روایتهایی از انقلاب، سیاست و هنر

محمد صفریان
محمد صفریان

» گفت و گو/ حرفهای حسین خسروجردی- ۱

بخش نخست - سر و سامان دادن یک گفت و گوی مطبوعاتی با حسین خسروجردی کار ساده ای نیست؛ مگر اینکه موضوع گفت و گو مشخص باشد. مثلا اگر بخواهیم راجع به گونه ای خاص از نقاشی حرف بزنیم یا اگر خیال داشته باشیم آثار و احوال پیکاسو را بررسی کنیم. اما وقتی سوژه ی سخن خود اوست، در اختیار داشتن زمام کلام بسیار دشوار می شود؛ حرف به این سو و آن سو می رود؛ خارج از اراده ی آدم؛ چه بخواهی چه نخواهی.

چه، او یک گذشته ی پر و پیمان چند دهه ای داشته، با خاطرات بسیار شیرین نوجوانی و جوانی، پیش تر از آنکه نقاشی شناخته شده شود؛ دیگر اینکه سالها تدریس نقاشی کرده و به شهادت هنرجویانش در آموزش هنری، به شیوه ی ای خاص و یگانه دست آزیده. و حالا هم چند سالی هست که شهر و دیارش را ترک کرده و در گوشه ی دیگری از دنیا خانه کرده؛ که هر کدام اینها یک دنیا حرف است که اختیار کلام را از دست آدم بیرون می کند.

نمی دانم، کجا بود که می خواندم، هنرمند یعنی کسی که دل در گرو “ بازی ” داشته باشد و دائما در حال طرح بازی های تازه باشد. اگر این تعریف را به رسمیت بشناسیم؛ حسین خسروجردی یک هنرمند ذاتی ست که لحظه ای از خلق بازی های تازه غافل نمی شود و این روحیه ی تغییر، صد البته که در نقاشی هایش هم هویداست. چه، او، هیچگاه با یک سبک و سیاق واحد نقاشی نکشیده، و از طرح و کارتون بگیر تا مومیایی های مشهورش و این آخری ها هم روابط عاشقانه ی آدمی را سوژه ی نقاشی اش کرده…

این ها همه را گفتم، که تاکید دوباره ای کرده باشم بر این موضوع که برای گپ و گفت با حسین خسروجردی؛ نه یک موضوع که هزاران سوژه ی ناب و بکر می شود پیدا کرد و من هر بار که پای خاطرات او نشسته ام و از شیوه ی دلنشین فارسی حرف زدنش حظ کرده ام، خواسته م که یه بار بشینم و قصه های زندگی اش را بنویسم؛ مخصوصا آن هایی که از تهران قدیم می گو ید، خاطرات شب های محرم، باور های عجیب و غریب بچه های محله و کسبه ی ساده دل بازار و روزهای شور و شر هنرستان و…، و این قضیه هنوز ممکن نشده، که شهر است و دوری راه ها و شلوغی لاجرم دوران.

برای این گفت و گو اما، کوشیدم تا از خاطرات او در روزهای اول انقلاب بپرسم و شیوه ی شکل گیری حوزه ی هنری که او یکی از پایه های اصلی هویتش بوده؛ از مهاجرت او به انگلستان و روزگارش در این دیار هم گفته ایم و آن ها را به صفحه ای جداگانه موکول کرده ایم تا هم فکر حوصله ی شما را کرده باشیم و هم رعایت حال و هوای کلام مان را. شرح این گفت و گو ها را در ادامه از پی بگیرید. این نکته را هم مد نظر داشته باشید که در شیوه ی پیاده کردن گفت و گو با وسواس تمام کوشیده ام تا شیوه ی حرف زدن او دست نخورده باقی بماند؛ که نحوه ی به صف کردن کلماتش واقعا شیرین است و مثال نقاشی ش، صاحب امضا. پس، دیگر این شما و این هم گفت و گوی ما…

اگه موافقی، تنها برای اینکه یه نقطه ای بذاریم و طرح مون شروع بشه، بریم سراغ روزهای انقلاب، آن روزها کجا بودی؟ چه می کردی و به چه آیینی روزگار می گذراندی؟

