آخرین تصویری که از مادرش دارد سالن ملاقات زندان اوین است؛ ملاقاتی کابینی و از پشت شیشه که با افتادن پرده ها به پایان رسید. محسن قشقایی زاده، زندانی سیاسی بند ۳۵۰ زندان اوین که هر چه خواهش کرد، التماس کرد و اعتصاب غذا کرد، در پاسخ تمسخر و متلک شنید و با درخواست مرخصی او برای پی گیری وضعیت مادرش موافقت نشد تا زمانی که خبر تصادف و مرگ مادرش را به او دادند.
طوبی سلطانی، مادر محسن قشقایی زاده، ۲۹ اردیبهشت ماه پس از ملاقات با فرزندش در سالن ملاقات زندان اوین، مفقود شد. برادر این زندانی سیاسی پیش از این به “روز” گفته بود که مادرش نزدیک زندان اوین و در اتوبان چمران، تصادف کرده، به عنوان فردی مجهول الهویه به بیمارستان منتقل و سپس به همین عنوان فردی دفن شده است.
حالا اما محسن قشقایی زاده، با قرار کفالت به مرخصی آمده تا قضیه تصادف مادرش را پی گیری و برای او مجلس ختم برگزار کند. او در مصاحبه با “روز” می گوید که با وضعیت پیش آمده، خوشحال است که به زندان برمی گردد چون توان ادامه زندگی در بیرون از زندان را ندارد.
این زندانی سیاسی در عین حال خبر می دهد که روز شنبه از سوی دادستانی با او تماس گرفته و گفته اند باید به زندان برگردد او اما گفته که در حال پی گیری قضیه مادرش است.
محسن قشقایی زاده از بازداشت شدگان سرای اهل قلم در آبان ماه ۹۱ است که با قرار وثیقه آزاد و از اواخر فروردین برای سپری کردن محکومیت خود در اوین زندانی شده بود. او به ۶ ماه حبس تعزیری محکوم شده است.
آقای قشقایی زاده ممکن است برگردیم به ۲۹ اردیبهشت و آخرین ملاقات شما با مادرتان. چه اتفاقی افتاد؟ چطور متوجه مفقود شدن مادرتان شدید؟
آخرین باری که من مامان را دیدم بر می گردد به ۲۹ اردیبهشت، یعنی یک ماه و ۶ روز بعد از اینکه من برای اجرای حکم ام رفتم زندان اوین. نشستیم صحبت کردیم، اتفاقا با پدر و مادر اکبر امینی بودند، با هم دوست شده بودند و قرار می گذاشتند و با هم می آمدند. جابجا کردیم و من با پدر و مادر اکبر هم حرف زدم. زمانی که اکبر بیرون بود من به پدر و مادرش سر می زدم. موقعی که پرده ها می آمد پایین، من برای شوخی از زیر برای مادرم دست تکان می دادم و مادرم با اشاره دست به من گفت برو دیگه بسه، چقدر بای بای می کنی و… آخرین بار مادرم را آن روز دیدم. دو روز بعد متوجه شدم یک تعدادی از خانواده ها که در ملاقات ها با مادرم آشنا شده بودند قرار گذاشته بودند که بروند خانه ما و مادرم را ببینند. مراجعه می کنند و زنگ هم می زنند به موبایل مادرم ولی او را پیدا نمی کنند. سر می زنند به خانه ما و همسایه ها می گویند از دوشنبه که رفته ملاقات برنگشته. این خبرها به من رسید. من گفتم شاید خانه دوست و آشنایی رفته. من با مادرم زندگی می کردیم و نان آور خانه بودم. خبر که داخل بند آمد صبر کردم و گفتم هر طور باشد روز ملاقات می آید، روز دوشنبه. ممکن است خانه کسی رفته شارژ گوشی اش را نبرده و خاموش شده و… وقتی نیامد برای ما مسلم شد که حتما اتفاقی افتاده.
