پرده جنایات خانگی را پس بزنیم!

آسیه امینی
آسیه امینی

‏1 ) روز شنبه بیستم بهمن، بسیاری از روزنامه های صبح ایران خبری را منتشر کرده بودند که واژه تلخ، در ‏کشیدن بار معنایی این خبر، توصیف اندکی است. خبر، حکایت از قتل دخترکی سه ساله و زخمی شدن برادر ‏هشت ساله اش داشت، به دست مادرشان. ‏

روزنامه ها در گفت و گو با افراد نزدیک به این حادثه، به چند و چون آن پرداخته و شرح ماجرا را نوشته بودند. ‏لب کلام این بود که مادر این دو کودک، دچار بیماری روانی حاد بوده و مدتی نیز از مصرف داروهایش سرباز ‏می زده که نتیجه کوتاهی خانواده در کنترل مصرف این داروها و تحت کنترل درمانی پزشک معالج نبودن، چنین ‏فاجعه ای را به بار آورده است.‏

مشکل بیماران روانی در کشور ما مشکلی جدی است که اگر در شکل اخباری چنین دهشت بار، رخ ننماید معمولا ‏زیر پوست جامعه، قربانیان خود را بی سر و صدا انتخاب می کند. ‏

هر از گاهی در رسانه ها آمار جدیدی از نرخ مبتلایان به بیماران روانی می شنویم. که این نرخ معمولا فقط شامل ‏بیماران روانی حاد یا بیماران روانی مزمن می شود. به طور مثال اواخر تابستان سال جاری رئیس ستاد ‏ساماندهی بیماران روانی تعداد بیماران روانی مزمن بالای 18 سال در ایران را حدود 100 هزار نفر اعلام و در ‏عین حال تصریح کرد که از این تعداد تخمینی، 75 هزار بیمار، شناخته شده ایند و نیز از تعداد 75 هزار نفر ‏شناخته شده، تنها 32 هزار نفر تحت پوشش دریافت خدمات درمانی از سازمان بهزیستی کشور بوده و بقیه در ‏نوبت دریافت این خدمات قرار دارند.‏

این در حالی است که آمار مبتلایان به بیماری های روانی حاد در کشور، به گفته سرپرست دفتر سلامت روانی ‏اجتماعی معاونت سلامت وزارت بهداشت، حدود 600 هزار نفر ذکر شده است.‏

این ارقام که پسوند “حاد” و “مزمن” آنها را از پرداختن به بیماران روانی که به طور ادواری دچار بیماری روانی ‏اند یا بیمارانی که شناسایی نشده اند و به گفته ای به مراکز درمانی مربوط، مراجعه نکرده اند و نیز کسانی که ‏بیماری آنها دارای نمودهای جسمانی یا بیرونی نیست، معاف می کند، به هیچ وجه نشان دهنده چهره واقعی ‏وضعیت روانی جامعه ما نیست. کافی است تا به آمار قدیمی تر مراجعه کنیم تا در پس پرده واقعیت دیگری دیده ‏شود. در سال 84، تحقیقات منتشر شده وزارت بهداشت، 15 میلیون نفر در کشور را مبتلا به یک کسالت روانی – ‏که عمده آنها اضطراب و افسردگی بودند- معرفی کرد. یعنی تقریبا از هر 4 الی 5 نفر یک مبتلا به بیماری ‏روانی.‏

‏2 ) زمستان سال 78 بود. شبی به عنوان خبرنگار حوزه اجتماعی یکی از روزنامه ها – ی قبل از توقیف- به ‏همراه ماموران جمع آوری “خیابان خوابها”، از ساعت 9 شب راهی خیابان شدیم. بعد از جمع آوری تعداد زیادی ‏از مردان و زنان خیابان خواب از گوشه و کنار شهر، با مینی بوسی، راهی کهریزک که محل تحویل دادن انها بود ‏شدیم. برای من که تا آن زمان از نزدیک با این افراد رودررو نشده بودم، همصحبتی با آنها فرصتی بود.‏

اما خیلی زود متوجه شدم که در گفت و گو با این افراد، نمی توان انتظار رسیدن به نتیجه منطقی یک گفت و گو ‏داشت. چرا که بیشتر آنها – و تازه به شرط اینکه معتاد نبوده و توان سخن گفتن داشتند- به جای پاسخ دادن به ‏پرسش های خیلی ساده از این دست که “چند ساله ای؟” یا ناسزا می گفتند، یا زمین و زمان را به هم می دوختند که ‏ثابت کنند جای آنها در این مینی بوس نیست و اشتباهی سوارشان کرده اند. ‏