وقت انقلاب من دانشجوی هنرهای زیبا بودم، سنی نداشتم که. من متولد سی و شش ام. می شه چند سال؟ بیست و یه سال… گرایش هام هم بیشتر مذهبی بود، اما نه به خاطر باور خودم، به تبعیت از خانواده ی سنتی م. البته این ماجرا فقط برای من نبود ها، همه همین بودند. کسی سواد آنچنانی نداشت دانش آنچنانی ای در این خصوص ( مسائل سیاسی و ایدئولوژیک) وجود نداشت که آدم ها کسب کرده باشند. متوسط سنی بچه سیاسی ها، بین همین بیست تا سی بود، یعنی یک بینش قوام یافته، پشت این داستان نبود؛ غالب آدم ها به اصطلاح جو گیر شده بودند؛ من هم یکی مث بقیه… یک سری چپ و مارکسیست شده بودند و یک سری هم بچه مذهبی و بعد توی خود اینها هم باز هزار تا فرقه ی جورواجور بود…

 

جو دانشگاه چطور بود؟ در مقام انصاف، عده ی بچه مسلمان ها بیشتر بود یا چپی ها؟ راستش رو بگو…

راستش رو می گم؛ ببین، اون موقع، یعنی مثلا یکی دو سال قبل انقلاب، کسی نمی دانست دقیقا چه خبره، یعنی کسی جرات ابراز رفتار سیاسی نداشت. به نظر من از نظر تعداد، زیاد با هم تفاوت نداشتند. این ها رو البته من بعدا متوجه شدم. به ظاهر شاید فکر می کردی در دانشگاه نه در خیابان، عده ی چپی ها بیشتر باشه، ولی تشکیلات بچه مسلمان ها بیشتر مخفی و زیرزمینی بود.

 

خود تو چی؟ لابد بچه مسلمون بودی دیگه؛ نه؟

من همون طور که گفتم اطلاعات آنچنانی نداشتم،… اما “ خدا ” از بچگی برام مهم بود، به همین دلیل جذب بچه مذهبی ها شدم. چون فکر می کردم مارکسیست ها آدم هایی ان که می خوان به تعبیری زیرآب این تفکر وحدانی رو بزنند. یعنی می گفتیم که اگر ما بریم زیر بلیت اینها، اینها ما رو می برن زیر چتر روسیه، شوروی اون موقع… می گم که یه همچین تفکر خامی بود، حالا تو انتظار داشتی یک بچه ی ترم چهار رشته هنر چقدر از اجتماع و سیاست سر در بیاره؟ خب اون موقع ما یه بچه دانشجویی بودیم که داشتیم مجانی درس مون رو می خوندیم و پول تو جیبی هم می گرفتیم، کسی هم کاری هم به کارمون نداشت…

 

خب این فضای آزاد هنری و درس مجانی و پول توجیبی و اینها، یه علقه ی روانی به حکومت ایجاد نمی کرد؟ چطور شماها دشمن این حکومت شدید؟

هر حکومتی، در هر جای دنیا که مرتکب جنایتی می شه؛ دیگه قابل بخشس نیست. به خصوص که این جنایت رو در حق مردم خودش انجام داده باشه. حالا هر کی می خواد باشه، فرشته باشه اصن. وقتی ما می شنیدیم و می دیدیم که برخی رو به دلیل نقد حاکمیت در آن دوران، مورد محاکمه قرار می دن، به زندان می برن، شکنجه می کنند و حتی اعدام می کنند، طبیعی بود که نمی تونستیم چشم مون رو ببندیم به روی کثافت کاری های ساواک. اون هم به خاطر این که خودمون داریم خوب زندگی می کنیم. و این سوالی که می کنی البته یک معضل فرهنگی ست به نظر من؛ که هنوزهم ادامه داره. برای اینکه یک سری آدم که خوب زندگی می کنن چشم ها شون رو به روی جنایت حکام می بندن و این قضیه اصلا برای آدمیزاد خوب نیست. ننگه اصلن. نه، ما حداقل اینقدر شرافت داشتیم که وانایستیم جاوید شاه بگیم وقتی می دیدم که اینها با مخالفین چه می کنند.

