشت، این بود که از همان اول،عطایش را به لقایش بخشیدم و خودم را ‏هیچ سبک نکردم. ‏

hezar3.jpg

‎ ‎تا جایی که شخصاً اطلاع دارم تحت تاثیر فضا و شرایط پس از انقلاب و شاید دلبستگی های خودتان ‏کتاب هایی با مضامین چپ هم ترجمه کردید که تماماً با اسامی مستعار منتشر شدند. جز یک مورد به نام منتقدان ‏یهودی صهیونیسم نوشته موشه منوهین که انتشارات سروش در سال ۵۸ منتشر کرد، یا زاپاتا: ایدئولوژی دهقان ‏انقلابی در ۱۳۶۱ چاپ انتشارات عطایی که هم می تواند تحت تاثیر فضا باشد و هم علاقمندی خودتان به انقلاب ‏مکزیک که در مقدمه مگس ها درباره آن توضیح داده اید.‏‎ ‎

بله، یکی دو تا کتاب جزوه مانند بود که به خواهش دوستی پذیرفتم ترجمه کنم، و خودم هم البته سمپاتی به جنبش ‏چپ داشتم، اما چون توی خط کارهای من نبود، نخواستم اسم خودم را روی آنها بگذارم. یکی از آنها مجموعۀ چند ‏مقاله است از آنتونیو گرامشی و دیگری مقاله‌ای است از لنین به نام «جنگ و انقلاب» که اوایل جنگ عراق چاپ ‏شد. در این دو کار از نام «وارتان میکائیلیان» استفاده شد، که آنهم پیشنهاد همان دوست بود و من هم پذیرفتم. ولی ‏‏«منتقدان یهودی صهیونیسم» را که آن هم کتاب جزوه‌مانندی است متشکل از سه مقاله، به خواست سردبیر مجلۀ ‏سروش ترجمه کردم، ابتدا قرار بود این سه مقاله در خود مجله در بیایند

‎ ‎اسم سردبیر وقت سروش چی بود؟ بیژن خرسند نبود؟‎ ‎

نه، بیژن خرسند سردبیر نبود. سردبیر مجله و مدیر انتشارات، بعد از انقلاب، جوانی مکتبی‌ بود به نام مستعار ‏‏«زورق» که گویا چون شاعر بود این اسم مستعار را انتخاب کرده بود، اما یادم نیست نام واقعی‌اش چه بود. این ‏جناب زورق بیش از یک سالی دوام نیاورد، و پس از او جوان مکتبی دیگری منصوب شد به نام مهدی فیروزان، ‏که گویا از اقوام امام موسی صدر بود و مدتی هم در بیروت تحصیل کرده بود. شایع هم بود داماد خمینی است، اما ‏من اطلاع موثقی در این مورد ندارم. اما خیلی آدم معتدلی بود، نه از آن مکتبی‌های عصا قورت داده که نمی‌شد ‏باهاشان حرف زد.‏

به هر تقدیر، این جناب زورق وقتی مقاله‌ها را خواند، نظرش عوض شد و گفت به صورت کتاب چاپ کنیم بهتر ‏است. من هم در موقعیتی نبودم که مخالفت کنم. در واقع، کتاب بدی هم نبود. یادم است، بعد از چاپ کتاب، یک بار ‏هم گروهی از جوانان یهودی آمدند سراغ من که بیا در جمع ما راجع به کتاب، سخنرانی کن. من هم به اتفاق یکی ‏از دوستان که بیش از من به این مقوله‌ها تسلط داشت رفتیم به جلسۀ آنها و یکی دو ساعتی حرف زدیم و به ‏سؤال‌هایشان جواب دادیم. یادتان باشد که اوائل انقلاب بود و فضای گل و گشاد سیاسی اجازۀ این جور کارها را ‏می‌داد.‏

کتاب زاپاتا را هم به قول خودت، چون به مقولۀ انقلاب مکزیک و جنبش دهقانی زاپاتا خیلی علاقمند بودم، ترجمه ‏کردم و برای چاپ به دوستی دادم که آن زمان با انتشارات عطایی همکاری داشت. ‏

یکی دو کتاب دیگر هم با دو سه نفر از دوستان، به صورت «اشتراکی»، ترجمه کردیم و با اسم مستعار چاپ شد. ‏یعنی هر کدام از ما یک بخش از کتاب را ترجمه می‌کرد، بعد یک نفر ویرایش کل متن را به عهده می‌گرفت و به ‏ناشر تحویل می‌داد. این دو کتاب صرفا سفارش ناشر بودند و من هیچ دخالتی در انتخاب آنها نداشتم. فقط محض ‏استفاده از نقدینه‌اش بود!‏

‎ ‎کارنامه شما را به عنوان مترجم می شود به سه قسمت تقسیم کرد که گاه با هم تلاقی می کنند. ابتدا ‏کتاب های سیاسی، دوم سینمایی که از بقیه شاخص تر و برجسته تر است و ادبی که گاه با بخش قبلی نقاط مشترک ‏هم پیدا می کند. ولی یک چیز مشترک هم هست که هر سه را به هم وصل می کند و آن دغدغه و وسواس شما ‏برای رسیدن به یک ترجمه دقیق، وفادارانه و در عین حال برخودار از یک زبان فارسی پیراسته و گاه ابداع ‏کلمات تازه یا معادل های مناسب است. چیزی که چند سال بعد در زمینه کتاب های سینمایی به تدوین و انتشار ‏کتاب واژگان فنی سینما و تلویزیون با همکاری ۴ استاد سینما و مترجم دیگر منجر می شود. اتفاقی بسیار مهم در ‏آن آشفته بازار که کسی به دنبال کار آکادمیک نیست و خود شما به عنوان اولین به کار برنده همان معادل ها-به ‏عنوان مثال کتاب ابزارهای نورپردازی و فیلمبرداری، دیوید ساموئلسون- چنین به نظر می رسد که سهم اساسی ‏را در این حادثه داشته اید. حالا سوال من این است که این دغدغه از کجا می آید در حالی که زبان مادری شما ‏فارسی نیست و جای شرمساری دارد برای کسانی که فارسی زبان مادری آنهاست و به اندازه وازریک ارمنی تبار ‏برای بهبود و اعتلای آن قدم برنداشته اند؟‏‎ ‎

خیلی ممنون از لطف سرکار! تقسیم‌بندی‌ات کاملا درست است، اما امیدوارم به‌ات بر نخورد اگر عرض کنم که من ‏در واقع هیچ اعتقادی به این جور تقسیم‌بندی‌ها ندارم. من به خیلی مقولات علاقه دارم، از جمله داستان‌های علمی ‏‏(ساینس فیکشن) و فضا و کیهان. سال‌ها نیز خوانندۀ پر و پا قرص مجله‌های «فضا» و «دانشمند» بودم. هیچ‌وقت ‏دلم نخواسته است خودم را محدود به یک مقوله کنم، گرچه سینما عشق ازلی‌ام بوده و هست و خواهد بود. ولی ‏ادبیات چیزی است که بدون آن نفس هم نمی‌توانم بکشم. همیشه هم اینطور بوده است. شعر و داستان و رمان از ‏ابتدا با سلول‌های تن و جانم آجین شده و «بیرون‌برو» هم نیست. و آن وجه مشترک که در سؤالت آورده‌ای، یعنی ‏‏«ترجمۀ دقیق و وفادارانه» چیزی است که به وجدان آدم بستگی پیدا می‌کند. البته از قدیم گفته‌اند «مترجم خائن ‏است» (‏traduttore traditore‏) که یعنی هیچ ترجمه‌ای واقعا «رونوشت برابر اصل نیست» و خیلی وقت‌ها ‏مترجم بایستی به نویسنده خیانت کند تا منظور حاصل شود. من فقط سعی کرده‌ام از پشت به کسی خنجر نزنم، ولی ‏اینکه ترجمه‌هایم را پسندیده‌اید و ازشان تعریف می‌کنید از لطف شماست و مایۀ شادمانی حقیر. نمی‌خواهم از خودم ‏تعریف کنم، ولی واقعیت این است که من اصولا هیچ کاری را بدون وسواس نمی‌توانم انجام بدهم. حتی، سال‌ها ‏پیش، وقتی که یکی دو سالی اینجا (در لس‌آنجلس) رانندۀ تاکسی بودم، سعی می‌کردم رانندۀ باوجدانی باشم، و همین ‏بود که همواره کلاهم پس معرکه بود. تا اینکه آخرش هم به عود کردن زخم معده انجامید و تاکسی را با ضرر ‏فروختم و رها کردم. حالا هم که در کار قیمت‌گذاری املاک و مستغلات (‏real estate appraisal‏) هستم ‏همینطور است. ‏

به هر تقدیر، کار آن واژگان فنی به این صورت پیش آمد که انتشارات سروش تصمیم داشت یک دائره‌المعارف ‏سینما و تلویزیون منتشر کند. ولی برای این کار لازم بود یک واژه‌نامۀ اساسی داشته باشیم تا مترجمانی که با این ‏پروژه همکاری می‌کردند، از یک واژگان مشترک استفاده کنند. کار با یک گروه بزرگ شروع شد، اما دست آخر ‏ما پنج نفر باقی ماندیم و کار را به آخر رساندیم. من که کارمند انتشارات سروش بودم، و آن چهار نفر دیگر (دکتر ‏حسن امتیازی، مهدی رحیمیان، مسعود مدنی و مرحوم حمید هدی‌نیا) از مدرسان دانشکدۀ صدا و سیما بودند. از ‏این میان بایستی عرض کنم که سهم دکتر امتیازی بیش از بقیۀ ما بود و زحمتی که ایشان کشیدند برای تدوین و ‏تنظیم و تهیۀ این واژگان از همۀ ما بیشتر بود، و هم دانش ایشان در زمینه‌های فنی تلویزیون و فیزیک و ریاضیات ‏بسیار بیشتر از ما. ولی این پروژه هم بعد از چاپ واژگان به بن‌بست خورد و در نتیجه واژگان ماند به صورت ‏کتابی که معلوم نبود چرا اصولا در آن برهه در آمده است. بعد هم من خودم دو کتاب فنی سینمایی برای انتشارات ‏سروش ترجمه کردم («ابزارهای فیلمبرداری» و «فن تدوین فیلم») که سعی کردم از این واژه‌ها تا حد امکان در ‏آنها استفاده کنم. برخی از این واژه‌ها با واکنش منفی منتقدین روبرو شدند، ولی دلیل استفادۀ من از آنها این بود که ‏باید بالاخره این واژه‌ها را به فارسی برگرداند، و تا کی باید بگوییم «اسپلایسر» و «اسپشال افکت» و غیره. یک ‏جایی باید ایستاد و یک کاری کرد، وگرنه این واژه‌ها روی هم تلنبار می‌شوند تا جایی که دیگر هیچ نیرویی ‏جلودارشان نخواهند بود.‏

