بوف کور

نویسنده

خانه ( 6 )

تونی موریسون

ترجمه: علی اصغر راشدان

 

 هنرپیشه های مرد خیلی نایس تر ازهنرپیشه های زن بودند. سرآخر با نام صداش میکردند. این کار بار سوم دقیقشان هم خوانی نداشت، گریم کهنه شان هم که لکه دارمیشد، اهمیت نمیدادند. زنها دختر صداش میکردند: “دخترکجاست؟ بگو بینم دختر، لیوان آبجوم کجاست؟”

. موها یا کلاه گیس هاشان به فرمانشان که نبود عصبانی میشدند.

 لیلی خیلی به دل نمیگرفت، چراکه خیاطی لباسها یک کمک اقتصادی از طرف زن نظافتچی بود. لیلی مهارتش درخیاطی و بخیه دوزی، پتودوزی، کوک زنجیره ای، آستردوزی، لبه دوزی، دکمه سردست دوزی، پف دادن را که ازمادرش آموخته بود به کار می گرفت. علاوه براین، برخورد ری استون مدیر باهاش همراه با ادب بود. ری استون هرفصل دو یا هرازگاه سه نمایشنامه تو استودیوی بالای شیروانی خلق میکرد. تمام مدت درکلاسها تدریس وتمرین میکردند. محل خیلی فقیرانه و تمام سال مثل کندو پر وزوز بود. درفاصله بین تولیدات و بعد ازکلاسها محل با بحثهای پرتنش پرهمهمه بود وعرق پیشانی آقای استون و شاگرد هاش را به بخارمی نشاند. لیلی فکردکرد آنها ازاوقات روی صحنه بودن هیجان زده ترند. نمیتوانست به خودش کمک کند که این بگومگوها را گوش دهد. عصبانیتهائی که درباره یک صحنه و چگونگی بیان بعضی سطرها نبودند را نمی فهمید. حالا که استودیوی بالای شیروانی درش تخته و آقای استون بازداشت و لیلی بیکارشده بود، پرواضح بودکه باید با دقتی بیشتر گوش به حرفها می سپرد.

 علت انگار نمایشنامه بود، همان که باعث گرفتاریهای اعتصابی شده بود. دو مامورحکومتی باکلاههای لبه برگشته به دیدنش آمدند. نمایش از نقطه دید لیلی خیلی خوب نبود. خیلی پردیالوگ وبی تحرک بود، اما آنقدر بد نبود که در استودیو بسته شود. مطمئنابه بدی آن یکی که تمرین کردندو نتوانستند اجازه اجرا بگیرند نبود. اگرحافظه لیلی اشتباه نمیکرد، “قضیه ماریسون” ونوشته فردی به اسم “آلبرت مالتز” بود.

 مزد خشک شوئی میدان بهشی وانگها کم بود. تیپ های هنرپیشه هاهم درکار نبود. با این همه کارروزانه بهترازتو تاریکی رفتن به تاتر و برگشت به خانه کوچک اجاره ئیش بود.

 لیلی تواطاق پرس ایستاد، تنشی که اخیرا به جوانه های خشم بدل میشد را به خاطرآورد. جواب تازه دریافت کرده از بنگاه معاملات املاک برآشفته ش کرده بود. ملاحظه کاری وصرفه جوئی درامورخصوصیش، به اضافه آنچه پدر و مادرش براش گذشته بودند، کافی بود تا اجاره کردن خانه را رها کند وخانه کوچکی ازخودش داشته باشد. دور یک آگهی درباره یک خانه دوست داشتنی پنج هزاردلاری را دایره کشیده بود، گرچه ازمحل کارش خشک شوئی دوربود، به خاطرهمسایه های خوبش با خوشحالی میرفت و برمیگشت. درلباس تمیز و گیسهای کاملا صاف آرایش شده در آن حول وحوش سلانه سلانه قدم که میزد نگاههای خیره آزارش نمیداد. چند بعدازظهر قدم که زد، سرآخربا یک بنگاه چی مشورت کرد. پیشنهادش را درمورد چند خانه فروشی تشریح که کرد، با خنده بنگاه چی روبه روشد، گفت:

