مادران انتظار

پروین بختیارنژاد
پروین بختیارنژاد

هنوز سنم از ۲۴ نگذشته بود، که لحظه لحظه زندگی ام گره خورد با کسانی که قرار بود سالهای متمادی را پشت دیوارهای بلند و خاکستری اوین بگذرانند. آن بنای پیچ در پیچی که بر تپه های اوین بنا شده، میعاد گاه روزهای جوانی من، پسرک یکساله ام و مرد جوانی که هنوززندگی مشترکم با او به ۲ سال نرسیده بود، شد.

هر دو هفته روز دوشنبه، پسرکم را به آغوش می کشیدم و سوار بر اتوبوس به سمت اوین به راه می افتادم. تا اینکه بعد از ساعتها نام زندانی ام خوانده می شد و من با عجله خود و کودکم را به پشت آن اتاقکهای شیشه ای می رساندم، تا او را ببینم که سالم و قبراق جلویم ایستاده، می خندد و حال تک تک خانواده را می پرسد، بعد مکث می کند و نگاهش را تا عمق وجودم روانه می کند.

شب قبل از ملاقات به سختی خواب به چشمانم می آمد و از ۵ صبح شروع به آماده کردن پسرکم می شدم و با سرو صدای من، مادرم از خواب بیدار می شد و زمانی که می خواستم از خانه خارج شوم به من می گفت: خوب شوهرت را ببین و دلتنگی هایت را بگذار پشت دیوارهای اوین و به خانه برگرد. هر بار این قول را به او می دادم، ولی هنوز چند قدمی از آن دیوارها دور نشده بودم که دلتنگ تر، به خانه بر می گشتم.

زنان جوان بسیاری را در سالن ملاقات می دیدم که هریک، روزهای جوانی شان به مانند من می گذشت؛ روزهایی پراز دلهره و انتظار. گاه آنها را خندان می دیدم و گاه گریان. گاه امیدوار به روزهایی که دوباره زیر یک سقف جمع خواهند شد و گاه خالی از امید.

فریده را هیچ وقت فراموش نمی کنم، هر بار که او را در سالن ملاقات می دیدم، می گفت وقتی علی آزاد شود میخواهم با او به همه جای ایران سفر کنم، ما اصلا فرصت سفر کردن به خودمان ندادیم. تمام روزنه های زندگی ما پر شده بود از سیاست. ما خود را فراموش کرده بودیم وهرلذتی را بر خود حرام کرده بودیم. منتظرم بیاید تا لحظه لحظه زندگی مان را در سفر بگذرانیم.

به او گفتم: خودت به سفر نمی روی؟ گفت: چند بار رفته ام ولی خوش نگذشت، تمام راه را بی اختیار گریه کردم. اشکهایم تمامی نداشت. آن سفرها حالم را بهتر که نکرد، بدتر هم کرد. صبر می کنم تا مسافرم بیاید.سفر را نباید یکه و تنها رفت، سفر، همسفر می خواهد، همراه می خواهد، که پابپای تو بیاید، آن جایی را که تو می بینی، ببیند. به نقطه ای که تو خیره می شوی، خیره شود و فضای دور برت پر شود از نفسهای او. سفر را باید اینطور رفت، تا روحت تازه شود، دلت را جلا دهد تا بتوانی به خودت، به دیگران و اطرافیانت فکر کنی.

همینطور که مست حرفهای فریده بودم، به دور برم نگاه می کردم و می دیدم که سالن پر است از کسانی که هم سن و سال من و فریده هستند و بزرگترین سفر و تفریح شان همین ملاقاتهای ۱۵ دقیقه ای بود که هر دو هفته در بالای تپه های اوین انجام می شد و همین.

اما در کنار این زنان جوان، زنان دیگری هم بودند که مادر بودند؛ مادرانی که موی سپید خود را در زیر آن روسری های بلند و یا چادرهای مشکی پوشانده بودند و دلشان بی تاب بود از دوری فرزند و نگرانی از آینده آنها و پریشانی زنان جوانی که بنام عروس در کنار آنها، جوانی شان در بیم و هراس می گذشت.