این هم درست است که زبان مادری من فارسی نیست، اما فراموش نکنید که ارمنی‌ها هم مثل همۀ گروه‌های قومی ‏مقیم ایران با زبان فارسی بزرگ می‌شوند و مدرسه می‌روند و بعد هم در بازار کار، زبان فارسی بستر مشترک ‏همۀ ماهاست. این را هم توی پرانتز عرض کنم که من با اجازۀ شما از کلمۀ «اقلیت» استفاده نمی‌کنم چون اصولا ‏به اکثریت و اقلیت اعتقادی ندارم، و فکر هم نمی‌کنم اگر آمار درست و حسابی گرفته شود «فارس»ها اکثریت ‏مردم ایران را تشکیل دهند. ‏

‎ ‎البته این حرف برای من ترک آذری که بر خلاف ارامنه از حق تحصیل به زبان مادری در کنار زبان ‏فارسی محروم بوده ام، بیشتر قابل درک است و با وجود تعلق به جمعیتی حدوداً ۳۰ میلیونی و تقریباً نیمی از ‏جمعیت ایران، همیشه احساس این را داشته ام که به چشم فردی از یک اقلیت نگریسته می شوم.‏‎ ‎

من از وقتی که یادم است هر چه خوانده‌ام به فارسی بوده. ارمنی هم البته یاد گرفته‌ام و کتاب‌های زیادی به ارمنی ‏خوانده‌ام. بخصوص شعر و داستان، و بخصوص کتاب‌های چاپ ارمنستان. دست بر قضا یکی از کتاب‌هایی که به ‏فارسی ترجمه کرده‌ام، از ارمنی (و چاپ ارمنستان) بوده: «آمریکایی که من کشف کردم» نوشتۀ ولادیمیر ‏مایاکوفسکی (که سفرنامۀ او به آمریکاست) به صورت گزیده‌ای از آثار او از روسی به ارمنی ترجمه شده بود و ‏من آن را با استفاده از ترجمۀ ارمنی به فارسی گرداندم. از شما چه پنهان، خیلی هم مشکل‌تر از متون انگلیسی ‏بود، چون زبان ارمنی‌یی که در ارمنستان به آن حرف می‌زنند و می‌نویسند، بخصوص اگر واژه‌ها و اصطلاحات ‏روسی در آن به کار رفته باشد، خیلی وقت‌ها برای ما ارامنۀ خارج از «مام میهن» مفهوم نیست. من برای یافتن ‏مفهوم خیلی از این واژه‌ها و اصطلاحات از یاری یک جوان ارمنی ایرانی که سال‌ها در ارمنستان اقامت کرده و ‏تحصیل کرده بود استفاده کردم. ‏

‎ ‎دقیقاً مثل ترکی آذری که در صد سال گذشته ۴ بار تغییر الفبا داده-این اتفاق در جمهوری آذربایجان ‏واضح تر بوده- و گویش آذربایجان شمالی و جنوبی هم با هم تفاوت های زیادی پیدا کرده است. شمالی ها با وجود ‏سلطه روس ها و تاثیر پذیری شدید از زبان روسی به دلیل داشتن فرصت خواندن و نوشتن به زبان ترکی از ما ‏آذری های ایران که اکنون نیمی از لغت های روزمره مان نیز فارسی شده(گاه بعضی از آنها را با یک پسوند ‏ابلهانه ترکی! مال خود کرده ایم!)بیشتر به سرچشمه زبان مادری وفادار مانده اند.‏‎ ‎

من با اجازۀ شما و همۀ کسانی که فارسی را زبان مادری‌شان به حساب می‌آورند و خود را «فارس» می‌خوانند، ‏بایستی عرض کنم که در بستر زبان فارسی خودم را «غریبه» که حس نمی‌کنم، هیچ، خیلی هم احساس ‏‏«صاحب‌خانه» بودن می‌کنم. این درست که از پدر و مادر ارمنی به دنیا آمده‌ام، اما زبان و ادب فارسی، وسیلۀ ‏گفتار و نوشتار من بوده‌است و هیچ زبان دیگری نمی‌تواند جای آن را برای من بگیرد. درست است که ما ارامنۀ ‏ایران خیلی به خودمان می‌نازیم (در مقایسه با ارامنۀ اروپا یا آمریکا) که همواره بین خودمان به ارمنی حرف ‏می‌زنیم، اما در واقع «ارمنی»یی که ما به آن حرف می‌زنیم، بی‌تعارف، به درد عمه‌جان‌مان می‌خورد، چون ‏مخلوط غریبی است از ارمنی، فارسی، ترکی، روسی، و گاهی حتی انگیسی و فرانسه، آنهم آکنده از اصطلاحات ‏و عبارات و قوانین دستوری فارسی که طی قرون متمادی، خیلی هم بدجور، به ارمنی برگردانده‌ایم و چنان وارد ‏زبان گفتاری ما شده، که وقتی به این زبان «ارمنی» حرف می‌زنیم، ارامنۀ سایر کشورها چیز زیادی از آن ‏نمی‌فهمند. مثلا وقتی می‌گوییم «یارو هندوانه زیر دست‌هام گذاشت» نه تنها کلمۀ فارسی «یارو» را عینا در زبان ‏ارمنی به کار می‌بریم، که دیگران از معنی آن بی‌خبرند، اصطلاح «هندوانه زیر دست‌ها گذاشتن» هم یک ‏اصطلاح فارسی است که دیگران از معنی و مفهوم آن اطلاعی ندارند، و ممکن است بپرسند «چرا؟ مگر خودش ‏نمی‌توانست هندوانه‌ها را حمل کند؟». لطیفه‌ای در این‌باره یادم آمد که شنیدنش خالی از لطف نیست. دو تا ارمنی ‏توی یک تاکسی نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. تاکسی از خیابانی پر از دست‌انداز می‌گذشت. یکی از آن دو ‏نفر برگشت به دوستش گفت «جادو واضه خیلی خارابا»، راننده برگشت گفت «درسته آقا، این شهردار هم وضع ‏جاده‌ها را درست نکرد که نکرد. وضع جاده‌ها واقعا خراب است.» مسافر ارمنی با تعجب گفت «آقا شوما آرمانی ‏کجا به این خوبی یاد گرفتین؟» ‏

به قول زنده‌یاد عمران صلاحی «حالا حکایت ماست!» ‏

‎ ‎ریزبینی و دقت در انتخاب کتاب برای ترجمه از ویژگی های کارنامه شماست. لااقل در زمینه سینما ‏این طور است، چون دست کم ترجمه چهار کتاب بنیادی را مدیون شما هستیم که دو فقره آنها با گذشت سال ها از ‏اولین چاپ شان به زبان اصلی و فارسی، هنوز مورد مراجعه قرار می گیرند-مثلاً تاریخ سینمای اریک رُد که ‏کمتر تاریخ سینمایی سراغ دارم که واجد دیدگاه سیاسی و اجتماعی عمیق نویسنده آن باشد(تک نگاری های مثل از ‏کالیگاری تا هیتلر یک استثناء است و به شکلی زیبا هم توسط آقای جعفری جوزانی به فارسی ترجمه شده)- یا فن ‏تدوین فیلم کارل رایتس که هنوز در اکثر دانشکده های سینمایی تدریس می شود و تا قبل از تجدید چاپ آن توسط ‏سروش با قیمت گزاف در بازار سیاه خرید و فروش می شد. اتفاقی که در مورد تاریخ سینما و چند ترجمه دیگر ‏شما هم افتاده است. می خواستم بدانم معیار و هدف شما از انتخاب این کتاب ها چه بود؟‎ ‎

