بوف کور

نویسنده

تقدیم به محمد جعفر پوینده

دویست‌ تومانی‌

نوشین احمدی خراسانی

کوچه‌ خلوت‌ بود. مردی‌ از طرف‌ مقابل‌ از سر کوچه‌ آهسته‌ می‌آمد. دستة‌ دویست‌ تومانی‌ را از جیب‌ کتم‌ بیرون‌ کشیدم‌ و یکی‌ از آن‌ها را درآوردم‌. بقیه‌ را در جیب‌ شلوارم‌ گذاشتم‌. تازه‌ حقوقم‌ را از بانک‌ گرفته‌ بودم‌. دویست‌ تومانی‌ نو بود. نگاهش‌ کردم‌ که‌ ناگهان‌ صدای‌ ترمز استیشن‌ سیاه‌رنگی‌ را در چند قدمی‌ خود شنیدم‌. دو مردم‌ سیاه‌پوش‌ پیاده‌ شدند. دور و ور خود را نگاه‌ کردند. مرا ندیدند. به‌ سرعت‌ به‌ طرف‌ مردی‌ که‌ از طرف‌ مقابل‌ می‌آمد هجوم‌ بردند. نمی‌دانستم‌ چه‌ کار کنم‌. قیافة‌ مرد را نگاه‌ کردم‌ رنگش‌ سفید شده‌ بود با این‌ حال‌ چهرة‌ لاغر با پیشانی‌ بلند مرد را شناختم‌، نه‌ به‌ اسم‌. دو سه‌ باری‌ او را در مغازة‌ کتابفروشی‌ دیده‌ بودم‌. مرد را هُل‌ دادند به‌طرف‌ ماشین‌. تمام‌ بدنم‌ یخ‌ زده‌ بود. با این‌که‌ گیج‌ و منگ‌ وسط‌ پیاده‌رو ایستاده‌ بودم‌ لبخندش‌ را دیدم‌. احتمالاً مردان‌ سیاه‌پوش‌ هم‌ دیده‌ بودند چون‌ یکی‌شان‌ با آرنج‌ زد توی‌ دهنش‌. مرد سیاه‌پوش‌ دیگر رنگش‌ پرید. حالا دیگر مرد قرمز شده‌ بود و هنوز لبخند می‌زد. دستش‌ را پیچاندند. من‌ همه‌چیز را از توی‌ پیاده‌رو از پشت‌ ماشین‌ سفید رنگی‌ که‌ کنار کوچه‌ پارک‌ شده‌ بود دیدم‌. ناگهان‌ دو مرد سیاه‌پوش‌ به‌ هم‌ اشاره‌ کردند و هر دو چشم‌شان‌ به‌ من‌ افتاد. یک‌ لحظه‌ چشم‌ به‌ چشم‌ شدیم‌ و من‌ از ترس‌ تمام‌ تنم‌ شروع‌ به‌ لرزیدن‌ کرد. ناخودآگاه‌ دویست‌ تومانی‌ را جلوی‌ صورتم‌ گرفتم‌. با این‌حال‌ چشمان‌ مردان‌ سیاه‌پوش‌ از توی‌ دویست‌ تومانی‌ پیدا بود. سرم‌ را برگرداندم‌. کوچة‌ باریکی‌ پشت‌ سرم‌ بود که‌ به‌ پیاده‌رو ختم‌ می‌شد. خودم‌ را در کوچة‌ باریک‌ انداختم‌ و هم‌چنان‌ دویست‌ تومانی‌ را جلوی‌ چشمم‌ گرفته‌ بودم‌. دویدم‌، آن‌قدر که‌ دیگر نای‌ نفس‌ کشیدن‌ نداشتم‌. وقتی‌ به‌ خانه‌ رسیدم‌ شب‌ شده‌ بود. زنم‌ هم‌ ترسیده‌ بود البته‌ نه‌ به‌ خاطر صحنه‌ای‌ که‌ من‌ دیدم‌ چون‌ هیچ‌وقت‌ آن‌ صحنه‌ را برای‌ کسی‌ تعریف‌ نکردم‌ بلکه‌ فقط‌ از بس‌ دیر آمده‌ بودم‌ دلش‌ شور زده‌ بود. یک‌ هفته‌ای‌ مرخصی‌ گرفتم‌ و از خانه‌ بیرون‌ نمی‌رفتم‌ تا این‌که‌ بالاخره‌ خیالم‌ راحت‌ شد که‌ کسی‌ دنبال‌ من‌ نیست‌. دو سه‌ سالی‌ از آن‌ قضیه‌ می‌گذرد و همه‌چیز کم‌کم‌ فراموش‌ می‌شود جز آن‌که‌ از آن‌ زمان‌ به‌ بعد عادتی‌ در من‌ به‌وجود آمده‌. سر هر ماه‌ که‌ حقوقم‌ را می‌گیرم‌ اول‌ دویست‌تومانی‌ها را جدا می‌کنم‌ و بعد با خودکار روی‌ آن‌ها را خط‌خطی‌ می‌کنم‌. اوایل‌ زنم‌ حرص‌ می‌خرود و دعوا راه‌ می‌انداخت‌ اما بعدها این‌کار به‌ یک‌ رسم‌ خانوادگی‌ تبدیل‌ شد. حالا زن‌ و بچه‌ام‌ منتظرند تا حقوقم‌ را بگیرم‌. دور هم‌ جمع‌ می‌نشینیم‌ و دویست‌تومانی‌ها را خط‌خطی‌ می‌کنیم‌. یک‌بار زنم‌ گفت‌ که‌ مغازه‌دار سر کوچه‌ با ایما و اشاره‌ به‌ او گوشزد کرده‌ که‌ یکی‌ از دویست‌ تومانی‌ها خط‌ خوردگی‌ ندارد و حسابی‌ شرمنده‌ شده‌ است‌. البته‌ دخترم‌ هم‌ چندبار در مدرسه‌ به‌خاطر این‌که‌ دویست‌تومانی‌های‌ خط‌خطی‌ شده‌ را برای‌ کمک‌ اجباری‌ به‌ مدرسه‌ می‌برد توبیخ‌ شده‌ که‌ البته‌ آن‌طور که‌ خودش‌ می‌گفت‌ خیلی‌ کیف‌ کرده‌ که‌ کفر ناظم‌ مدرسه‌ را درآورده‌. آخرین‌باری‌ هم‌ که‌ به‌ بانک‌ رفتم‌ وقتی‌ کارمند بانک‌ دستة‌ دویست‌ تومانی‌ را به‌ من‌ می‌داد دور و بر خود را نگاه‌ کرد و چشمکی‌ زد. اول‌ نفهمیدم‌ اما وقتی‌ خانه‌ آمدم‌ و همگی‌ با هم‌ تدارک‌ مراسم‌ ماهانه‌ را می‌دیدیم‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ نصف‌ دویست‌ تومانی‌ها خط‌خطی‌ شده‌ است‌.

 

پانوشت :

این داستان در سایت تریبون فمینیستی در سالگرد مرگ محمد جعفر پوینده (7آذرماه 1383) منتشر شده است