” واقعامتاسفم. “

لیلی پرسید “اونا فروخته شده ن؟”

بنگاه چی نگاهش را پائین گرفت و تصمیم گرفت دروغ نگوید:

“خب، نه. اماموانعی توکاره. “

” توچه زمینه ای؟”

بنگاه چی آه کشید. آشکارا مایل به ادامه گفتگو نبود. میزخشک کنش را بلند و چند کاغذ منگنه شده بیرون کشید. صفحه ای را برگرداند وسطرخط کشی شده ای را به لیلی نشان داد. لیلی با انگشت اشاره ش خطوط را وارسی کرد:

« هیچ یک ازاملاک مذکور دراینجا غیراز تنها کارکنان و خدمه سرویسها، هرگز نباید مورد استفاده وتحت تملک هیچ یک از یهودی ها، یا هیچ یک از اتیوپیائیها، مالایائیها، یا نژاد آسیائی قرارگیرد. “

“من آپارتمانای اجاره ای وفروشی توبخشای دیگه شهر دارم، اگه بخوای.. “

لیلی گفت “متشکرم. “، چانه ش را بالا گرفت و با تمام نیروئی که غرورش اجازه میداد دفترمعاملات را ترک کرد. با این همه، خشمش فروکش که کرد، مدتی فکرکرد و به بنگاه معاملات برگشت وآپارتمانی یک اطاق خوابه تو طبقه دوم نزدیک خیابان جکسون اجاره کرد.

 گرچه کارفرماهاش خیلی باملاحظه تر از هنرپیشه های زن استودیوی زیر شیروانی بودند و بعد از شش ماه کار با دستگاه پرس وبخاربرای وانگ ها، حتی بعد ازاضافه کردن هفده سنت به مزدش، احساس خفگی میکرد. هنوزمی خواست آن خانه یا مشابهش را بخرد.

 درهمین ناآرامی مردی بلند قد با دسته ای لباس نظامی برای خشک شوئی وهمان روزگرفتن واردشد. دو نفروانگ تواطاق عقب نهار میخوردند و اوراگذاشته بودند که مواظب پیشخوان باشد. لیلی به مشتری گفت اگر لباسش را پیش ازظهرتحویل داده بودمیتوانست همان روزبگیرد، حالا میتواند روز بعد لباسش رابگیرد. لیلی حرف که میزد خندید. مشتری جواب خنده ش را نداد. تو چشمهاش نگاهی ساکت داشت و مثل آدمهائی که باخیره شدن به امواج اقیانوس زندگی شان را میسازند، انگاردورها را می نگریست. لیلی نرم شد:

” خب، پنج ونیم بیا، ببینم میتونم چی کارکنم. “

 مشتری پنج ونیم برگشت. چوب لباسیهارا روشانه ش گرفت وتا بیرون آمدن لیلی، نیم ساعت تو پیاده رو ایستاد. پیشنهادکردلیلی را تاخانه همراهیش کند.

لیلی ازش پرسید”میخوای بامن بیای؟”

” هرکارکه تو بگی میکنم. “

ولیلی خندید.

 دریکدیگرپیچیدند، یک هفته باهم جفت شدند. ماههای بعدکه گفت به خاطرخانواده ش بایدلیلی را ترک کند، ضربه ی داغ غیرمعمولیئی درخودحس کرد. واین تمام قضیه بود.

 اول زندگی بافرانک باشکوه بود. درهم فروریختنش یک لکنت بود ونه یک فوران. لیلی ازسرکاربه خانه آمدواورا روی مبل نشسته وخیره شده به زمین که دید، احساس ناراحتی کردونه خطر. یک لنگه جوراب پاش بودودیگری تومشتش. لیلی نه اسمش را صداکردونه به طرف صورتش خم شد، گذاشت که بماندوبرودبیرون توآشپزخانه وریخت وپاشهای خود راجمع وجورکند. همه چیزمثل روزهای اول خوب شده بود-شیرین مثل وقتی که لیلی بیدار میشدو اوراکنارخودمیدید. پلاک نظامیش زیرچانه لیلی بود. آن روزها خاطراتی شده بود ولیلی کم وکمتر مایل به یادآوریش بود. لیلی اززایل شدن جذبه ها متاسف بود، امامی پنداشت دوباره درنقطه ای به اوج میرسد.