زمانی که در «مدرسۀ عالی تلویزیون و سینما» بودم، معلم ما در تاریخ سینما جناب کاووسی بود که معرف ‏حضورتان هست. کسی بود که در فرانسه دانشگاه رفته بود، بر زبان فرانسه تسلط کامل داشت و سال‌ها بود که در ‏مطبوعات ایران قلم می‌زد. من یک بار از او پرسیدم چرا تاریخ سینمای ژرژ سادول را به فارسی ترجمه نمی‌کنید؟ ‏گفت «با دید او موافق نیستم، با اینکه او را استاد مسلم خودم می‌دانم». گفتم «خوب پس خودتان یک تاریخ سینما ‏بنویسید. چه کسی قابل‌تر از شما؟» گفت «حالا تا ببینیم». و من هیچ وقت نفهمیدم چرا شخص وارد و قابلی مثل ‏دکتر هوشنگ کاووسی یک تاریخ سینما نمی‌نویسد در حالیکه اگر اراده می‌کرد، واقعا می‌توانست از پس کار بر ‏بیاید. ولی از اینها گذشته، ترجمۀ «تاریخ سینما»ی اریک رُد و «فن تدوین فیلم» برای من چنان لذتی داشت که آنها ‏را با هیچ کتاب دیگری نمی‌توانم مقایسه کنم. به قول تو دو کتاب اساسی هستند برای کسانی که دوست دارند در این ‏رشته دانش بیشتری کسب کنند. و اما انتخاب این دو کتاب کاملا بر حسب اتفاق بود و متاسفانه نمی‌توانم ادعا کنم ‏که این دو کتاب را خودم انتخاب کرده‌ام. «تاریخ سینما» را ناشر به من پیشنهاد کرد و خودم هیچ آشنایی با آن ‏نداشتم. یکی دو تا تاریخ سینما در کتابخانه‌ام داشتم و آرزوی روزی را داشتم که فرصتی پیش بیاید و بتوانم یکی از ‏آنها را ترجمه کنم، که پیش نمی‌آمد. روزی به کتابفروشی پاپیروس رفته بودم که تازه افتتاح شده بود و با رضا ‏عبده، صاحب آن، آشنا شدم. وقتی خودم را معرفی کردم، گفت «بر حسب اتفاق من دنبال کسی می‌گردم که بتواند ‏یک تاریخ سینما برای من ترجمه کند». گفتم «من حاضرم و کتابش را هم دارم». گفت «نه، من کتاب دیگری با ‏خودم از انگلیس آورده‌ام و می‌خواهم آن را ترجمه کنی». من پذیرفتم و وقتی کتاب را داد، دیدم واقعا هم کتاب ‏خوبی است. بهتر از این نمی‌شد. بنابراین دست به کار شدم و طی یک مدت نسبتا طولانی، نزدیک یک سال، شب ‏و روز کارم همین بود. ‏

‏«فن تدوین فیلم» اما داستان مفصلی دارد. خانم طلعت میرفندرسکی معلم مونتاژ ما در مدرسۀ عالی تلویزیون و ‏سینما بود. او در فرانسه مدرسه رفته بود و مونتاژ (یا تدوین) را از روی ترجمۀ فرانسۀ همین کتاب کارل رایتس ‏به ما درس می‌داد. خودش همیشه از کلمۀ مونتاژ استفاده می‌کرد. اگر یادتان باشد، او تدوین چند فیلم خوب دهۀ ‏پنجاه (تا پیش از انقلاب) را هم بر عهده داشت. از جمله «دایرۀ مینا»ی مهرجویی. ‏

hezar4.jpg

‎ ‎خانم ماه طلعت میرفندرسکی از اساتید و تدوینگران برجسته ای بود که متاسفانه با وقوع انقلاب مثل ‏بسیاری ناپدید شد. ایشان در سال ۱۳۵۱ با تدوین فیلم های پستچی/مهرجویی و بی تا/هژیر داریوش شروع به کار ‏کرد و بعدها باغ سنگی/پرویز کیمیاوی، دایره مینا و گزارش/عباس کیارستمی را تدوین کرد که همه از آثار ‏متفاوت سینمای پیش از انقلاب هستند. ولی نسل بعد از انقلاب با نام و کار او آشنا نیست.‏‎ ‎

به هر حال، من اولین بار در کلاس او بود که با این کتاب آشنا شدم، اما دستم از خود کتاب کوتاه بود تا چند سال ‏بعد که سرانجام نسخۀ انگلیسی‌اش را به دست آوردم. ولی ترجمه‌اش ماند تا سال ۱۳۶۴ که من در انتشارات ‏سروش مشغول بودم. یک روز جوانی (که متاسفانه اسم و رسمش را فراموش کرده‌ام) آمد با یک بغل کاغذ ‏دستنویس که اینها ترجمۀ «تکنیک مونتاژ فیلم» است از خانم میرفندرسکی که سال‌ها پیش در اختیار انتشارات ‏سروش قرار داده و می‌خواستیم شما نگاهی به آن بیندازید، اگر خوب است چاپ کنیم. من خیلی خوشحال شدم، ‏چون هیچ اطلاع نداشتم خانم میرفندرسکی کتاب را ترجمه کرده است. به نظرم آن زمان، ایشان در فرانسه اقامت ‏داشت. من دیگر از زمان مدرسه او را ندیده بودم. به هر حال، ترجمه را که بررسی کردم، دیدم متاسفانه فارسی ‏آن زیاد چنگی به دل نمی‌زند و کلی جای کار دارد. بایستی تمام متن با اصل مقابله می‌شد و این کاری بود کارستان ‏که از یک ویرایش معمولی فراتر می‌رفت و می‌رسید به چیزی که شاید بشود اسمش را گذاشت «ترجمۀ مشترک». ‏بعد هم دیدم چه کاری است؟ اگر قرار است کتاب را به این صورت مقابله کنم، به اندازۀ یک ترجمه زحمت دارد. ‏پس به آن جوان نازنین گفتم قضیه از این قرار است و من وقت این کار را ندارم، و از طرفی هم چون خانم ‏میرفندرسکی اینجا نیست نمی‌توان با او مذاکره‌ای کرد. ممکن است نخواهد کسی توی کارش دست ببرد. او هم ‏ترجمه را برداشت و رفت. اما چند ماه بعد، برگشت گفت «من هر چه گشتم، کمتر یافتم. مثل اینکه خود تو باید ‏زحمت این کار را بکشی، چون کس دیگری را نمی‌توانم پیدا کنم که اهل این کار باشد.» من هم با مدیر سروش ‏مذاکره‌ای کردم، قراردادی بسته شد، و ترجمۀ کتاب را از روی متن اصلی انگلیسی شروع کردم. ولی کتاب با ‏تاًخیر زیاد و موقعی از چاپ در آمد که من از ایران رفته بودم. داستان دیگری دربارۀ این کتاب هم دارم که در ‏نوع خودش جالب است. سال ۱۹۸۶ که در پاریس بودم، روزی یکی از فیلم‌های کارل رایتس را در مرکز ‏فرهنگی ژرژ پمپیدو نمایش می‌دادند. این موقعی بود که ترجمۀ من هنوز منتشر نشده بود. خود کارل رایتس هم ‏قرار بود بعد از نمایش فیلم در سالن باشد و برای حضار حرف بزند. من آن روز سر از پا نشناخته به مرکز پمپیدو ‏رفتم و فیلم («رؤیای شیرین» با شرکت جسیکا لنگ) را با لذت فراوان تماشا کردم. بعد از نمایش فیلم و حرف‌های ‏جناب رایتس، عده‌ای دور او را گرفتند و شروع کردند به سؤال و جواب. من هم رفتم جلو و در فرصت مناسبی ‏گفتم «من ایرانی‌ام و این کتاب شما را که در مدرسه به ما درس می‌دادند، به فارسی ترجمه کرده‌ام و قرار است ‏بزودی چاپ بشود». خیلی خوشحال شد و گفت «من هیچ انتظار نداشتم این کتاب به چنین اثر ماندگاری تبدیل ‏بشود. ولی مثل اینکه هنوز که هنوز است کتاب دیگری نتوانسته جای آن را بگیرد.» بعد دیگر شلوغ شد و دیگران ‏سؤال‌هایشان را مطرح کردند و من کنار کشیدم. اما چهرۀ دلنشین و لحن خیلی دوستانۀ او را هنوز به خاطر دارم. ‏

‎ ‎یکی از ناشرانی که در آشفته بازار دهه ۱۳۶۰ شروع به چاپ کتاب هایی جدی و گاه بیش از حد ‏روشنفکرانه در زمینه ادبیات و سینما می کند، انتشارات فاریاب است که ۳ کتاب خبرچین، رعد دوردست و ‏پژوهش هایی درباره سینمای مستند شما را هم منتشر کرده است. با توجه به نقش و اهمیت این انتشاراتی دوست ‏دارم کمی درباره آن حرف بزنی. چون این انتشاراتی هم سرنوشتی جز تعطیلی در اواخر دهه ۱۳۶۰ انتظارش را ‏نمی کشید، ولی کتاب هایی که منتشر کرد سال ها بعد کشف و به قیمت های گزاف در بازار خرید و فروش ‏شدند.‏‎ ‎

بله، بر و بچه‌های با ذوق و اهل کاری بودند که من از میان آنها با بهزاد رحیمیان آشنا بودم. دیگران را ‏نمی‌شناختم. به نظرم رحیمیان با دو یا سه نفر دیگر این دستگاه خوب انتشاراتی را راه انداخته بودند. رحیمیان ‏می‌دانست که من «پژوهش‌هایی در سینمای مستند» را مدتی پیش ترجمه کرده‌ام و دنبال ناشر هستم. اما در آن ‏آشفته بازار بعد از انقلاب، کسی به این مقوله‌ها اعتنایی نداشت. من رمان «خبرچین» را که ترجمه کردم، دنبال ‏ناشر بودم و ابتدا سعی کردم با انتشارات «مروارید» و بعد هم یکی دو ناشر دیگر مذاکره کنم، اما به جایی ‏نرسیدم. مدیر «مروارید» گفت ترجمه‌اش خوب است اما توی خط کارهای ما نیست. دیگران هم چیزی در همین ‏ردیف تحویلم دادند. وقتی شنیدم رحیمیان وارد کار نشر شده، از آنجا که به علاقۀ او به دنیای سینما آگاهی داشتم، ‏رفتم سراغش، و او هم قبول کرد کتاب را چاپ کند. بعد هم پرسید «راستی، آن ترجمۀ پژوهش‌هایی در سینمای ‏مستند چه شد؟» گفتم «هیچ، سرحال و سُر و مُر و گنده، منتظر ناشر است». گفت «بیار همین‌جا، آن را هم چاپ ‏می‌کنیم.» بعد از یکی دو ماه هم آن جزوۀ ساتیاجیت رای را به من داد که اگر دوست داری ترجمه کن، این را هم ‏چاپ کنیم. من هم که مدت‌ها بود از ارادتمندان جناب رای بودم بی‌درنگ قبول کردم. اما گفتم «دلم می‌خواهد تعداد ‏دیگری مقاله و مصاحبه هم از منابع دیگر به آن اضافه کنم. این جزوه چیزی جز یک کاتالوگ نیست». در واقع هم ‏کاتالوگی بود برای یک برنامۀ مرور بر آثار فیلم‌های رای (به نظرم) در کانون فیلم انگلیس. رحیمیان هم قبول ‏کرد. ولی دست آخر همۀ آن مقاله‌ها و مصاحبه‌ها را بایگانی کرد و همان بخش کاتالوگ را به صورت کتاب در ‏آورد. قول داد اگر وضع بازار مناسب بود، آن مقاله‌ها را هم به صورت کتاب دیگری در آورد، اما چنین نشد و ‏بعدها دیدم یکی دو تا از این مقاله‌ها در مجلۀ فیلم در آمد. در ضمن، عنوان کتاب را من گذاشته بودم «زندگی و ‏کارنامۀ ساتیاجیت رای». رحیمیان کار طراحی روی جلد را به آیدین آغداشلو سپرده بود. او هم که ارادتی به رای ‏داشت پذیرفته بود و گفته بود یک طرح خیلی خوب دربارۀ فیلم «رعد دوردست» در نظر دارد، اما دوست داشت ‏عنوان کتاب هم به «رعد دوردست» تغییر کند تا با طرح او جور باشد. رحیمیان هم که این موضوع را با من در ‏میان گذاشت، گفتم «همین قدر که آغداشلو طرح روی جلد را بکشد، هر عنوانی پیشنهاد کند، من می‌پذیرم.» و به ‏این ترتیب بود که عنوان کتاب شد «رعد دوردست»، اما بعد آغداشلو که گویا سرش شلوغ بود، فقط به طرح ‏پرتره‌ای از رای رضایت داد که روی جلد کتاب چاپ شد. ‏

