بازجویی شهرام امیری منتشر شد

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

من کلا به رمان های پلیسی علاقه دارم. بالاخره هرکسی یک عیبی دارد، خیلی ها هستند که اخلاق های خیلی بدتر از من را دارند. پس قبول کنید که ممکن است یک آدمهایی هم باشند که بدجور گیر بدهند به رمان پلیسی و بتوانند مثلا رمان “تندیس” فردریک فورسایت را بیست بار بخوانند. گفتم فردریک فورسایت و نگفتم که همین آقای محترم یک هفته است به دلیل فشار روحی در بیمارستان بستری است. از وقتی خبرهای شهرام امیری را شنیده، به شکل عجیبی دچار قاط شدید شده و اصلا نمی داند که چه باید بگوید و چه باید بکند. هر جوری فکر می کند، به عقل آدم معقول جور درنمی آید و اتفاقا اشکالش همین است که به عقل موجود معقول جور در نمی آید و معقول در فلسفه فرنگ همان راسیونالیسم است که اصلا ربطی به ما ایرانیان ندارد.

منظورم شما نبودید، بیخود بهتان برنخورد، شما از بیست سالگی رفتی آلمان و الآن سی سال است داری معقول زندگی می کنی، شما نمی توانی بفهمی که دیوانه پابرهنه چطور زودتر از آب می گذرد، وگرنه خودت را برای درست کردن چهار تا پل آویزان ده کیلومتری پاره نمی کردی. نمی توانی بفهمی که آدم می تواند خودش و عیالش و سه نفر از فرزندان سوار یک موتورسیکلت بشوند و اتفاقا خیلی هم بهشان خوش بگذرد. فقط ممکن است وسط راه یکی از اعضای خانواده کم بشود، بیخودی که اسم بچه را نمی گذارند “بمانی” یا “خداداد” یا “الله وردی” یا “تاری وردی” اینها همه اش یعنی شرق و شرق هم از نظر فلسفی با اشراق مربوط است، اشراق هم یعنی همان نور و هاله نور، خوب! طبیعی است که آدم ایرانی که باشد هاله نور را می بیند، ولی وقتی به یک خبرنگار خارجی می رسی باید بگویی که اینها شایعه است. اصلا کی گفت هاله نور؟ چون آنها که این چیزها را نمی بینند.

بقول حسین الله کرم که گفت “مجتبی خامنه ای آقا را دور زده است” ما هم مثل اینکه شهرام امیری را دور زدیم و رفتیم یک جای دور. آدم که برود عربستان همین می شود، دست به معامله می زند، ولی نباید جای دوری برود. آنهم کجا؟ آمریکا. آمریکا هم بالاخره از دست شهرام امیری راحت شد و این قهرمان بزرگ که احتمالا تا چند ماه دیگر اعتراف خواهد کرد که عامل نفوذی موساد در مدرسه امام صادق و دانشگاه مالک اشتر بوده، آزاد شد. خوش به حالش. در مورد اینکه شهرام امیری خودش رفته یا او را بردند، یا او را عوضی گرفتند، یا چه شده و به کجا رسیده، تقریبا همه نظریات معقول به بن بست می رسد. مثلا اینکه:

اول: “شهرام امیری را دزدیدند و اطلاعات او را خریدند یا به زور گرفتند.” این نظریه غلط است، چون اگر می خواستند این کار را بکنند، او الآن در تهران نبود.

دوم: “شهرام امیری پناهنده شد و اطلاعاتش را به آمریکایی ها داد و پولش را هم گرفت و گذاشت توی بانک های سوئیس، بعد هم چون خانواده اش را دوست داشت، و آنها تحت فشار قرار داشتند، مجبور شد برگردد تا یک جوری دولت ایران را دودره کند و برود به اروپا حالش را ببرد.” این فرضیه هم غلط است، چون اگر کسی حکومت ایران را بشناسد می فهمد که وزارت اطلاعات را نمی شود دودره کرد، آدمی که پاسپورت ندارد چنان حالش را جا می آورند که اعتراف می کند جاسوس موساد بوده، حالا چطور کسی که یک سال توی پنتاگون کنگر خورده و لنگر انداخته می خواهد توی اوین زیرورو بکشد؟ علاوه بر این، کسی که عقلش اینقدر کار کند که یک نیروگاه انرژی هسته ای راه بیاندازد، یا دانشمند اتمی بشود، حتما اینقدر هم می فهمد که زن و بچه اش را باید قبل از هر چیزی از ایران خارج کند.