 دراین فاصله خرده ریزهای کوچک زندگی باید بیشترموردتوجه قرارمیگرفت: قبض های نپرداخته، چکه های هرازگاه گاز، موشها، نخ نمائی جورابهای آخرش، دشمن، همسایه های دعوائی، چکه کردن شیرها، گرمای احمقانه، سگهای خیابانی و قیمت دیوانه کننده هامبرگر. فرانک هیچ کدام از این ناراحتی هارا جدی نمیگرفت، لیلی باصداقت کاملی که داشت نمیتوانست سرزنشش کند. لیلی متوجه شد درزیراین کوه گله وشکایت آرزوی مالک خانه شدنش نهفته است. ازشریک نشدن فرانک دراشتیاقش دررسیدن به این هدف برمی آشفت. درواقع فرانک انگاراصلا هدقی نداشت. لیلی درباره آینده واین که میخواهد چه کارکند ازش سئوال که کرد، فرانک گفت

 ”زنده بمانم”

 لیلی اندیشید:

“آه، هنوززیرسلطه جنگه”

 ناراحت بود واحساس خطرمیکرد، اما نسبت به او خیلی گذشت داشت: مثل قضیه فوریه. همان که به یک جلسه برگزار شده کلیساتومیدان فوتبال یک دبیرستان رفتند. میزها پرازخوراکیهای خوش میزه مجانی بودوکلیسا برای تبلیغ به همه خوشامد میگفت. همه آمدند، نه تنهااعضای گروه عبادت کننده ها، که غیرعضوهاهم آمده بودند. ورودی شلوغ ومعتقدین بیشماربرای غذا صف کشیده بودند. بین جوانهای باچهره های جدی وپیرهای باچهره های مهربان ادبیاتی ردوبدل و منتهی به چپاندن تو کیفهاوجیبهای پهلوئی میشد. باران صبح ایستادوخورشید بین ابرها که خرامیدن گرفت، لیلی وفرانک بارانیهاشان رابا ژاکت عوض کردند و دست دردست سلانه سلانه به استادیوم رفتند. لیلی چانه خود راکمی بالا گرفت، دوست داشت فرانک سرش را اصلاح وکوتاه کرده بود. مردم بیش از خیره شدن بهش نگاه می کردند، شاید به خاطر قدبلندش بود، لیلی امیدواربود اینجورباشد. به هرحال، بعدازظهرهردوشان خیلی خوشحال بودند، باافراد اختلاط و بچه هارا درپرکردن بشقابهاشان کمک میکردند. وبعددرمیانه پرتو خورشیدوآنهمه سردوگرمی شادی هم رابوسیدندوفرانک خوراک بلعید. کنار میزی ایستاده بودند، جوجه دوم توبشقابهاشان کپه میکردندکه دختری کوچک باچشمهائی چپول روبه روشان کنارمیز رسیدتا یک کیک فنجانی را بقاپد. فرانک خودرا رومیزتکیه دادتابشقاب کیک را نزدیکش سردهد. دختر به عنوان تشکر خنده دنباله داری تحویل داد. فرانک خوراکش را رو میزانداخت و تو جماعت دوید. افرادی که بهشان تنه زده بودودیگران، درمقابلش دوقسمت شدند، عده ای بااخمهای درهم و دیگرانی حیرت زده. لیلی مضطرب و آشفته بشقاب یک بارمصرفش را رومیز گذاشت. شدیداسعی کردوانمودکند فرانک بااو آشنا نیست. سعی کردنگاهش به دیگران نیفتد، چانه ش را بالاگرفت وبا گامهای آهسته سکوی تماشاگرهارا گذشت. به طرف درخروجیئی که فرانک انتخاب کرده بودرفت.