با تو موافقم که «فاریاب» یک دستگاه سالم انتشاراتی بود و با توجه به علاقه و پشت‌کار رحیمیان و دوستانش به ‏این کار، و با نگاهی به کتاب‌هایی که در آن مدت کم در آوردند، در صورتی که بازار نشر کتاب در وضعیت ‏سالم‌تری قرار داشت و ادامه می‌یافت، می‌توانست کارهای قابل توجهی به کتاب‌دوستان ارائه کند. اما با جزئیات ‏کار آنها آشنا نیستم و نمی‌دانم دقیقا کی و تحت چه شرایطی کارشان به بن‌بست خورد و تعطیل شد.‏

hezar5.jpg

‎ ‎برای من که خودم را همیشه مدیون ترجمه های شما و دورادور شاگردتان دانسته ام، بسیار جای تعجب ‏داشت که چرا فرد پرکار و مفیدی مثل شما باید ایران را ترک کند. چرا از ایران خارج شدید؟ در طول این مدت ‏کجا بودید و چه می کردید و چرا خبری از شما نبود؟ چند سال بعد از خروج تان بود که دوست و همکار مشترک ‏مان آقای ناصر زراعتی مطلبی در رثای دوست سفر کرده اش در ماهنامه فیلم نوشت که عکسی از جوانی لاغر ‏اندام و خندان در برابر برج ایفل ضمیمه اش بود. محتوای نوشته اش افسوس بر این بود که چرا نخبگان ایران را ‏ترک می کنند و دریغ و تاسف که چند سال بعد خیاط هم در کوزه افتاد و خود نویسنده آن مطلب هم راه خارج از ‏ایران را پیش گرفت و ساکن سوئد شد. راستی چی به سر آن جوان لاغر اندام و شاد آمد که دو دهه ترجمه و ‏نوشتن را به عنوان کار اصلی خودش کنار گذاشت؟‏‎ ‎

لطف داری، دوست عزیز! خیلی ممنون از عنایت سرکار. شرایط ایران در آن دوره (یعنی میانۀ دهۀ شصت) ‏خیلی خوب نبود. البته کار ترجمه هیچ مشکلی در بر نداشت و درآمد کافی هم از این کار داشتم، اما چیزی که واقعاً ‏موجب اصلی تن دادن من به هجرت شد، تنگ‌نظری‌های حضرات بود و این که می‌دیدم بعد از قرن‌ها هنوز که ‏هنوز است ارامنه را به چشم بیگانه نگاه می‌کنند و حرام و حلال می‌کنند و این حرف‌ها. من کسی نبودم که این ‏لقمه‌ها را بتوانم پایین بفرستم، این بود که عزم را جزم نمودم و راهی شدم. اما ترجمه همواره عشق اول من باقی ‏ماند. پیش از خروج هم با یکی از ناشران قراردادی بستم برای چاپ کتابی دربارۀ سینمای کوبا، که سال‌ها بود ‏مطالبش را از منابع مختلف (از جمله دو مجلۀ انگلیسی سینه‌آست و جامپ کات) گردآوری کرده بودم. اما ‏ترجمه‌اش هنوز تمام نشده بود. پس قول و قراری گذاشتیم و ایشان هم مبلغی بابت پیش‌پرداخت به من داد تا کتاب ‏را در پاریس تمام کنم و برایش بفرستم. این کار هم شد و بعد از چند ماه (یعنی اواخر سال ۱۹۸۶) همۀ دستنویس‌ ‏را به وسیلۀ مسافری برای او فرستادم که به دستش هم رسید. مدتی بعد خود این ناشر به پاریس آمد و گفت ‏حروفچینی آن را هم شروع کرده ولی چون بازار نشر دارد به رکود غریبی می‌رسد مجبور است دست نگه‌دارد تا ‏شرایط مناسب‌تری پیش بیاید. کتاب ضخیمی هم شده بود. مدتی بعد، اما، بازار کتاب در ایران بد و بدتر شد، و از ‏آن طرف هم اروپای شرقی و به دنبالش شوروی کن فیکون شدند و به تاریخ پیوستند، و اوضاع برای چاپ کتابی ‏دربارۀ «سینمای انقلابی یک کشور سوسیالیستی» اصلا مناسب نبود. این بود که این کتاب هم بایگانی شد. بعد از ‏دو سال اقامت در فرانسه، و دیدن وضع اقتصادی آن دیار، و نوع برخوردی که با مهاجر جماعت می‌کردند، ‏سرانجام من و همسرم که یک آقاپسر کوچولو هم به جمع‌مان اضافه شده بود، تصمیم گرفتیم درشکه‌ها را بار بزنیم ‏و سفرمان به دیار غرب را به ماورای بحار ادامه بدهیم، تا اینکه دیگر «غرب‌تر» از آن ممکن نباشد. اینجا دیگر ‏به قول دوستان «آخر خط» بود. پس پیاده شدیم، خوراک لوبیا را بار گذاشتیم و بار و بندیل را پهن کردیم و ‏مشغول زندگانی شدیم. ‏

این داستان درشکه و خوراک لوبیا و اینها را هم از استاد آربی آوانسیان به عاریت گرفته‌ام. زمانی که هنوز ‏پاریس‌نشین بودم، آربی سفری به لس‌آنجلس آمده بود. پس از بازگشت، من که داشتم به این «سفر آخرت» مانند ‏فکر می‌کردم، از او پرسیدم اوضاع لس‌آنجلس را چگونه دیدی؟ گفت اگر منظورت وضع زندگانی ارامنه در آن ‏دیار است، عین یک کاروان فیلم‌های کابویی است که غروب شده، و اهل کاروان، درشکه‌ها و دلیجان‌ها را گرد ‏جمع دایره‌وار پارک کرده‌اند و آتشی افروخته‌اند و لوبیایی بار گذاشته‌اند، اما همۀ دیالوگ به ارمنی برگذار ‏می‌شود! ‏

دوست عزیزمان ناصر زراعتی البته خودش یک داستان مفصل است! به نظرم می‌خواست سعی کند مرا به ‏بازگشت ترغیب کند، پس نامه‌ای نوشت (آن موقع هنوز اینترنت و ایمیل مثل امروز رواج پیدا نکرده بود) که چند ‏خطی دربارۀ خودت بنویس می‌خواهم مطلبی برای مجلۀ فیلم بنویسم. من هم از روی ساده‌دلی، به گمانم می‌خواهد ‏احتمالا کتاب تاریخ سینما را معرفی کند، یک چیزهایی نوشتم و برایش فرستادم. آن عکس کذایی را هم مدتی پیش ‏برایش فرستاده بودم و روحم هم خبردار نبود که همراه این مطلب خواهد شد. بعد که مطلب در آمد، از شما چه ‏پنهان، یک نامۀ پر از گلایه به ناصر نوشتم که این چه کاری بود؟ و این حرف‌ها، که بماند.‏

و اما آن جوان لاغر و خندان، به کرانه‌های اقیانوس آرام که رسید و بساط را پهن کرد، دید تخصصی که به درد ‏بازار کار این دیار بخورد ندارد، پس اول سعی کرد بخت خودش را در «بیزنس» فیلمبرداری از مجالس عروسی ‏امتحان کند، که نشد. برای دیگران هم که سعی کرد کار کند، پولی که عاید می‌شد، آنقدر ناچیز بود که اصلا به ‏زحمتش نمی‌ارزید. بعد دوست دیگری که مدتی بود در این حوالی تاکسی می‌راند، گفت چرا نمی‌آیی تو هم تاکسی ‏برانی تا کار دلخواهت را پیدا کنی؟ دیدم بد نیست. نان و پنیری عاید می‌شود، تا ببینیم چه پیش خواهد آمد. شدم ‏رانندۀ تاکسی! نشان به آن نشان که حدود دو سال و نیم به این شغل شریف اشتغال داشتم. و بعد از آن هم به هزار و ‏یک کار دیگر پرداخته‌ام، به طوری که شده بودم یک پا «هزارپیشۀ» حرفه‌ای. حالا هم که، عرض کردم، در کار ‏مستغلات عرض اندام می‌کنم. امیدوارم این یکی آخرین شغلی باشد که اختیار می‌کنم. سن به شصت رسیده و دیگر ‏توان یادگیری یک رشتۀ تازه را ندارم.‏