 

تو فعالیت سیاسی هم می کردی؟ یعنی فقط ناراضی بودی یا اینکه حرکتی هم می کردی که مثلا اوضاع بهتر شه؟

خب، تو همون سالها، پنجاه و هفت بود دقیقا که اینها در دانشکده ی هنرهای زیبا یک نمایشگاه نقاشی به پا کردند که حال و هوای این نمایشگاه با طبیعت جامعه و انقلاب ایران سازگار نبود؛ یعنی اینها بیشتر یک سری کار گذاشته بودند، متاثر از آرتیست های اروپای شرقی و آمریکای جنوبی اون هم با لعاب جنبش مارکسیستی بیشتر؛ حالا ما اونقدرها هم مذهبی نبودیم، گفتم که، حتی با بچه های مذهبی فعال هم اونقدر رابطه ی نزدیک نداشتیم، اما به هر حال یک جوری وجدان درد گرفتیم وقتی که دیدیم دارن واقعیت رو یه جور دیگه جلوه می دن. همونجا بود که ما تصمیم گرفتیم یک نمایشگاه دیگه راه بندازیم و چیزی که شاهد هستیم رو به نمایش بذاریم. این شاید اولین فعالیت جدی من بود که هم هنری بود هم سیاسی…

 

بعد هم که انقلاب شد و خورد به تعطیلی دانشگاه ها…

بله دیگه. انقلاب فرهنگی شد و ما رفتیم پی کار مون…

 

بعدش که دانشگاه ها باز شد، باز رفتی دانشگاه؟

رفتم. اما دوست نداشتم که دوباره برم، تنها به اصرار برادرم رفتم. چون اون موقع دیگه داشتم کارم رو می کردم و راهم رو پیدا کرده بودم و به دانشگاه هم اعتقادی نداشتم…

 

حوزه ی هنری کی تاسیس شد؟

حوزه ی هنری، در واقع ادامه ی راه همون نمایشگاهی بود که قبلا گفتم؛ نطفه ی حوزه ی هنری در واقع قبل از پیروزی انقلاب بسته شده. من بودم و حبیب صادقی و کاظم چلیپا و محمود ایمانی و حسن محمدی و علی رجبی و جمال سماواتی و محسن منوچهری که بنای این نمایشگاه رو گذاشتیم. در نهایت این نمایشگاه، ده روز بعد از پیروزی انقلاب در حسینیه ارشاد برگزار شد.

تو همون حسینیه هم ایده ی گردوندن این آثار شکل گرفت و ما اینها رو بردیم هفت - هشت تا شهر بزرگ نمایش دادیم…

 

ایده ی گردوندن تو شهرهای دیگه و تشکیل حوزه هم مال خودتون بود یا یه تصمیم از بالا ؟

اون موقع هنوز بالا و پایینی در فضای فرهنگی و هنری وجود نداشت. یه تصمیم سریع و مبتنی بر درخواست های مردمی که بود که از شهرستان ها برای دیدن نمایشگاه آمده بودند. خب، حسینیه ارشاد پاتوق بچه مسلمون ها بود دیگه، عالی پیام و موسوی گرمارودی و زهرا رهنورد و میر حسین موسوی و طاهره صفار زاده و اینها، اونها همه اونجا بودن و داشتند اون موقع کانون فرهنگی نهضت اسلامی رو درست می کردند. اونها به ما گفتند نمایشگاه که تموم شد بیاید به ما بپیوندید. اما بعدا یک سری از بچه های فرهنگی سازمان مجاهدین و اینها از بچه مسلمون ها انشعاب کردند که باعث شد کار اون کانون نصفه و نیمه رها شه. از همون جا بود که یک سری از بچه های دو آتیشه وارد حوزه ی فرهنگ شدند.

 

کار حوزه چطور قوام پیدا کرد؟

ما بالاخره میون خونه های مصادره ای و اینها یه جای کوچولویی، در اختیار تشکیلات جدی مون گذاشتن و ما شروع کردیم به کار. یعنی از اول قرار بود که کارهای اجرایی ش رو اونها انجام بدن، ما بشینیم فقط کار هنری بکنیم، باور کن که جوری بود که مثلا وقتی که داشتند اساس نامه هم می نوشتند ما رو صدا نمی زدند.