تحویل این افراد به مرکز کهریزک تا حدود ساعت 5 صبح به طول انجامید، و تازه از آنجا بود که موضوع برای ‏من جالب شد؛ این افراد به کهریزک تحویل داده می شدند برای این که “تکلیفشان” برای پاکسازی خیابانها مشخص ‏شود. تکلیف را معمولا دادگاه باید معلوم می کرد. اگر گدا بودند جریمه نقدی می شدند و ممکن بود چند صباحی را ‏نیز در زندان بگذرانند (زیرا اکثرشان توان پرداخت جریمه را نداشتند و مجازات جایگزین می گرفتند). اگر معتاد ‏بودند نیز به همین ترتیب باید به مراکز ترک اعتیاد تحویل داده می شدند، اما مساله این بود که اولا حدود 90 ‏درصد این افراد مشکل روانی داشتند ( به گفته کارشناسی که در همان زمان با او مصاحبه کردم) این 90 درصد ‏باید به مراکز روان درمانی تحویل داده می شدند. در حالی که نه بیمارستاهای مربوط به این بیماران، گنجایش ‏پذیرش آنها را داشتند و نه مراکز درمانی عادی قادر به پذیرش آنها بودند و نه مراکز تحت نظر بهزیستی. ‏بنابراین بیشتر آنها بعد از مدتی که به اصطلاح غربالگری می شدند، به خاطر عدم پذیرش از سوی مراکز ‏مربوط، یا پس از طی شدن دوره کوتاه مجازاتشان، دوباره راهی خیابانها می شدند و روز از نو، روزی از نو!‏

تعجب بیشتر من از این بود که ما باید از چه چیز این چرخه بی نتیجه گزارش می نوشتیم؟! و سوالی که بعد ها ‏همچنان بی پاسخ ماند این بود که افراد روانی آواره خیابانها که در معرض دید عمومی نیز قرار دارند، دچار چنین ‏سرگردانی در تصمیم گیری اند، بنابراین تکلیف افراد روانی که تحت حمایت خانواده قرار دارند، یا افرا روانی که ‏بیماری آنها جنبه بیرونی یا علائم و نشانه های جسمانی ندارد، چگونه کنترل و درمان می شوند یا چگونه می ‏شود، از آسیب رساندن آنها به خودشان و به جامعه جلوگیری کرد؟ ‏

در طول این یک دهه گذشته ( بعد از آن شب و آن گزارش کذایی)، اماکنی چون گرمخانه ها، ستاد ساماندهی ‏بیماران روانی و دستوراتی چون بخشنامه به بیمارستانها مبنی بر اختصاص ده درصد از تختهای بیمارستانهای ‏عمومی به بیماران روانی و… گامهای مثبت موقتی در چاره جویی رویارویی با این واقعیت بوده است که معضل ‏بیماری روانی در کشور ما معضلی کاملا جدی است و نیاز به برنامه ریزی و پیشگیری جدی تری دارد. ‏

گرمخانه ها تنها از “ مرگ به خاطر سرما” آن هم در فصلهای خاص، جلوگیری کرده اند و ستاد ساماندهی ‏بیماران روانی، نه تنها فقط بیماران مزمن و حاد را شناسایی کرده که در درمان همانها نیز چشم به راه بودجه ‏موعود و اعتبار مالی معهود! در برنامه چهارم توسعه، درمانده است و دست به دامان حمایت خانواده بیماران ‏روانی شده است، آن هم به شرط پرداختن کمک هزینه به آنها.‏

این دور تسلسل است که تلخی اخباری همچون خبر تلخ بند (1) را به کام چنان می نشاند که باقی خبرهای اجتماعی ‏رنگ و رو می بازند. ‏

‏3) برنامه توسعه ای که بودجه ندارد، اماکن نگهداری که هم از نظر تعداد پذیرش محدودند و هم امکانات محدود ‏دارند و هم “درهم” می پذیرند (یعنی معتاد و گدا و بیمار و…. را با هم نگهداری می کنند) و از همه مهم تر این که ‏موقتند، آماری که تنها بخشی از واقعیتند، بخشنامه هایی که قابل اجرا نیستند و… و در نهایت دختر سه ساله ای که ‏توسط مادر بیمارش سر بریده می شود تا ما یادمان بیاید که چند در صد از سرانه ملی کشور قرار است صرف ‏سالم و شاداب نگه داشتن جامعه ای شود که از هر چهار نفرش یک نفر مبتلا به “کسالت روانی” اند و چند درصد ‏صرف مبارزه با رنگ و سانت و سایز ظاهر افراد جامعه، فارغ از این که بیندیشیم این مبارزه چه میزان تعداد ‏آمار اولی، یعنی روانی های خاموش جامعه، را افزایش خواهد داد. ‏

دوباره به خبر دخترک سه ساله برگردیم. پشت این جنایات خانوادگی چه می گذرد؟‏