سوم: “آمریکایی ها شهرام امیری را عوضی گرفتند، او هم هیچ اطلاعاتی نداشته، بعد از دستگیری فهمیدند سه کردند، هر کار کردند برود، گفته است که نمی روم، گفتند اطلاعات بده، گفته است ندارم. گفتند پس پناهنده بشو، گفته برای زن و بچه ام خوب نیست. گفتند زن و بچه ات را از ایران بیاور بیرون، گفته خانمم راضی نمی شود، ممکن است بچه ام بزرگ که شد، نااهل از آب دربیاید. گفتند پس برو بیرون پنتاگون، گفته است لااقل یک اطلاعاتی به من بدهید که بدهم به ایران و بگویم که جاسوس ایران بودم. گفتند باشد، چه اطلاعاتی می خواهی؟ گفته فهرست جاسوسان تان را در ایران بدهید. گفتند حسن و حسین و محمد و تقی، گفته اینها که همه رئیس من هستند، گفتند غیر از اینها کسی نداریم. بعد به او گفتند باید بروی ایران، گفته است اینطوری نمی شود، حداقل مرا ببرید دیسنی لند را ببینم، دو سه تا سوقاتی هم برای خانم بچه ها بخرم، بعد از دست تان فرار می کنم و خودم می روم. بعد هم فرار کرده و رسما رفته ایران.” این فرضیه هم نمی تواند درست باشد، چون کل این ماجرا حداکثر یک ماه طول می کشد، سیزده ماه دیگر کجا رفت؟

چهارم: بیخودی زور نزنید، هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که آدم عاقل بتواند آن را پیدا کند و به نتیجه برسد.

من با ارتباطات شخصی که با جاسوسان و مسوولان میز ایران در پنتاگون و سیا داشتم، کلی لابی کردم، از یک آقای پارسی هم که آخر همه خبرها را دارد، پرسیدم، آخرش موفق شدم برگه های بازجویی او را بطور ناقص پیدا کنم و با ترجمه غلط و غلوط منتشرش می کنم، ولی خداوکیلی همه اش همین است، بیخودی فردا حرف در نیاورید.

 

برگه بازجویی شماره 25686

دفتر پنتاگون، مدینه، 23 جون 2009

بازجو: خودتان را معرفی کنید و نحوه برقراری ارتباط تان را با مامورین سازمان سیا بگوئید و هدف تان از پناهندگی چیست؟

شهرام: من شهرام امیری هستم. البته اسم من مستعار است و اسم واقعی من احسان منجمی است و مسوول نیروگاه نطنز هستم و قصد دارم اطلاعات مربوط به این پروژه را تحویل بدهم.

 

بازجو: شما چه مسوولیت رسمی در ایران داشتید و چه برنامه اتمی را اداره می کردید؟

شهرام: من مدتی فرمانده سپاه بودم. و بعد از اینکه قرار شد بمب اتمی بسازیم، مسوول سازمان هوا- فضا و نیروگاه اصفهان شدم و من در کره شمالی و پاکستان آموزش دیدم و تا حالا سه بمب اتمی ساختم که عکس های آن را هم در لب تاپ آوردم و از دولت عزیز آمریکا می خواهم به من پناهندگی بدهد و خانواده من از جمله زن و فرزندانم را به آمریکا منتقل کند. آدرس هر سه بمب اتمی و دو بمب دیگر که در حال ساخت است در لب تاپ من است.

 

بازجو: یعنی شما احسان منجمی هستید، که توسط ما شناسایی شده و مسوول نیروگاه نطنز است و با اسم مستعار وارد عربستان شدید؟

شهرام: نه، اسم واقعی من همین شهرام امیری است، در حقیقت اسمی که در اسناد و مدارک شماست، یعنی احسان منجمی اسم مستعار است. کسی به اسم احسان منجمی وجود ندارد، اسم احسان منجمی در حقیقت اسم مستعار خودم است، و اسم واقعی احسان منجمی شهرام امیری است که در خدمت شما هستم.

