رویای انتقام در زندان اوین

نویسنده

‏‎ ‎

زارا قهرمانی

‎ ‎

در وطن من ایران انتخاب قهرمان های اشتباه می تواند عواقب وحشتناکی بدنبال داشته باشد. من ‏اولین قهرمان خود را ده سال پیش یعنی زمانی که در تهران دانشجوی زبان اسپانیایی بودم، ‏انتخاب کردم. استادمان یک کتاب شعر از فردریکو گارسیا لورکا که در شروع جنگ داخلی ‏اسپانیا توسط سربازان ملی گرا کشته شد، مقابلمان گذاشت. با خواندن اشعار لورکا که حاوی پیش ‏بینی های تراژیک بود، تحت تأثیر شجاعتش قرار گرفتم. تجربه خواندن یکی از اشعار لورکا با ‏نام “گریستن” را به خاطر دارم. وقتی شعر به پایان رسید، در خود نسبت به زنان و مردان ‏هموطنم احساس همدردی می کردم‏‎. ‎

‎ ‎

اولین بار که شعر گارسیا لورکا را خواندم، اواخر دهه 1990 بود و تهران از بهاری دل انگیز ‏برخوردار بود. پس از 18 سال حکومت سرکوبگر آخوندهای مقدس مأب، محمد خاتمی، اصلاح ‏طلب آزادیخواه، بعنوان رئیس جمهور ایران انتخاب شد. با توجه به معیارهای تندروهای ایران، ‏اصلاحات خاتمی (کمی آزادی سخن بیشتر) چندان چشمگیر بنظر نمی رسید، اما من آنها را ‏همچون سپیده دم صبحگاه پذیرفتم. وقتی مقدس مأبان حکومت این اصلاحات را نادیده گرفتند، من ‏نیز در کنار هزاران دانشجوی معترض دیگر در خیابان فریاد اعتراض سر دادم. معتقد بودم به ‏عهد خود با گارسیا لورکا و همچنین شعرای بزرگ ایران مانند حافظ و سعدی که به عشق و ‏آزادی ارج می نهادند، عمل کرده ام. من و دوستانم در حالیکه روی پله های کتابخانه نشسته ‏بودیم، موج جدید اعتراض ها را برنامه ریزی و مثل کودکان خوشحال پرچانگی می کردیم. دور ‏و برمان آنقدر مملو از آدم های خوشحال بود که بعید بنظر می رسید آنهایی که شادی را محکوم ‏می کردند، بتوانند بر ما مسلط شوند‏‎. ‎

‎ ‎

اما بعدازظهر یکی از روزهای سال 2001 در حالیکه سلانه سلانه از دانشگاه به خانه برمی ‏گشتم، یک ماشین پلیس کنار من توقف کرد و گفت: “ سوار شو.” گفتم: “من؟ برای چی؟” بیش از ‏آنکه ترسیده باشم، احساس می کردم به من بی احترامی شده است. آنها به من گفتند که باید در ‏مرکز شهر به چند تا سؤال جواب بدهم‎. ‎

‎ ‎

آن زمان نمی دانستم که من تنها یکی از صدها دانشجوی معترضی بودم که در آن روز بازداشت ‏شدند. تظاهرات ما حوصله تندروهای رژیم را به سر برده و دست پلیس را برای سرکوب باز ‏گذاشته بود. “در مرکز شهر” یعنی یک سلول بسیار کوچک در زندان اوین و “چند تا سؤال” یعنی ‏شکنجه های طولانی. برایم سخت بود قبول کنم که اعتراض های خوش بینانه ام می توانست ‏بازجوهایم را به چنین خشونتی وادار کند‏‎. ‎

‎ ‎

در زندان اوین شب و روز معنی ندارد. لامپ ها مرتبا ً روشن و زمان همیشه “حال” است. من با ‏گوش دادن به اذان صبح که در کل زندان پخش می شد، حساب زمان را نگه می داشتم. پس از دو ‏هفته بازداشت، آرزوی حس کردن گرمی دستان مادرم را داشتم و رویای انتقام را در سر می ‏پروراندم. خیال ضربه زدن به افرادی را داشتم که سعی می کردند مرا بکشند. دیگر به گارسیا ‏لورکا، سعدی و حافظ و یا آزادی فکر نمی کردم. به انتقام فکر می کردم. این خیالات آنقدر به من ‏نزدیک بود که حتی عطش عشق را نیز در من از بین برده بود. می دانستم این خشونت است که ‏اخلاق مرا فاسد کرده و در نتیجه از آن متنفر بودم. برخلاف قهرمان های شعر قادر نبودم از ‏کلمات مرهمی بسازم و با تخیل از خود دفاع کنم‏‎. ‎

‎ ‎

یک روز صبح پس از پخش اذان در حالیکه به دیوارهای آجری سلول تکیه داده بودم، کلماتی ‏تسلی بخش در وجودم جاری شد:“اگر از اوین زنده بیرون بروم، مهم نیست چقدر جراحت ‏برداشته ام، مهم این است که هنوز کشورم ایران را دارم.” با خود فکر می کردم اگر از اوین زنده ‏بیرون بروم، می توانم آن چیزی را داشته باشم که حتی بازجویان زندان هم هرگز نمی توانند آن ‏را داشته باشند. آنها هرگز نمی توانند ایران را داشته باشند. این فکر آن روز به من تسلی داد، اما ‏روز بعد دیگر تسلی در کار نبود. به هرحال این کلمات را با خود تکرار می کردم:” من هنوز ‏ایران را دارم‎.“‎

‎ ‎

پس از 29 روز بازجویی، دوستانم در خارج از زندان توانستند مرا آزاد کنند. خطر دستگیری ‏مجدد مرا وادار به ترک کشورم کرد و اکنون دور از ایران زندگی می کنم. حالا ساحلی است که ‏روی آن دراز می کشم، کاری دارم که مرا سرگرم می کند و همسری دارم که دوستش می دارم. ‏اما یک تکه از وجودم با من نیست. مطمئن نیستم که هنوز ایران را دارم. شهامتم کمتر از گذشته ‏است یا حداقل تمایلی به امتحان کردن آن ندارم. ولی در عین حال احترام بیشتری برای شهامت ‏دیگران قائل هستم. اگر من می دانستم بازجویان اوین با من چه می کنند، لب فرو می بستم. گارسیا ‏لورکا دقیقا ً می دانست از افرادی که از او متنفر بودند چه انتظاری داشته باشد، با این حال ‏نظراتش را بیان می کرد. من این مطلب را اکنون درک می کنم‏‎. ‎

‎ ‎

منبع: نیویورک تایمز، 1 دسامبر، 2007‏