 لیلی به آپارتمان برگشت. آن راخالی دیدوخیلی خوشحال شد:

“فرانک چطوری تونست بااون سرعت عوض شه؟”

 لحظه ای خندید، بعدوحشت کرد. خشونتهائی درفرانک بود که میتوانست مستقیمامتوجه اوشود؟البته بد خلقیهائی داشت، اماهیچوقت جنجالی یاسرآخرتهدیدکننده نبود. لیلی زانوهاش رارهاکردوساعدهاش راروشان گذاشت وبه سردرگمی خودش و فرانک وآینده ای که دنبالش بود فکرکرد. ازخودپرسید “فرانک میتونه تو این آینده شریک باشه یانه؟”

 پیش ازبرگشتن فرانک طلوع صبح ازلای پرده ها سرک کشید. کلیدتوقفل که چرخیدقلب لیلی ازجاکنده میشد. فرانک خونسردبود. کلیدرا گذاشت، گفت “ ازشرم خردم. “

“تومدتی که توکره بودی، چیزی پیش اومد که سراسیمه ت میکنه؟”

 لیلی هیچوقت درباره جنگ چیزی نپرسیده بودوفرانک هم هیچوقت درباره ش حرفی نزده بود. لیلی فکرکرده بود:

” بهتره حرفشو نزنیم. “

فرانک خندید” وقت من؟”

” خب، میدونی منظورم چیه. “

فرانک اورا توآغوشش فشرد” آره، میدونم. دیگه پیش نمیاد. قول میدم. “

 اوضاع به حال عادی برگشت. فرابعدازظهرها تو یک ماشین شوری کار می کرد. لیلی روزهای هفته را توخشک شوئی وانگهاو شنبه هاکارهای هر ازگاهی میکرد. آنها کمترباهم حشرونشرداشتند، امالیلی قضیه را فراموش نمیکرد. هرازگاه به دیدن فیلم هائی میرفتند. بعد ازدیدن فیلم”او تمام راه را دوید”، فرانک مشتش را مچاله کردوبخشی ازشب درسکوت نشست. ودیدن فیلم هم متوقف شد.

 افکار لیلی رو جاهائی دیگر متمرکزشد. گام به گام تنها شد ومهارت هاش را روخیاطیش متمرکزکرد. دومرتبه روسری عروس توری دوزی کرده بود، بعدبه درخواست یک مشتری سطح بالایک رومیزی را حاشیه دوزی کردو شهرتش بالاگرفت. سفارشهای متعددومخصوص دریافت کرد. لیلی ذهنش را متوجه داشتن مکانی خاص خودش کرد، مغازه لباس دوزی بازمیکرد چه ایرادی داشت؟ شاید روزی طراح مد میشد. تجربه این حرفه را توتاترکسب کرده بود.

 همانطورکه فرانک قول داد، دیگرانفجارعمومی پیش نیامد. امابارها لیلی به خانه آمدوفرانک را عاطل وباطل دید. ساکت نشسته وبه موکت خیره ودلسرد کننده بود. لیلی تلاش کرد، واقعاتلاش کرد. تمام کارهای خانه، گرچه کم، به عهده او بود: لباسهای فرانک روکف خانه پراکنده، ظرفهای دلمه بسته تو دستشوئی، درشیشه های بازمانده سس گوجه، موهای ریش تو لوله فاضلاب، حوله های خیس مچاله روکاشیهای کف حمام بودند. لیلی توانست ادامه دهد وادامه داد. فرمانبریهارشدکردوبدل به بگومگوئی یک طرفه شدکه فرانک گوشش بدهکارنبود.

“کجابودی؟”

” فقط بیرون. “

“بیرون کجا؟”

” ته خیابون. “

بار؟سلمونی؟سالن بیلیارد؟فرانک مطمئناتو پارک ننشسته بود.