 

بازجو( سرش در حال سوت کشیدن است، کسی وارد می شود و صدای سوت را کم می کند.): پس شما احسان منجمی هستید و ایران سه بمب اتمی ساخته و شما خودتان آنها را ساختید؟

شهرام: بله، من و سه نفر از همکارانم آنها را ساختیم. البته همسرم هم در ساخت آن دخالت داشت. او هم قصد دارد پناهنده بشود و اطلاعات خودش را بدهد.

 

بازجو: همسرتان با چه اسمی و در کجا فعال بود؟

شهرام: همسرم با اسم احمد وحیدی فعالیت می کرد و فرمانده سپاه و بعد از من مسوول سازمان هوا فضا و ساخت موشک های بالستیک بود و اسم واقعی اش فاطمه برگه خور است.

 

بازجو: آیا همسر شما مرد است یا زن است؟

شهرام: همسر من زن است، ولی بخاطر مشکلاتی که زنان در ایران دارند، که یکی از دلایل پناهندگی ما هم همین مشکلات است، با هویت مردانه کار می کرد و اسم مستعار او احمد وحیدی بود، البته ما در خانه ایشان را سوسن صدا می کنیم.

 

بازجو: آیا همسر شما در جریان انفجار آرژانتین هم نقش داشت؟

شهرام: بله، با هم نقش داشتیم که البته ما مجری طرح بودیم، و فرماندهی سپاه این دستور را داده بود. همسرم این کار را کرد.

 

بازجو: بمب های اتمی شما در کجاست و دقیقا چه زمانی ساخته شده است.

شهرام: ساخت بمب های اتمی ما از جون 2007 شروع شد و سه بمب آن سه هفته قبل آماده شد که من بعد از ساخت آنها اجازه گرفتم که سری به عربستان بزنم و دیروز با سفارت شما تماس گرفتم.

( صفحه بازجویی در اینجا تمام شده و صفحات دیگر آن را نداریم.)

 

برگه بازجویی 25789

دفتر پنتاگون، مدینه، دوم جولای 2009

بازجو: براساس اطلاعاتی که در لب تاپ شما وجود دارد، ما نتوانستیم بمب های اتمی و تصاویر آنها را بازیابی کنیم. چطور ثابت می کنید که بمب های اتمی توسط ایران تولید شده است؟

شهرام: من خودم بمب ها را تولید کردم. تصویر آنها هم توسط عکاس خودمان گرفته شده که در لب تاپ است. فرشید مومنی نژاد و بازیار مکنون دو همکار دیگرم هم می توانند در این مورد شهادت بدهند. ما بمب ها را ساختیم.

 

بازجو: فرشید مومنی و آقای مکنون ده سال است که با ما ارتباط دارند و آنها گفته اند که بمب ساخته نشده است.

شهرام: یعنی شما با فری ارتباط دارید؟

 

بازجو: فری؟ این اسم مستعار است؟

شهرام: نه، ما به فرشاد می گوئیم فری، مثل شما که به آبراهام می گوئید ابی، فرشاد خودش با من در ساخت بمب مشارکت داشت. البته من بخش مهم اطلاعات را در جایی گذاشته ام که شما بدون پسورد به آن دسترسی ندارید. و تا وقتی مرا ندزدید و به آمریکا نبرید پسورد را به شما نمی دهم.

 

بازجو: یعنی شما بخشی از اطلاعات را در لب تاپ پنهان کردید؟

شهرام: بله، اسگل که نیستم، گوشت را بدهم دست گرگ گرسنه.

 

بازجو: ما احساس خطر جدی می کنیم، ما باید بدانیم که محل بمب ها کجاست تا بتوانیم روی آن برنامه ریزی کنیم، لازم نیست دقیقا بگوئید که بمب….

شهرام: شما مرا بدزدید و به آمریکا ببرید، من اطلاعات دقیق را می دهم، برای اثبات حسن نیت خودم همین را می گویم که بمب ها در قم است، در سایت موشکی فردو.