اما در این سال‌ها ترجمه را همواره به عنوان کار جنبی دنبال کرده‌ام. ولی نه به صورت کتاب. «هزارپیشۀ» ‏بوکوفسکی اولین کتاب است بعد از این همه سال. مقاله‌ها، مصاحبه‌ها و مطالب بسیاری ترجمه کرده‌ام که در ‏مطبوعات داخل و خارج از کشور به چاپ رسیده، از جمله در «بررسی کتاب» که سال‌هاست به همت استاد مجید ‏روشنگر در لس‌انجلس در می‌آید، و در «آرش»، در «چشم‌انداز»، در «بخارا» و چند جای دیگر. ‏

hezar6.jpg

‎ ‎چه شد که بعد از این همه سال با ترجمه کتابی تا این حد غیر متعارف به صحنه برگشتید؟ بوکوفسکی ‏را کی شناختید و دلیل انتخاب هزارپیشه برای ترجمه چه بود؟‏‎ ‎

آثار بوکوفسکی را اینجا جسته و گریخته در برخی نشریات ادبی خوانده بودم و آشنایی اندکی با زندگی و نوع ‏شعرها و داستان‌هایش داشتم، تا اینکه شنیدم فیلمی قرار است بر اساس همین رمان که در انگلیسی ‏Factotum‏ نام ‏دارد ساخته شود. با این رمان آشنا نبودم و عنوان عجیب و غریب آن هم مزید بر علت شد که بخوانمش. کتاب را ‏که خواندم، دیگر هیچ شکی نداشتم که دلم می‌خواهد ترجمه‌اش کنم. به قول آمریکایی‌ها یک ‏challenge‏ بود که ‏نمی‌شد ندیدش گرفت. بعد از این کتاب هم رفتم سراغ سایر کتاب‌هایش و دیدم با اینکه شش هفت رمان بیشتر ‏ننوشته، ولی ماشاءالله آنقدر مجموعۀ شعر دارد که اگر بخواهم «بسی رنج ببرم به مدت سی سال» هم به ته قضیه ‏نمی‌رسم. وقتی قضیه را با حضرت زراعتی در میان گذاشتم، از پشت تلفن می‌دیدم چشم‌هاش چه برقی دارد ‏می‌زند! گفت هر چه زودتر ترجمه را تمام کن، تا ترتیب چاپش را بدهیم. عنوان کتاب هم مطلب دیگری بود. در ‏فارسی هیچ لغت مناسبی که معنی و مفهوم ‏Factotum‏ را بدهد پیدا نکردم. همانطور که در نامۀ خطاب به بیوۀ ‏بوکوفسکی هم گفته‌ام، در جستجوی عنوان مناسبی برای ترجمۀ فارسی، یاد پدرم افتادم که از دهات شمال ‏آذربایجان بود (منطقه‌ای به نام قره‌داغ که تا جنگ اول جهانی و شروع قتل عام ارامنه به دست ترکان عثمانی، ‏دهات ارمنی‌نشین بسیار داشت). او فارسی را با لهجۀ خیلی غلیظ ترکی حرف می‌زد، و در مورد کسانی که ‏نمی‌توانستند به یک شغل ثابت بچسبند می‌گفت «هازار پشا، هچ کارا»، که یعنی «هزارپیشه و هیچ کاره». این بود ‏که عنوان ترجمه را از همان اول و در واقع به یاد او گذاشتم «هزارپیشه». یکی دیگر از دلایل انتخاب کتاب، این ‏بود که یک بار هم به شوخی به ناصر زراعتی گفتم «من هم به نوعی در این مملکت یک پا هزارپیشه بوده‌ام»، و ‏او گفت «تو را که من می‌شناسم، حتما خرحمالی‌اش را کرده‌ای اما از عشق و حال خبری نبوده». و راست هم ‏می‌گفت. ‏

‎ ‎برای خوانندگان جوان کتاب هزارپیشه و شاید بسیاری از ایرانی های داخل کشور که ارتباط شان با ‏ادبیات قبل از انقلاب محدود شده، خواندن هزارپیشه-مخصوصاً به دلیل استفاده نویسنده و مترجم از زبان کوچه و ‏در واقع چیزی که در میان ما رایج نیست یعنی آرگو – تجربه تازه ای خواهد بود. در حالی که سال ها قبل از ‏انقلاب در سینمای ایران برای رسیدن به این زبان کوشش هایی توسط فریدون گله صورت گرفت و جالب ‏اینجاست که یک سینماگر-در حال حاضر جلای وطن کرده- دیگر به نام ذکریا هاشمی هم رمانی تکان دهنده و ‏بسیار جسورانه به نام طوطی نوشت که بعدها توسط خودش به فیلمی کم قدرتر از کتاب تبدیل شد. طوطی یک ‏رمان بیش از اندازه جسورانه و انقلابی است که به دلیل محتوای نیهلیستی اش و اینکه شخصیت اصلی آن کاری ‏جز عرق خوردن و همخوابگی با زنها و نوشتن انجام نمی دهد-کاری که چیناسکی قهرمان هزارپیشه هم می کند- ‏مورد کم محلی منتقدان ادبی قرار گرفته است. بلایی که سر ادبیات فرم گرا و گاه آوانگارد ایران نازل شده، به ‏عنوان نمونه کارهای بهمن فرسی یا سفر شب بهمن شعله ور و از همه جالب تر کتاب نکبت نوشته گل آرا که یا ‏سال ها بعد مورد اعتنا قرار گرفته اند یا هرگز کشف نشده اند. مثلاً همین کتاب نکبت در همه چیز از شکل و ‏محتوا با تمام کتاب های هم روزگار خودش تفاوت داشت. قطع اش خشتی بود، جلدش از گونی که چاپ سیلک شده ‏بوده و صفحات داخلی آن هم به شکل دستنویس و بدون فصل بندی و آغاز و پایان معمول و حتی شماره صفحه و ‏تاکید شده بود که این ها یادداشت هایی است که در دستشویی زندان یا چنین جایی یافت شده است. البته بخشی از ‏این کم محلی که گفتیم ناشی از همان “ایمان و امان به سرعت برق می رفت که مومنین رسیدند” هم هست که ‏نوعی خود سانسوری را به نویسنده و مترجم تحمیل می کند. سوال من این است که شما با وجود دور بودن از ‏بستر زبان و دو دهه زندگی با زبانی دیگر چطور به چنین فارسی زیبا و در عین حال نزدیک به زبان کوچه ‏رسیدید؟ این اصطلاحات از کجا آمد؟‎ ‎

این اصطلاحات جایی نرفته بود که حالا بیاید. اینکه آدم ازشان استفاده نمی‌کند معنی‌اش این نیست که وجود ندارند، ‏یا من با آنها آشنایی ندارم. من اتفاقا چنتۀ فحش و لیچارم زیاد هم خالی نیست! گرچه حالا دیگر مورد استفاده ندارد. ‏ما در زبان فارسی، گنجینه‌ای بسیار غنی از واژه‌ها و اصطلاحات کوچه و بازار یا به قول تو «آرگو» داریم که ‏در زبان نوشتار بلااستفاده مانده است. زبان ارمنی هم دچار همین گرفتاری است. رگ ناموس‌پرستی‌ سنتی‌مان از ‏یک طرف، و سانسور حاکم از سوی حکام، که خود را قیم مردم می‌دانند، از طرف دیگر، باعث شده است خیلی ‏زمینه‌ها در ادب فارسی مورد استفاده قرار نگیرد. در نتیجه نویسندگان و شاعران ما مدام به مسائل «معنوی» ‏پرداخته‌اند و مقولات «دنیوی» را پشت هفتاد و هفت پردۀ ضخیم پنهان کرده‌اند. از حافظ و خیام و عبید گرفته تا ‏ایرج میرزا و دیگران (از جمله فروغ فرخزاد و همین ذکریا هاشمی که تو هم از او نام برده‌ای) هر یک به نوعی ‏کوشیده‌اند این پرده‌ها را پس بزنند، اما هر یک با موانع و مشکلات عدیده روبرو شده‌اند. از این میان، ایرج میرزا ‏جرات و جسارت و استقامت بیشتری از خود نشان داده است که دستش درد نکند. ‏

خلاصه اینکه زبان فارسی، هزار و خرده‌ای سال پس از آن بزرگان بی‌همتا که آغازگران آفرینش ادبی به این ‏زبان بودند، هنوز که هنوز است عرصه‌های بسیاری برای کشف و مکاشفه در پیش دارد که این هم یکی از ‏آنهاست. دور بودن از بستر زبان، براستی هم مشکل بزرگی است، و من هم در یافتن این زبان با مشکلاتی روبرو ‏بوده‌ام. از جمله اینکه وقتی زبان فارسی را در خانه و کاشانه و از پدر و مادر و زن و بچه و مادربزرگ و ‏پدربزرگت نمی‌شنوی، خیلی از «نوآنس»های آن را از دست می‌دهی. اما در رسیدن به این زبان، بایستی عرض ‏کنم که دوست باستانی‌ام زاون، که پیشنویس اول ترجمه را خواند و نظرهای اصلاحی بسیار داد، و بعد هم ناصر ‏زراعتی که حدود یک سال روی ویرایش آن زحمت کشید، به من یاری‌های بسیار رساندند. نقش ناصر زراعتی ‏در ترجمۀ این کتاب کمتر از من نیست، به همین دلیل هم اصرار کردم نام خودش را به عنوان ویراستار یا ‏ویرایشگر بر روی کتاب بگذارد تا حقش زایع نشود. در مدتی که کتاب ترجمه می‌شد، من هر مقدار از کتاب که ‏ترجمه شده بود به ناصر ایمیل می‌کردم و او نظر می‌داد. ‏