 

اونجا همه تون بچه مسلمون بودید؟

نه، تو طیف بچه آرتیست ها همه مدل آدم بود، از مسیحی و توده ای و مسلمون تا بچه هایی که اصلا زیاد کاری به ایدئولوژی و اینها نداشتند، اون اول ها همه بودن. کار صرفا هنری بود.

 

پول خوبی در کار بود؟

نه بابا. نه تنها خوب نبود که اصلا نبود. سالهای اول هیچکس حقوق نمی گرفت. همه ما در واقع تا چند سال نه تنها پول نمی گرفتیم که از جیب مون هم خرج می کردیم اون تو، یعنی حمایتی در کار نبود، اصلا همچین تفکری در کار نبود در ذهن حکومت که بیاد و یه جریان فرهنگی هنری راه بندازه و از این جماعت حمایت کنه

 

محسن مخملباف هم از روز اول اونجا بود؟

محسن اول تو رادیو بود، بعد به ما ملحق شد.

 

حوزه؛ رئیس و روئسایی هم داشت؟

نه رئیس روئسایی در کار نبوده، فقط یک سری زورشان بیشتر بود، اون هم به خاطر اینکه دست شون با دست روحانیت تو یه کاسه بود و می تونستند برن بودجه بگیرن. همون ها هم به خیال خودشون رئیس شده بودن اونجا. و الا تشکیلات اداری ای در کار نبود به کل.

 

نحوه ی دخالت شون چطور بود؟ خورده فرمایش داشتن؟

خب؛ اینها می خواستند که به نحوی مناسبت ها و علایق شان رو تو روال کاری حوزه بگنجانن؛ اما بچه ها کمتر زیر بار می رفتند. به طور کلی باید بگم که تا وقتی که محسن ( مخملباف ) اونجا بود کسی جرات نمی کرد کار فرمایشی انجام بده.

اما، بعد از تهییه فیلم دستفروش که کار محسن بالا گرفت؛ هم خودش و هم حوزه رفتن زیر ذره بین، اما باید بگم که محسن خیلی محکم روی استقلال هنر و به خصوص سینما از حکومت ایستاده بود.

 

خب به هر حال نمایشگاه های تو، این ور و اون ور دنیا و فیلم های محسن مخملباف تو جشنواره های خارجی، به سود جمهوری اسلامی تموم می شد دیگه…

نه؛ موافق نیستم. ببین ممد جان تو ایران نبودی، ما تو اون سیستم بزرگ شدیم، جمهوری اسلامی یه افقی داره، یه چشم اندازی داره، که اصالاتا دوست نداره هیچ تفکر فرهنگی ای خارج از حوزه ی ایدئولوژیکی خودش رشد کنه، اینها بارها و بارها اومدن که حوزه رو ببندن. حالا حوزه که هیچی، مثلا وقتی خاتمی وزیر ارشاد بود، اینها برای وزارت ارشاد هم شاخ و شانه می کشیدند. اصولا این جریان تندروی مذهبی در کل عناد داره با هر تفکر فرهنگی و هنری… تو یک نگاه به تلویزیون ضرغامی بنداز. سریال ها را ببین، این، تفکر جمهوری اسلامی ست؛ یعنی اینها همه چیز رو به سخر می گیرن غیر چهار تا آدم مذهبی که کل قصه ساخته شده تا اونها تقدیس شن؛ کجا حوزه این طور بود؟ نه… من با حرفت موافق نیستم…

حرف هامون که به اینجا رسید؛ دیدم کلی از گفت و گو مون گذشته و هنوز حتی به سالهای مهاجرت هم نرسیدیم، اینه که به همین اندازه از فعالیت های حوزه اکتفا کردم و کارهای این موسسه تو دوره ی ریاست جمهوری آقای خاتمی رو موکول کردم به دیداری تازه؛ البته، می تونید اینقدر بدونید که حسین خسروجردی، محمد خاتمی و میرحسین موسوی رو سران جریان فرهیخته ی اسلامی می دونه و بر این باوره که این دو واقعا با شرافت کار کرده ان. حالا شرح اون دوران بمونه برای بعد؛ در صفحه ی بعدی این ویژه نامه، از سالهای مهاجرت آقای خسروجردی می گیم و دل کندن ش از حوزه ای که روزی با تلاش خودش قوام پیدا کرده بود. ادامه ی حرف های ما رو در صفحه ی بعدی از پی بگیرید…