 

بازجو: خیلی ممنون از اطلاعات شما، ما از همین جا می توانیم به شما گرین کارت بدهیم و شما آزادانه به آمریکا بروید و در آنجا هم مامورین به استقبال شما می آیند و مساله حل است.

شهرام: ولی من ترجیح می دهم که مرا بدزدید و به آمریکا ببرید، چون به آن شکل خیلی راحت تر است. می ترسم شیطان مرا گول بزند و به ایران برگردم و آن وقت دهانم آسفالت است.

( این صفحه در اینجا تمام شده است.)

 

برگه بازجویی 26189

دفتر پنتاگون، جورجیا، پانزدهم اوت 2009

شهرام: همانطور که گفتم من همه اطلاعات سایت های اتمی را در اختیار دارم. هر چیزی هم که کم و کسر باشد سریعا از بچه ها می گیرم و می دهم.

 

بازجو: اطلاعاتی که شما دادید، قبلا به وسیله چهارده نفر دیگر به ما داده شده. ما همه این اطلاعات را داریم. تا به حال هفده لب تاپ مملو از اطلاعات به ما رسیده، ما هیچ چیزی نیست که در این مورد ندانیم. فقط می خواهیم بدانیم سه بمب اتمی چطور تولید شده.

شهرام: بمب ها را من خودم تولید کردم، البته روزی که من از ایران بیرون آمدم، هنوز همه کارها تمام نشده بود ولی 98 درصد تمام بود، به همین دلیل گفتم که تولید آن تمام شده. شما هم که عکس ها را دیدید و متوجه می شوید که بمب ها تقریبا تمام است. حالا آن دو درصد را هم تخفیف بدهید و بگذارید بقیه اطلاعات را هم بدهم.

 

بازجو: ببینید، در سایت فردو 218 نفر مشغول به کار هستند، ما با 207 نفرشان رابطه داریم، هیچ کدام از آنها تائید نکردند که بمب ساخته شده ای در آنجا باشد، شما چطور ثابت می کنید که این بمب ها در آنجاست؟

شهرام: آقای سعید خان! شما که خودت در جریان هستی، این پروژه بکلی سری است، فقط من و دو نفر دیگر در جریان هستیم. افراد دیگر همه نیروهای پایگاه هستند و اصلا خبر ندارند که آنجا یک پایگاه اتمی است. این رمز اصلی کار ما بود.

 

بازجو: اگر منظورتان از آن دو نفر آقای باشیان و دیلمقانی است، ما از طریق آنها هم اطلاع داریم، یعنی خودشان با ما تماس دارند….

شهرام: عجب آدمهای عوضی هستند. یعنی شما آن دو تا را هم می شناسید؟

 

بازجو: ببینید، ما از سه سال قبل همه اطلاعات را بشکل روزانه داریم، حتی گزارش کارهایی که به عنوان کار روزانه داده می شود، یک نسخه هم برای ما ارسال می شود، ما پسورد اینترنت داخلی سایت را هم داریم، خودمان هم هر روز از طریق ماهواره آنجا را کنترل می کنیم، ولی آنجا بمب اتمی نیست.

شهرام: این نشان می دهد که آمریکای جهانخوار، ببخشید، ایالات متحده آمریکا، تا چه حد در دسترسی به اطلاعات ما ضعیف است. و ما تا چه حد موفق شدیم که همه چیز را از شما پنهان کنیم. من فکر می کنم که الآن پنج بمب آماده شده باشد. به هر حال از ما گفتن بود، می خواهید قبول کنید، می خواهید نکنید.

( این صفحه در همین جا تمام شده است.)

