“ایرن” به باورِ من زیباترین زنِ سینمای ایران بود. نگاهی به جوانیاش بیاندازید و زیباییِ دستنخوردهاش را بهبینید.
“ایرن زازیانس” دخترکی بابلسریست. جایی که آسمانِ آبی پروازهای من بود. از همان آغاز یک لیدیست. نخستین همسرش “محمد عاصمی” نویسنده و روزنامهنگار صاحب نام است؛ که سالها پیش یک روز در پاریس در حالی که میکوشید بغضِ سنگیناش را پنهان کند به من گفت:
“اگر از ایرن عکسی داری، به من بسپار.”
یک خواهشِ دلنازک. زیبا. با شکوه. عشقِ بزرگِ زندهگیاش را میخواست در یک قاب غریب پیشِرو داشته باشد؛ برای همیشه!
یعنی که عشق، وقتی عشق است، هرگز “غایب” نیست.
که یک “همیشه حاضر” است.
سال ۱۳۲۸ با نمایش “کارمند شریف” به روی صحنه میرود و اهلِ تئاتر میشود. آنگاه: تاواریش، بادبزن خانم ویندرمیر، رقیب، جادهی زرین سمرقند، پرتگاه، شوهر ایدهآل، شیادان، شب بحرانی، پیچ خطرناک و… از راه میرسند تا که با فیلم “مردی که رنج میبرد” به سینما میرود.
چشمهی آب حیات ۱۳۳۸، مروارید سیاه ۱۳۳۹، سایهی سرنوشت ۱۳۴۰، دلهره ۱۳۴۱، ساحل دور نیست ۱۳۴۱، جادهی زرین سمرقند ۱۳۴۷، کشتی نوح ۱۳۴۷، پسر زایندهرود ۱۳۴۹، همای سعادت ۱۳۵۰، عمو یادگار ۱۳۵۰، خداحافظ رفیق ۱۳۵۰: نخستین فیلم امیر نادری و هدیهیی از من و اسفندیار منفردزاده و فرهاد برای او. هدیهیی به نام جمعه!
بخشی از فیلم هم در آپارتمانِ کوچکِ من: خیابانِ سزاوار پشت دانشگاه تهران فیلمبرداری شده است… باری؛ و محلل ۱۳۵۰، حکیمباشی ۱۳۵۱، بلوچ ۱۳۵۱، خروس ۱۳۵۲، اکبر دیلماج ۱۳۵۲، تعقیب تا جهنم ۱۳۵۲، موسرخه ۱۳۵۳، بابا خالدار ۱۳۵۴، اضطراب ۱۳۵۵، شام آخر ۱۳۵۵، برهنه تا ظهر با سرعت ۱۳۵۵.
و مجموعهی تلویزیونی: غریبه ۱۳۵۴، تخت ابونصر ۱۳۵۵، سلطان صاحبقران کار علی حاتمی در نقش “مهد علیا”، مادر ناصرالدین شاه قاجار (۵۶-۱۳۵۵)
باری، و دردا که به تابستان ۲۰۱۲ از میان ما میرود.
یکی دیگر از بچههای زیبای ایران خانم هم بینفس میشود. بی اینکه بتواند به حرفهاش که تمامِ زندهگیاش بود، ادامه بدهد. پس به سفر میرود، حرفهی دیگری میآموزد، برمیگردد، حافظهاش را پاک میکند. روز از نو، روزی از نو.
در این سالها، همیشه به او فکر کردهام و تنهاییِ بزرگاش.
به روزی که پیامی فرستاد از این دست: شهیار جان. مبادا در برنامههایات، چیزی از من بگویی، یا از کارِ مشترکمان، که برای من، خطرناک است. پس من هم با اینکه همیشه میخواستم از آن روزها بگویم اما حرمت او را رعایت کردم و تا روز آخر از او هیچ نگفتم. من او را به اندازهی یک ماه در کنارِ خود داشتم. از آغاز تا فرجامِ “شام آخر”. در مهمانسرای قزوین. از همان آغاز اما، میان ما سوءتفاهمی نشست، که کاش نمینشست. “سعید راد” که قرار بود نقش “علی”، فاسقِ “عصمت” را بازی کند، زنان فیلم را در برابر من عَلَم کرده بود تا حالا که خودش نمیتوانست در فیلم بازی کند، دستِ کم همهی پروژه را به دستِ باد بسپارد!