مسئله‌ای هم که تا به آخر در موردش مذاکره می‌کردیم و هنوز هم مطمئن نیستم تصمیم نهایی‌مان درست بوده باشد، ‏این بود که آیا کل کتاب و یا دست کم دیالوگ‌های آن را به صورت شکسته بنویسیم یا «کتابی» و دست آخر هم ‏تصمیم بر این شد که کتابی بنویسیم چون فکر کردیم فرم ثابت و همه‌پسندی برای شکسته‌نویسی در فارسی وجود ‏ندارد، در نتیجه بهتر است کتابی بنویسیم و بقیه را به عهدۀ خواننده بگذاریم. تجربه نشان داده است که این جور ‏متون را خواننده پس از یکی دو صفحه، «کتابی» می‌بیند، اما «شکسته» می‌خواند.‏

‎ ‎بزرگ ترین چالش تان هنگام کار روی ترجمه هزارپیشه چه بود؟‎ ‎

بزرگ‌ترین چالش من در ترجمۀ «هزارپیشه» همین استفاده از زبان کوچه و بازار بود و نهراسیدن از انتقادات ‏ناموس‌پرستان. یعنی پیه همه چیز را به تن مالیدن و پوست تن را کلفت کردن تا کتک‌ها را بخوری و دوام بیاوری. ‏این کتاب تا کنون بازتاب گسترده‌ای نداشته و ندیده‌ام جایی نقدی یا نظری دربارۀ ترجمه بنویسند. یا ندیده‌اند و یا ‏دیده‌اند و تصمیم گرفته‌اند به سکوت برگذار کنند. هر چه هست، انگار نه انگار، به قول معروف «نه خانی آمد و نه ‏خانی رفت». خیلی حرف‌ها را در فارسی (و زبان‌های دیگر هم) می‌توان به شکل‌های مختلف بیان کرد. به قول ‏معروف «بتمرگ و بشین و بفرما، هر سه یک معنی دارند»! مثلا وقتی آمریکایی‌ها به هم می‌گویند ‏fuck you!‎‏ ‏که خیلی هم رایج است و مثل نقل و نبات مصرف می‌کنند، موقعی که مترجمی می‌خواهد این را به فارسی ترجمه ‏کند، اگر دغدغۀ سانسور را داشته باشد، ممکن است در مقابل آن بگوید «گور بابات!» که خیلی‌ها هم دیده‌ام این ‏کار را کرده‌اند. اما اگر واقعیتش را بخواهید، این عبارت وزین انگلیسی خیلی معنی غلیظ‌تری دارد تا «گور ‏بابات» که بر و بچه‌های قد و نیم‌قد توی کوچه پسکوچه‌های بلاد ایران زمین خیلی خوب بلدند چه جوری ‏‏«ترجمه»اش کنند. پس خودمان را گول نزنیم! وقتی نویسنده‌ای این حرف را توی دهان شخصیت داستانش ‏می‌گذارد، منظور خاصی دارد و چیزی را دارد راجع به این شخصیت به ما (خواننده‌ها) می‌گوید. بنابراین چه ‏لزومی دارد ما کاسۀ داغ‌تر از آش بشویم و حرف او (یا شخصیت داستانش) را به نحوی تغییر بدهیم که کل آن ‏شخصیت را تغییر می‌دهد؟ این بود چالشی که من خودم را با آن روبرو می‌دیدم و به این دلیل بود که کوشیدم قلم را ‏به طور کامل در اختیار نویسنده قرار دهم و بگذارم حرف دلش به خوانندۀ فارسی‌زبان منتقل شود.‏

‎ ‎از بوکوفسکی و کارهایش بر خلاف ایران در کشور همسایه ما ترکیه استقبال فروان شده و تمام رمان ‏هایش نیز ترجمه و به شکل رسمی چاپ شده اند. بسیاری از اشعارش نیز به ترکی برگردانده شده و تصور من این ‏است که اولین دریچه آشنایی برخی مترجم ها-احتمالاً آقای احمد پوری- با آثار وی نیز از راه همین زبان دوم بوده ‏است. خود من هم یکی از همین کسانی هستم که اول ترجمه ترکی رمان های بوکوفسکی را خوانده ام. ولی با ‏وجود این اقبال و استقبال نیز در ترکیه به کارهای بوکوفسکی لقب ادبیات زیرزمینی می دهند. چقدر با این عنوان ‏موافق هستید؟‎ ‎

ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.در ترکیه در خیلی زمینه ها خیلی از ما جلوتر افتاده اند. ممکن است آثار ‏بوکوفسکی را آنجا در شمار «ادبیات زیرزمینی» بنامند، چون هر چه باشد ترکیه هم نهایتا کشوری است مسلمان و ‏برخورد مردم با این نوع زبان و این نوع فرهنگ، بی‌تردید همانند مردم کشورهای غربی نیست. به طور مثال، ‏می‌دانیم که داستان‌ها و اشعار بوکوفسکی از سال‌ها پیش در آلمان طرفداران زیاد داشته است، و علت اصلی‌اش هم ‏تصادفا مترجمی است که از اواسط دهۀ شصت با کارهای بوکوفسکی آشنا بوده و آنها را به آلمانی ترجمه کرده ‏است. به همین دلیل هم بوکوفسکی بارها به آلمان سفر کرد و جلسات شعرخوانی و داستان‌خوانی برای طرفداران ‏آلمانی‌اش برگذار کرد. اما در آمریکا، با اینکه هر کتابخوانی با آثار بوکوفسکی نمی‌تواند اخت شود، و عدۀ ‏بخصوصی هستند که به این نوع نوشته‌ها جلب می‌شوند، آثار او را «زیرزمینی» نمی‌خوانند. در سال‌های دهۀ ‏شصت و هفتاد، البته، بوکوفسکی عمدتا آثار خود را در مجله‌هایی به چاپ می‌رساند که به مطبوعات زیرزمینی ‏معروف بودند، نه اینکه ممنوع باشند، بلکه به این دلیل که در تعداد اندک و اکثرا به صورت پلی‌کپی منتشر ‏می‌شدند، چون مشتری‌های خاصی داشتند. او یک رشته از مقاله‌های این مجله‌ها را نیز به صورت کتابی در آورده ‏است تحت عنوان «یادداشت‌های یک پیرمرد هرزه». این نوع ادبی در آمریکا و اروپای غربی سابقۀ طولانی ‏دارد، و همانطور که در مقدمۀ «هزارپیشه» هم اشاره شده، کسانی چون جان فانته و فردینان سلین (فرانسوی) در ‏این نوع ذوق آزموده‌اند. مهم‌تر آنکه، امروزه این زبان ولنگار آنقدر در سینما و تلویزیون و مطبوعات این دیار ‏رواج پیدا کرده که این نوشته‌های دهه‌های شصت و هفتاد (میلادی) دیگر کسی را شوکه نمی‌کند. اما آنچه که ‏هنوز هم همه را شوکه می‌کند، نوع برخورد بوکوفسکی به «راه و رسم زندگی آمریکایی» است. این نوع ادبی، ‏این نوع زندگی را به کلی رد می‌کند و در نهایت کاپیتالیسم را مردود می‌شمارد. این است که هنوز هم کهنه نشده. ‏برای ما اهالی خاورمیانه، زبان اصل مطلب است و آنچه به این زبان گفته می‌شود، فرع است. و این همان چیزی ‏است که باید سعی کنیم تغییر پیدا کند. ظرف را چسبیده‌ایم و مظروف را بر باد داده‌ایم. ‏

‎ ‎می خواهم از نویسنده ای که دوستش داری درباره کار مترجم نقل کنم. یک جور زیره به کرمان بردن، ‏چون همین ها را خودت در مقدمه مگس ها آورده ای. ماریانو آزوئلا می گوید: “مترجم وظیفه و مسئولیتی دوگانه ‏دارد؛ در برابر نویسنده و در برابر مردم که برای آنها ترجمه می کند. مترجم باید به طریقی به کنه پندار نویسنده، ‏که فراسوی واژه ها پنهان است دست یابد و آن را روشن و مفهوم سازد. کنایه های گفتاری یک زبان، گاه مشابهی ‏در زبان دیگر ندارد. صحنه ها، رفتارها، حرکت ها و شیوۀ زندگی باید در رسانۀ جدیدی باز آفرینی شود. نمی ‏گویم امکان ندارد، اما دشوار است.” بعد از چند دهه کار در زمینه ترجمه، فکر می کنی تا چه حد به این گفته ‏آزوئلا نزدیک شده باشی. چکیده تجربه هایت به عنوان مترجم چیست و چه توصیه ای به کسانی که می خواهند به ‏سراغ این حرفه خطیر بروند، داری؟‎ ‎

موضوع جالبی را مطرح کرده‌ای که هر مترجمی را قلقلک می‌کند. با این گفتۀ بسیار صائب حضرت آزوئلا کاملا ‏موافقم. و همین است که، به نظر حقیر، کار ترجمه را به حد یک «هنر ناب» نزدیک می‌کند. اجازه می‌خواهم این ‏بحث را اندکی بیشتر بشکافم چون سرسری نمی‌توان از کنارش گذشت.‏