 

برگه بازجویی 28681

دفتر پنتاگون، جورجیا، 13 اکتبر 2009

بازجو: شهرام جان! قربون هیکلت برم. راست و حسینی به ابوالفضل قسمت می دم بگو که این سه تا بمب که خبرشو دادی، دروغ بوده. ما همه اطلاعات رو زیر و رو کردیم، اصلا بمبی ساخته نشده، ببین، من بخاطر خودت می گم. تو چی می خوای؟ اگر پناهندگی می خوای، من خودم برات می گیرم. اگر می خوای پول بگیری، خودم برات وام می گیرم. اگر می خوای زن و بچه تو بیاری، به روی چشم، ولی تو هی می گی ما بمب داریم، این فرمانده های آمریکایی خرن ها، اینها یکهو دیدی چهار تا بمب اتم زدن قم همه جا رو داغون کردن.

شهرام: خب، من آدرس دقیق رو روی گوگل می دم که اگر می خوان بزنن، درست بزنن، چون دو تا فردو داریم. اشتباهی نزنین که بعدا مسخره تون کنن.

 

بازجو: ببین، شهرام، تو چقدر خری. من خودم جاسوسم، می بینی که. اصلا پونزده ساله شغلم اینه، ولی فامیلام توی ایران زندگی می کنن، بمب بزنن، همه ملت آسفالت می شن، پودر می شن، می فهمی؟ من این حرفای تو رو اگر بگم به فرماندهان نظامی دو روز دیگه شیش تا ناو می ره تنگه هرمز.

شهرام: اتفاقا این می شه یک کار درست و حسابی، منم به خانواده می گم بیان بیرون و مساله حله.

 

بازجو: تو می دونی که اگر بمب بزنن، تمام قم و تهران پودر می شه؟

شهرام: بله، من خودم مدیر سایت نطنز بودم، من خودم دقیقا در تولید بمب ها دخالت دارم و حجم تخریب شو می دونم.

 

بازجو: ببین، شهرام، چسی نیا! ما که می دونیم تو احسان منجمی نیستی، این عکس احسان (عکس احسان منجمی را نشان می دهد) ما که می دونیم تو هیچ وقت توی نطنز نبودی. ما که می دونیم اسم تو هیچ وقت توی فردو نبوده. چی می گی داداش؟

شهرام: باشه، حالا که اینطوره من اعتصاب غذا می کنم و با مامور ایرانی اصلا حرف نمی زنم. فقط با آمریکایی حرف می زنم، اونم بدون مترجم ایرانی.

 

بازجو: شهرام جون، درد و بلات تو سرم بخوره، می افتی گیر یکی که خل و چل باشه، یهو تحویلت می دن به اسرائیل، قضیه خطری می شه، اونجا هم سگ صاحابشو نمی شناسه.

شهرام: من از این لحظه اعلام می کنم که اعتصاب غذا می کنم و تو نفوذی دولت ایران هستی و داری جلوی دادن اطلاعات رو برای توقف عملیات اتمی می گیری.

( صفحه بازجویی در اینجا به پایان می رسد.)

 

برگه بازجویی 30432

دفتر پنتاگون، جورجیا، نهم فوریه 2010

بازجو( جیم، آمریکایی است ولی فارسی را مثل بلبل حرف می زند): شهرام جان! حالا دیگه تو می تونی بری دانشگاه درس بخونی، مشکل گرین کارت هم نداری، به زن و بچه تم ویزا می دیم بیان اینجا، قضیه حله.

شهرام: دست تون درد نکنه، ولی باید اطلاعات منو بخرین. من پنجاه میلیون دلار می گیرم، اطلاعات کامل و لب تاپ رو می دم به شما.

 

بازجو: شما قبلا اطلاعات خودت رو دادی، و هیچ چیز تازه ای توش نبوده. لب تاپ رو هم ما نگاه کردیم، ما این اطلاعات به دردمون نمی خوره.

شهرام: اهه کی! همه شو برداشتین حالا می گین به درد نمی خوره. باشه، سگ خور، بده سی میلیون دلار باضافه خروج زن و بچه، با گرین کارت. خانومم هم باید بره کلاس زبان.

 

بازجو: آقا شهرام، قربون اون قد و بالات. ما اثبات می کنیم که هیچ اطلاعات جدیدی از تو نگرفتیم، اصلا تو بگو چه اطلاعاتی داشتی که ما نداشتیم؟

شهرام: یعنی همینه؟ نامردای بی مرام! آدمو می دزدین و می آرین توی مملکت غریب، آخرش نه دوزار و ده شی پول می دین، نه کاری واسه آدم می کنین. بحضرت عباس اگر یکی بیاد جمهوری اسلامی جاسوسی شما رو بکنه، حتی اگر هیچ اطلاعاتی هم نداشته باشه، ما هیکل شو طلا می گیریم. حالا شما ده میلیون دلار بده ما بریم.