مادرانی که وقتی از پله های سالن ملاقات بالا می آمدند، مانند تشنه ای بودند که برای جرعه ای آب له له می زدند. آنها تشنه دیدار فرزندشان بودند و هیچ چیزی آن تشنگی را برطرف نمی کرد. نگرانی و تنهایی را از نگاههای مضطرب آنها و از سرخی چشمهایشان می شد براحتی دید.

هنوز بعد از این همه سال چهره فاطمه خانم و غرولندهای شوهرش را فراموش نمی کنم. شوهر فاطمه خانم مدعی بود که: اگر تواین پسر را درست تربیت کرده بودی، این پسر قاطی ضد انقلاب نمی شد که آبروی من را بین در و همسایه ببرد.

 بی آنکه از فاطمه خانم چیزی بپرسم، به من که در کنارش روی نیمکت نشسته بودم، به آرامی گفت: ناراحتی معده دارد. همیشه خدا معده درد دارد. می گوید تو و پسرت آبروی مرا برده اید ! تو این بچه را بد تربیت کرده ای. اما دختر جان شما نمی دانی که مجید من چه بچه با معرفتی است.تمام محل او را دوست دارند، هر وقت که از ملاقات بر می گردم همسایه ها یکی یکی به خانه ما سر می زنند و حالش را می پرسند.اما این حرفها به گوش این مرد فرو نمی رود. در خانه هم روزگار من و بچه ها را سیاه کرده،در سالن ملاقات هم یکریز به مجید غر می زند و از آبروی بر باد رفته اش حرف می گوید. به او می گویم:مرد، این همه جوان را ببین که پشت این شیشه ها ایستادند، پس بدان که فقط بچه تو یکی نیست که در زندان است. این همه جوان اینجاست.

 مادر دیگری که در سمت راست من نشسته و صحبتهای من و فاطمه خانم را می شنید، رو به او کرد و گفت: همه ما با سختی این بچه ها را بزرگ کردیم و سهم ما از آن همه زحمت شده هر دو هفته، یک ربع ملاقات. من شوهرم را در جوانی از دست دادم و سعید و۳ دختر دیگرم را با قالی بافی بزرگ کردم، به دانشگاه فرستادم و حالا می گویند او به ۱۰ سال زندان محکوم شده است. تنها امیدم شده این روزهای دوشنبه و این ملاقاتی که تا تکان می خوری تمام می شود و باید بروی تا دوهفته دیگر. با خودم می گویم دیگرعمرمن به آزادی سعید قد نمی دهد.

 سالن پر بود از این زنان که یا همسر بودند یا مادر، اما هر دو عاشق بودند، فقط جنس عشقشان با هم فرق داشت.

حالا پس از گذشت ۳ دهه از آن روزهای خاکستری که در توصیف رنج و حرمانش می توان سالهاحرف زد و از لحظه لحظه آن نوشت، هنوز آن ساختمان عریض و طویل با آن دیوارهای بلند که بر تپه های اوین تکیه زده، همچنان پا بر جاست و مملو از جوانانی است که به حق خود فکر کرده اند و این زنان هم از جنس همان زنانی هستند که روزهای جوانی خود را پای این دیوارها گذراندند و مادرانی که لحظه لحظه زندگی شان با بیم و هراس و انتظار عجین شده بود.

تصاویر مادر حسین رونقی که به مانند فرزندش لب بر هر طعامی بسته و نگاههای اشک آلود او مرا با خود به سالهای خاکستری ۶۰ می برد و خاطرات آن روزها را برایم زنده می کند. سهم این مادران از زندگی، بیمناکی از امروز و فردای فرزندانشان است؛ فردایی که برای زندانیانی چون حسین رونقی دیگر دیر شد و مهلت به طلوع خورشید روز بعد داده نشد.  مباد چنین روزی برای حسین و دیگر حسین هایی که جرمشان فکر کردن به حقوق خود و مردم است و نه هیچ چیز دیگری.