پنج شش سال پیش، استاد نجف دریابندری که بی‌شک از خدایان «معبد ترجمه» بایستی به شمارش آورد، قدم رنجه ‏فرموده و به لس‌آنجلس آمده بود و در یکی از کتابفروشی‌های فارسی اینجا یک جلسۀ گپ و گفتگوی خودمانی برپا ‏شده بود که بنده هم بر خود لازم دیدم در آن حضور پیدا کنم و مراتب ارادت خود را با ایشان تجدید کنم. استاد در ‏این جلسه که یکی دو ساعتی طول کشید، دربارۀ ترجمه سخن گفت و به چند پرسش حاضران پاسخ داد. اندر ‏حکایت ترجمه، دریابندری حرف‌های بسیار سنجیده و پخته‌ای گفت که شاید بتوان آن را به این صورت خلاصه ‏کرد: «ترجمه عین یک تقلب و حقه‌بازی است. چون مترجم سعی دارد حرفی را که نویسنده به زبان خودش گفته، ‏به یک زبان دیگر بیان کند. اما خیلی از حرف‌ها را به هر زبانی نمی‌توان درست به همان صورت بیان کرد. پس ‏مترجم ناچار است از خلاقیت خود مایه بگذارد و مطلب را به صورتی که در زبان دوم برای خوانندگانش مفهوم ‏تواند بود، باز آفریند.» این هم تا حدی همان سخنی است که آزوئلا در نقل قول بالا بر زبان آورده است. ‏

از طرف دیگر، یکی دیگر از خدایان «معبد ترجمه» شخصی است به نام گرگوری راباسا که طی پنجاه سال ‏گذشته، آثار بسیار ارزشمندی را از دو زبان اسپانیایی و پرتقالی به انگلیسی ترجمه کرده است، از جمله خیلی از ‏آثار خوب خولیو کورتاسار، ژرژ آمادو (نویسندۀ برزیلی) و گابریل گارسیا مارکز، و بخصوص اثر جاودانی ‏‏«صد سال تنهایی» که بسیاری عقیده دارند از خود نوشتۀ مارکز هم بهتر است. خبرنگاری یک بار در مصاحبه‌ای ‏این مطلب را با راباسا در میان گذاشته و نظر او را پرسیده بود. راباسا گفته بود «شاید علتش این است که صد ‏سال تنهایی اصلا بایستی به انگلیسی نوشته می‌شد!» متوجه این نکتۀ باریک‌‌تر از تارِ مو هستید؟ این حرف را ‏کسی بر زبان می‌آورد که مارکز سه سال انتظار کشیده بود تا (راباسا) تعهدات قبلی‌اش را به انجام برساند و وقت ‏کافی در اختیار داشته باشد برای ترجمۀ «صد سال تنهایی» به انگلیسی چون دوستش کورتاسار به او گفته بود کار ‏را به کس دیگری نسپارد. این حضرت راباسا (که حالا حدود ۸۶ سال از عمرش می‌گذرد و در چند سال اخیر با ‏بیماری‌های گوناگون دست به گریبان بوده است) از مترجمانی است که معروف است هیچ‌وقت کتابی را که ‏می‌خواهد ترجمه کند، پیشاپیش نمی‌خواند، و در حین کار ترجمه است که خودش هم با جزئیات داستان آشنا ‏می‌شود، چون معتقد است مترجم تنها هنگامی می‌تواند ترجمه را به خوبی و اصالتِ متن اصلی در آورد که مثل ‏نویسنده، همۀ زوایای کتاب و شخصیت‌ها و رویدادها را در ضمن ترجمه «کشف» کند. (گرچه خودش جایی گفته ‏است به خاطر تنبلی است، چون دوست ندارد کتابی را دو بار بخواند!)در نتیجه، ترجمه نیز همان اصالتی را ‏خواهد داشت که نویسنده در اثر خود به دست داده است. راباسا در مقدمۀ کتاب خاطراتش، تحت عنوان «اگر این ‏خیانت است» (‏IF THIS BE TREASON‏) می‌گوید:‏

‏«ضرب‌المثل‌ها می‌آیند و می‌روند، اما یکی از ضرب‌المثل‌هایی که، به رغم تمایل مترجم‌ جماعت، مدت‌ مدیدی ‏است جا خوش کرده و ماندگار شده، ضرب‌المثل ایتالیایی “‏traduttore, traditore‏” است که یعنی “مترجم، ‏خائن”. حرفی است که آدم را به این عقیده رهنمون می‌کند که مترجم، حتی بدتر از یک دزد سرگردنه، یک پا ‏خائن است و نه بیش.» و یکی دو سطر پایین‌تر می‌گوید: «بیایید کار ترجمه را مورد قضاوت قرار دهیم و شیوه‌ها ‏و وسایل کار را بررسی کنیم و انواع و اقسام خیانت‌ها را به نمایش بگذاریم که در هنر ترجمه به کار گرفته ‏می‌شود. و من از واژۀ هنر (‏art‏) استفاده می‌کنم، و نه صنعت (‏craft‏)، چون صنعت را می‌توان یاد داد اما هنر را ‏نمی‌توان یاد داد. به پیکاسو می‌توان یاد داد چطور رنگ‌ها را در هم آمیزد، اما نمی‌توان به او یاد داد دوشیزه‌هایش ‏را چطور روی بوم نقاشی کند. خیلی جاها هست که یقۀ یک مترجم را می‌توان گرفت و او را به خیانت متهم کرد، ‏که همه به نحوی اجتناب‌ناپذیر و به طرقی بس گونه‌گون به هم پیوسته‌اند که یک نگاه کلی بایستی به آنها انداخت تا ‏جوانب متفاوت و متعدد خیانتی که ایتالیایی‌ها ادعای مشاهدۀ آن را می‌کنند آشکار شود. اساسی‌ترینِ این خیانت‌ها ‏هم خیانت به واژه است، زیرا واژه اصل و اساس زبان و استعاره‌ای از برای هر آن چیزی است که می‌بینیم، حس ‏می‌کنیم، و در خیال مجسم می‌سازیم. پس از این، خیانتِ زبان را داریم، که در هر دو جهت امتداد می‌یابد. زبان‌ها ‏محصولِ فرهنگ‌ها هستند، که گاهی مردم‌شناسان مایل‌اند موضوع را برعکس نمایش دهند (یعنی فرهنگ را ‏محصولِ زبان قلمداد کنند). بنابراین، آنگاه که به واژه‌ و گفتار خیانت کنیم، به خودی خود به فرهنگ خیانت ‏کرده‌ایم. بعد هم خیانت‌های شخصی پیش می‌آید، و نخستین قربانی این نوع خیانت، البته، خود نویسنده‌ای است که ‏اثرش را ترجمه می‌کنیم. آیا ما واقعا می‌توانیم کاری را که او بر کاغذ آورده است باز آفرینیم؟ آیا می‌توانیم چیزی ‏را که نویسنده در جریان نوشتن واژه‌هایی که ما داریم تغییر شکل می‌دهیم احساس کرده است به همان شکل ‏احساس کنیم؟ و در این میان، در حالی که داریم به نویسنده خیانت می‌کنیم، به خودی خود به خوانندگان‌مان خیانت ‏می‌کنیم، ضمن آنکه همۀ انواع و اقسام خیانت‌هایی را نیز که حضرت نویسنده در متن اصلی به خواننده تحمیل ‏کرده است بایستی (به خواننده) منتقل کنیم. دست آخر هم به خودمان خیانت می‌کنیم چرا که بسیار پیش می‌آید که ‏نخستین ایده‌ای که به نظرمان رسیده به کناری بگذاریم و از جمله یا عبارتی پیش‌پا افتاده استفاده کنیم مبادا به ‏حرفه‌مان خیانت کرده باشیم.»‏

و این داستان سرِ دراز دارد، دوست عزیز. بحثی است بسیار اساسی و بسیار دور و دراز که در این مجمل ‏نمی‌گنجد. خلاصه‌اش این است که ترجمه برای من یک «درد بی‌درمان» بوده است. حتی وقتی هم که به کار ‏دیگری مشغولم، ذهن و دل و جانم مشغول ترجمه است. حتی وقتی کتابی را می‌خوانم که قصد ترجمه‌اش را ندارم، ‏می‌بینم ناخودآگاه جمله‌ای را که خوانده‌ام به فارسی برای خودم واگو می‌کنم. نمی‌دانم شاید دیگران هم اینطور ‏باشند. اما چیزی که مسلم است این که از زمانی که به طور حرفه‌ای به این کار پرداخته‌ام، دیگر نمی‌توانم هر ‏‏«ترجمه‌ای» را بخوانم. گویا سلیقه‌ام «بالا» رفته است! اگر ترجمۀ فارسی کتابی را بخواهم بخوانم، باید کارِ ‏مترجمی باشد که مورد قبول و احترام حقیر باشد. والا سعی می‌کنم اصل انگلیسی و یا اگر به زبان دیگری نوشته ‏شده باشد، ترجمۀ انگلیسی آن را بخوانم. از مواردی که می‌توانم مثال بزنم، ترجمۀ انگلیسی «سبکی تحمل‌ناپذیر ‏هستی» از میلان کوندرا و همچنین «مرگ در ونیز» از توماس مان است، که هر دو حاصل قلم یکی دیگر از ‏خدایان «معبد ترجمه» است به نام مایکل هنری هایم، رئیس دپارتمان زبان‌های اسلاوی دانشگاه «یو سی ال ای» ‏که از شش زبان مختلف به انگیسی ترجمه می‌کند: چک، فرانسه، آلمانی، ایتالیایی، روسی، صرب و کروآت، و به ‏شش زبان دیگر هم در حد مطالعه و مقابله تسلط دارد: دانمارکی، مجار، لاتین، اسلوواکی، رومانیایی، و اسپانیایی. ‏