از بام تا شام در گوششان زمزمه میکرد که این یک فیلم ضد زن است. شما هم بازی نکنید و با من به تهران برگردید. ایرن هم که زنی دلنازک و ساده بود، در این دام افتاد. شادا که این “یاگوی” قصهی ما، به تهران بازگشت و آسمانِ تیره و تار را هم با خود برد. داستان این جنگ و گریز را در دومین کتاب ترانههایام آوردهام، که اجازه بدهید در این فرصت، از کنارش رد بشویم. همین که اینجا برای نخستین بار میخوانید که “سعید راد” برای بازی در نقش “علی”، با ما همسفر شد تا روبهروی “فنیزاده”ی بزرگ بازی کند، خبرِ دسته اولیست.
باری، این یک زخم بر دلِ رابطهی انسانی و حرفهیی ما؛ زخمِ دیگر اما، روزی پیش آمد که “محسن سهرابیِ” عزیز، بازیگرِ باارزش، که هرگز به اوج خود نرسید و در غربت بینفس شد را برای بازی در نقش “علی”، کنار گذاشتم. در حالی که “ایرن” دوست میداشت، عشقِ زندهگیاش، محسن، نقش روبهرویاش را بازی کند. اما، چه کنم که به هنگامِ کار، نمیتوانم دوستی و رفاقت را به حرفه گره بزنم. محسن که دوست من هم بود، برای “علی” شدن، چیزی کم داشت. “بهروز بهنژاد”، نزدیکتر بود. اگرچه شاید حضور محسن میتوانست کمک کند، تا این رابطه به شکلی دیگر دربیاید.
بگذریم… پس از “شام آخر” دیگر ایرن بانو را ندیدم. اما خبرش را داشتم. این که در کنجِ خانهاش، خلوتکدهیی برپا کرده بود تا زیبایی را به چهرهی زنان، برگرداند. که ایرن هرگز، حتا برای ساعتی، زیبایی را رها نکرده بود. همین است که زشتها، زشتهای حسود، حضورش را تاب نیاوردند و هر جا که میتوانستند، برایاش ترمز میگرفتند!
-روی شاخهی دو دستت
مرگِ برگی در کمینه
این به خاک افتادنِ من
شعرِ نفرینِ زمینه!
بانوی من، بانوی من تو همه دار و ندارم
با من از تنام خودیتر تو تمامِ کس و کارم
[شامِ آخر- ترانهی متن]
تصویری از اینترنت به دستام رسید. یک مهمانی خصوصی. خانهی ایرن جان. در کنارِ همکاراناش. و نگاهِ ملتهب و نگراناش. نگاهِ تنها و بیکس و کارش. با اینکه جوانیاش را گم کرده بود اما هنوز و همچنان زیبا بود. “عصمتِ” سینمای من. معصومیتی که گم شده است. که دیگر نیست. که سرزمینِ بیحافظه، کاری به کارش ندارد!
به عکسهایاش زل میزنم. حس میکنم به عاصمی جان بد کردهام. که تصویرِ ایرن جان را برای خودم نگه داشتهام. هنوز فیلم “شامِ آخر” را نیافته بودم. کاش میشد با این فیلم و چند تصویرِ بانو جان، زیباترین “پایان” را برایاش رقم زد. با کاشهای دیگر…
باری، حالا هر دو نیستند. و ما که گمان میکنیم “هستیم”! “نیستیم”! آنجا که باید باشیم.
… آری، حادثهی مهمی بود، دیدارِ بانو جان. زندهگی مشترک زیرِ یک آسمان برای سی روز تا کودکی به نامِ “شام آخر” به دنیا بیاید.