“فرانک، میتونی شیشه شیرائی که قبلاتوقفسه گذاشتی تمیزکنی؟”

” متاسفم. الان این کارو میکنم. “

“خیلی دیره. خودم این کارو کردم. میدونی، من نمیتونم تموم کاراروبکنم. “

” هیچ کی نمیتونه. “

“اماتومیتونی یه کارائی بکنی، نمیتونی؟”

“لیلی، خواهش میکنم. من هرکاری توبخوای میکنم. “

” من چی میخوام؟اینجاخونه ماست. “

 مه ناراحتیئ که لیلی رامحاصره کردبود غلیظ ترشد. بی تفاوتی واضح فرانک همراه بانیازهاومسئولیت ناپذیریش دلخوری لیلی راعادلانه تر می کرد. شب خوابیهاشان که روزگاری چنان باب مذاق زن جوان بود و بهترش را تصور نمیکرد، تبدیل به انجام وظیفه شده بود.

 آن روزبرفی که فرانک درخواست آن پول زیادرا برای معالجه خواهر مریضش تو جورجیاکرد، انزجارلیلی با دادن کمک جنگیدومغلوب شدو پول رابهش داد. مدالهای نظامی فرانک را که تودستشوئی حمام جاگذاشته بودبرداشت و جای دوری تو کشوکناردفترچه بانک خودپنهان کرد. حالا نظافت وتمام کارهای آپارتمان وگذاشتن چیزهادرجای خودشان به عهده خودش بود. بیدارکه میشد می دانست آنهاجابه جاوخردوتکه تکه نشده اند.

 تنهائی ای راکه قبل ازآمدن فرانک به خانه اش درخشک شوئی وانگ ها حس میکرد، داشت ناپدید میشدوجاش راآزادئی مترلزل، کسب آنزواو برگزیدن دیواری میگرفت. لیلی میخواست بدون کشیدن بارمردی بلند قد بردوش دیوار را بشکندو داخلش رسوخ کند. لیلی میتوانست بی محدودیت وآشفتگی برنامه ای جدی وپیشرفته رابرگزیند، آرزوهاوموفقیت هاش را جفت و جورکند. این همان برنامه ای بود که پدرومادرش بهش آموخته بودندولیلی قول عملی کردنش را به آنها داده بود. درگزینش این برنامه آنها پایداری کرده وهرگزکوتاه نیامده بودند. بگذاربه دلایل لیلی اهانت نکنیم وکوچکترین ضربه ای بهش نزنیم. او زندگیش رابرپایه این نقل قول موردعلاقه پدرش پیش خواهدبرد:

“سعی کن شیرباشی دختر. اسم مادرم لیلیان فلورنس جونزرو تو گذاشته شده. بانوئی سرسخت که هیچوقت نظیرنداشته. مهارت خودتوپیداکن و اونو به کار بگیر. “

 بعدازظهری که فرانک رفت، لیلی به طرف پنجره جلو خانه رفت. خم شد تا ریزش برف سنگینی که خیابان راپودرپاشی میکردنگاه کند. تصمیم گرفت قبل از مشکل شدن اوضاع خریدهاش را بکند. یک کیف چرمی افتاده تو پیاده رو دید. درش رابازکرد، پرسکه بود. بیشترش سکه های پنجاه وبیست وپنج سنتی بودند. ناگهان فکرکردکسی نگاهش میکند:

” پرده پنجره کنارخیابان کمی کنارنرفت؟مسافر ماشین نزدیک ندید؟”

 لیلی کیف را بست وتوایوان اداره پست گذاشت. باساک خریدپرازخوراکیها ولوازم ضروری برکه گشت، کیف هنوزسرجاش وگرته ای برف روش نشسته بود. لیلی اطراف رانگاه نکرد، کیف را باسرعت قاپیدوتوساک خرید پرت کرد. بعد سکه هارا کنارتخت، جائی که فرانک میخوابید، پخش کرد. سکه های سرد براق معامله کامل منصفانه ای به نظرش رسید. درجای خالی فرانک مانی، مانی (پول)های واقعی میدرخشیدند. هرکسی میتوانست ازنشانه ی به این روشنی برداشتی اشتباه داشته باشد، امانه لیلیان فلورنس جونز……