من چند سال پیش مصاحبه‌ای را از این جناب هایم ترجمه کردم و در یکی دو سایت در آمد و یک بار هم در ‏روزنامۀ شرق (درتهران) چاپ شد. در این مصاحبه، هایم می‌گوید: «برخی معتقدند مترجم خود اثری تازه ‏می‌آفریند، ولی من با این حرف مخالفم. بنده هم عقیده دارم کار مترجم نوعی آفرینش ادبی است، اما ترجمه را ‏نمی‌توانم یک اثر تازه به حساب بیاورم. من شخصا میل دارم تا حد امکان همان اثری را در زبان انگلیسی باز ‏آفرینم که نویسنده به زبان خود نوشته است. یک ترجمۀ خوب، امکان یک بحث هوشمندانه را میان دو نفر فراهم ‏می‌آورد که یکی اثر را به زبان اصلی و دیگری ترجمه‌اش را خوانده است. به نظر من، این نهایت امیدی است که ‏می‌توان داشت.کسی که ترجمۀ انگلیسی متنی را می‌خواند، بایستی به این باور برسد که (با وجود وقوف به متن ‏انگلیسی‌یی که در برابر دارد) در واقع مشغول مطالعۀ اثری است به زبان فرانسه یا ژاپنی، و معمای اصلی همین ‏جاست. شاید بتوان آن را حیله‌گری خواند، یا حتی حقه‌بازی، اما به نظر من امکانپذیر است.» در همین مصاحبه ‏نقل قولی هم هست از خانمی به نام باربارا جانسون در رساله‌ای به نام «وفاداری به مفهوم فلسفی آن». ایشان گفته ‏است: «مترجم نه یک همسر مطیع، بلکه همانند یک فرد دو همسرۀ وظیفه‌شناس است که هم به زبان مادری وفادار ‏است و هم به یک زبان خارجی.» و بعد، جناب هایم دربارۀ تجربه‌اش به هنگام ترجمۀ کتاب «قرن من» از گونتر ‏گراس می‌پردازد و می‌گوید: «گراس ۱۵ نفر از مترجمانش را از کشورهای مختلف به دفتر ناشرش در آلمان ‏دعوت کرد و به مدت سه روز، و روزی ۱۵ ساعت، سمیناری برای آنها گذاشت که طی آن به ما می‌گفت چه ‏چیزهایی در ذهن خود داشته است، و حتی از ما نظر می‌خواست، چون هنگامی که ما کار ترجمه را شروع ‏کردیم، نوشتن رمان را هنوز تمام نکرده بود.» ‏

آدم در مقابل چنین خدایانی چه کار دیگری می‌تواند بکند جز کرنش؟ اما به کسانی که می‌خواهند وارد این کارزار ‏شوند توصیه می‌کنم اگر می‌توانند در این رشته تحصیل کنند، از این کار کوتاهی نکنند. من در کارزار ترجمه مثل ‏علف هرز سر از زمین در آوردم و تنها به واسطۀ سعی و کوشش فردی توانستم روی پای خودم بایستم. چنین ‏شخصی، بخصوص اگر بتواند مدتی را در کشوری زندگی کند که بستر زبان دوم اوست، نتیجۀ بسیار بهتری ‏خواهد گرفت. من اگر در لس‌آنجلس زندگی نکرده بودم، و آشنایی کنونی را با این شهر پیدا نکرده بودم، بعید ‏می‌دانم ترجمۀ «هزارپیشه»ام این کیفیت کنونی را می‌داشت. ‏


‎ ‎یک وبلاگ هم دارید که ندرتاً مطلبی هم در آن منتشر می کنید. اغلب این کارها رنگ و بوی ادبی ‏دارند و از سینما خبری نیست. رابطه تان با سینما در سال های گذشته چطور بوده، آیا تصمیم به ترجمه یک کتاب ‏سینمایی بیسیک دیگر ندارید؟‎ ‎

بله، درست است، وبلاگی به راه انداختم حدود چهار سال پیش در مجتمع بسیار وزین «ملکوت» به نام «دیروز، ‏امروز، فردا» که البته عنوان فیلمی است از ویتوریو دسیکا. نشانی وبلاگ از این قرار ‏است:‏www.vazrik.malakut.org‏ اما متاسفانه حدود دو سال است نتوانسته‌ام مطلب تازه‌ای به آن بیفزایم، ‏گرچه دوستان خوب ملکوتی، همچنان دکۀ ما را مفتوح نگه‌داشته‌اند، که خداوند عمرشان دهاد. امیدوارم روزی ‏بتوانم از خجالت‌شان در بیایم.‏

بیشتر مطالبی هم که در این وبلاگ گذاشته‌ام به قول تو ادبی‌اند، چرا که بیشتر کارهایی که در بیشتر این بیست و ‏چند سال ترجمه کرده‌ام ادبی بوده‌اند. مطلب سینمایی را باید برای مجلۀ سینمایی ترجمه کرد، که در خارج از ‏کشور نداریم؛ مجله‌هایی هم که در ایران داریم، از قبیل ماهنامۀ «فیلم» خودشان ماشاءالله تا دل تان بخواهد مترجم ‏دارند و نیازی به من ندارند که از ینگه دنیا برایشان مطلب بفرستم. گرچه همین اواخر مصاحبه‌ای با برتران ‏تاورنیه، فیلمساز بزرگ فرانسوی، ترجمه کرده و برای مجلۀ «فیلم» فرستاده‌ام که قرار است در شمارۀ آینده چاپ ‏شود. فعلا تصمیم قاطعی برای ترجمۀ یک کتاب سینمایی ندارم، اما بی‌میل نیستم در این زمینه کار کنم. در حال ‏حاضر انتشارات سروش مشغول تجدید چاپ «فن تدوین فیلم» است و من در تلاشم ناشر دیگری برای تجدید چاپ ‏‏«تاریخ سینما»ی اریک رُد پیدا کنم. با سروش یک مذاکرۀ ایمیلی کرده‌ام و گفته‌اند ترجمه را برایشان بفرستم، تا ‏بررسی کنند و جواب بدهند که آیا مایل به تجدید چاپ آن هستند یا نه. ‏

ترجمه در غربت، خیال راحت می‌خواهد و سفرۀ پر و پیمان، چون آشکار است که از راه ترجمه نمی‌توان نان شب ‏را فراهم آورد. نه با چاپ کتاب در خارج و نه حتی در داخل ایران. پولی که از بابت چاپ یک کتاب در ایران ‏نصیب من شود، به اندازۀ نصف یک ماه هم کفاف خرج و برج یک خانوار را نمی‌کند. بنابراین وقتی را که آدم ‏روی ترجمۀ یک کتاب می‌گذارد، بایستی از اینجا و آنجا زد. ترجمۀ کتابی به حجم «هزارپیشه» در ایران ممکن ‏بود یک ماه، یا حتی کمتر، برای من وقت بگیرد، اما اینجا، چیزی نزدیک به دو سال طول کشید تا کتاب در آمد. ‏بنابراین، چشم امید من به این چیزها نیست. کِرم است و دیگر هیچ. این کِرم وقتی وارد بدنت شد، دیگر بیرون برو ‏نیست که نیست. هیچ علاجی هم ندارد. ‏

‎ ‎و به عنوان آخرین سوال: چقدر از کارهایی که کرده ای راضی هستی؟ و چه برنامه هایی برای آینده ‏داری؟‎ ‎

از کارهایی که تا کنون کرده‌ام چندان هم راضی نیستم، چون بیشتر آنها را با فراغ بال و خیال آسوده کار نکرده‌ام، ‏به جز «فن تدوین فیلم» و تا حدی هم «تاریخ سینما». همیشه فشاری بر گرده‌هایم بوده که روی کیفیت کار اثر ‏گذاشته است. گاهی هم کیفیت چاپ کتاب مطابق میلم نبوده و در نتیجه از خود کار رضایت حاصل نشده است. یک ‏موردش «تریلوژی جنگ» است که با حروفچینی بد و کاغذ نامرغوب و روی جلد خیلی نامرغوب‌تر چاپ شد، و ‏یکی هم «خبرچین» که باز با حروفچینی بد و پر از غلط‌های چاپی است که هیچ‌وقت فرصتی برای مرمت آن پیش ‏نیامد، اما از روی جلدش خیلی راضی‌ام که کار دوست عزیزم علی خسروی بود. ‏

و اما برنامه‌هایی که برای آینده دارم، اگر بشود اسمش را برنامه گذاشت، ترجمۀ گزیده‌‌ای از اشعار بوکوفسکی ‏است (که بیش از نصف آن حاضر است) و بعد هم رمان دیگری از او به نام «زن‌ها» که هر دو در سوئد و با ‏همکاری ناصر زراعتی چاپ خواهد شد. و بعد، اگر کار و زندگانی در این غربت ناهنجار آمریکایی اجازه بدهد، ‏به در و دیوار «معبد ترجمه» دخیل بسته‌ام فرصت و حال و حوصلۀ ترجمۀ رمانی را که چند سال پیش شروع ‏کرده‌ام و ناتمام مانده، برایم پیش بیاید و بتوانم به قول و قراری که گذاشته‌ام پایبند بمانم. این یکی رمانی است به نام ‏‏«نبود کورکنندۀ نور» از طاهر بن جلون که ترجمۀ انگلیسی‌‌اش سه چهار سال پیش یکی از مهم‌ترین جوایز ادبی ‏اروپا را برد و من ترجمۀ آن را از روی همین ترجمۀ انگلیسی اما با مقابله با متن اصلی بن جلون که به فرانسه ‏نوشته است شروع کرده‌ام ولی به خاطر ناملایمات زندگی در هجرت ناتمام مانده است. کتاب دیگری که در نظر ‏دارم ترجمه کنم، مجموعه‌ای است از مصاحبه‌هایی با ۱۵ کارگردان برجستۀ سینما به نام «فیلم اول من» که یکی ‏از این مصاحبه‌ها (با برتران تاورنیه) در شمارۀ آتی ماهنامۀ «فیلم» چاپ خواهد شد. همان طور که از عنوان ‏کتاب معلوم است، این فیلمسازها در این مصاحبه‌ها دربارۀ اولین فیلم سینمایی که ساخته‌اند حرف می‌زنند و از ‏تجربه‌های تلخ و شیرین در ماه‌ها و گاه سال‌های پیش از ساخته شده فیلم مربوطه تا موقعی که فیلم اکران شده است. ‏این خودش برای من در این سوی دنیا دست کم پنج سالی وقت می‌خواهد. همین قدر را به حقیر ببخشایید. تا چه ‏پیش آید… ‏