 

بازجو: شهرام جون! ما کی تو رو دزدیدیم؟ خودت اومدی گفتی من دانشمند اتمی هستم، خودتم جای احسان جا زدی و مامور ما هم فکر کرد شاید یک چیز تازه ای داشته باشی، الآن هم اگر می خوای بری من با وزارت خارجه حرف بزنم، هر جا می خوای بری برو. ده میلیون دلار هم نمی تونیم بدیم.

شهرام: ببین جیمی! من یک سال وقت گذاشتم، این همه رفت و آمد. منو جلوی زن و بچه سنگ رو یخ نکنین، خودت یک راهی پیدا کن، سی ان ان با ما یک مصاحبه بکنه، یا من خاطراتمو بنویسم، پنج میلیون دلار سگ خور، بدین بریم پی کارمون.

( صفحه بازجویی در اینجا تمام می شود.)

 

برگه بازجویی 31298

دفتر پنتاگون، جورجیا، چهاردهم می2010

بازجو: سی ان ان حاضر نیست یک میلیون دلار بده. من خودم باهاشون حرف زدم، گفتند برای یک مصاحبه اختصاصی حاضرن پنج هزار دلار بدن.

شهرام: اصلا و ابدا، من مملکتمو بفروشم پنج هزار دلار؟ یعنی من اینقدر پست و عوضی و رذل شدم؟ یعنی آخرش همینه؟ نه، من کمتر از صد هزار دلار نمی گیرم.

 

بازجو: نود و پنج هزار تای بقیه چیزی نیست، اون رو می شه جور کرد. ولی تو باید بعد از مصاحبه بری اروپا، اینجا دردسره، زندگی سخته، حال گیری یه. اونجا رو ما جور می کنیم.

شهرام: کانادا چی؟ من کانادا خیلی رفیق دارم. بچه های توپ، خیلی هاشون تو کار ساخت و ساز هستند، منم کارم همینه، می تونم بیافتم تو این کار. اگر شما بخواین می تونم کار پنتاگون در تورنتو رو هم انجام بدم، من دیگه خیلی وارد شدم تو این قضیه.

 

بازجو: شهرام جان! شما اصلا دور کار اتمی و امنیتی رو خط بکش، بیخودی برای خودت دردسر درست نکن، توی مصاحبه هایی که با سی ان ان می کنی هم اصلا در این موارد حرف نزن، خیلی ضایع می شه.

شهرام: ولی ما بمب هایی درست کردیم، در فردو ما سایت موشکی احداث کردیم.

 

بازجو: داداش! تو که قبول کردی همه اش خالی بوده؟ مگه قبول نکردی؟ خودت گفتی اصلا رشته ات انرژی اتمی نیست. گفتی اصلا توی تولید سوخت هسته ای کار نکردی. اگر نمی گفتی هم ما می دونستیم. مگه نه؟

شهرام: پس یعنی من برم بگم چی شده؟ بگم یک سال داشتم توی مکه طواف می کردم، اینقدر دور زدم شده یک سال؟ یا بگم یک سال اینجا داشتم چلوکبابی کار می کردم؟

 

بازجو: شهرام جون، چشمام کف پات، ما چه گناهی کردیم. خودت اومدی گفتی من اطلاعات دارم، اطلاعات نداشتی. خودت گفتی منو ببرین آمریکا بهتون اطلاعات بدم. ما هم آوردیم، حالا هم هر چی خودت می خوای بگو که همونو عمل کنیم.

( صفحه بازجویی در اینجا تمام می شود.)

ادامه داستان را خودتان حدس بزنید. برگه های بازجویی ما تمام شد. قصه ما هم بسر رسید، شهرام امیری هم به خونه اش نمی دانیم رسید یا نرسید، می دانیم که به ایران رسید.