و بعد درخواست مرخصی کردید و موافقت نشد. در پاسخ چه می گفتند؟
بله شروع کردم به درخواست و نامه نوشتن که مرخصی بدهید بروم پی گیری کنم. خیلی نگران و ناراحت بودم که چی شده و چه می توانم بکنم. به بچه هایی که آنجا بودند می گفتم بگویید بیرون پیگیری کنند ببینیم چی شده و… نتیجه اینکه هر چه پی گیری کردیم و نامه دادیم و هر چی بیشتر عز و جز کردیم به نتیجه ای نرسید. من سرم را می زدند، پیش اینها سرخم نمی کردم و حکم ام را می کشیدم اما به خاطر مادرم خواهش کردم، التماس کردم، درخواست دادم که من چیز زیادی از حکم ام نمانده، سه روز به من مرخصی بدهید که پی گیری کنم. گفتم نمی خواهم اسم بیاورم به چه کسانی با چه اتهاماتی مرخصی می دهید ولی با ما که فعالان سیاسی بودیم و به خاطر اعتقادمان اینجا هستیم اینطور برخورد می کنید. اما هر چه جلو می رفتیم متلک می انداختند و مسخره می کردند. پیش اعتمادیان رفتم گفتم قضیه اینطور است، مرخصی بدهید. به من گفت اینجوری نیا. من فکرم جای دیگری بود و احتمالات را بررسی می کردم که چه اتفاقی برای مادرم افتاده، آن وقت او می گوید اینجوری نیا! گفتم آخر چه جوری؟ گفت اینجوری که می آیی هر کسی رد شود فکر می کند اینجا آنتالیا است. من یک پیراهن آستین حلقه ای تنم بود با یک شلوارک. رفتم لباس عوض کردم دوباره آمدم. اعتمادیان سابقا نقش پیک را بازی می کرد، پرینت بچه ها را می آورد بعد به ریاست بند ۳۵۰ منصوب شد. رئیس دفتر یا معاون شان، آقای هاشمی باز بهتر و مودب تر برخورد می کرد. همدردی می کرد، زنگ می زد، پی گیری می کرد. ناراحتی من از این بود که این آدم (اعتمادیان) که در منصب و جایگاهی قرار گرفته ووظایفی برای او تعریف شده و کابل ارتباطی ما با بیرون و مقامات است، چرا قضیه را شخصی می کند، چرا متلک می اندازد. ما که آن تو هستیم، ده بازجو را رد کردیم و رسیدیم به اینجا. ما اشک بازجوها را درآوردیم. چرا متلک می اندازی؟ کار ما گیر است و کانال ارتباطی ما ایشان است اما قضیه را شخصی می کرد و باز متلک می انداخت که درخواست تماس کن، اگر بچه های خارجی می خواهند توی بوق بکنند یک سندی داشته باشیم. درخواست تماس کردیم. خدابخشی بود گفت سایت ها خبر را زده اند باید بروی حفاظت پی گیری کنند. رفتم زنگ زدند خانه و روی موبایل مادرم دیدند جواب نمی دهد. اما در نهایت باز هیچ پاسخ مساعدی به من ندادند.
به همین خاطر اعتصاب غذا کردید؟
دیدم خواهش و التماس ها نتیجه ای نمی دهد اعتصاب غذا کردم. بعد از یک هفته و در اعتراض به اینکه مرخصی نمی دهند و پی گیری موثر نمی کنند. یک آدم گم شده بود و تمام زندگی من در این آدم خلاصه شده بود. قبل از این قضایا و توی زندان به این فکر می کردم که آزاد که می شوم مادرم را کجا ببرم. ببرم شاه عبدالعظیم و کباب و ریحان که دوست دارد بخوریم. به ساده ترین چیزهایی که مادرم دوست داشت فکر می کردم، به چیزهایی که خوشحال اش می کرد. بعد تمام این آرزوها را یکباره می ریزند توی چرخ گوشت. یعنی همه چیز از بین می رود. فکر و خیال واقعا نمی گذاشت من بخوابم. اعتصاب غذا که اعلام شد فکر می کردم مرا می برند انفرادی و بالاخره یک مقام مسئولی می آید و حرف مرا می شنود. کمتر از ۴۵ ساعت مرا بردند اندرزگاه ۸ که واقعا جای غیرقابل تحملی است. چیزهایی که برای ما ارزش است برای اینها اصلا وجود خارجی ندارد. یا دزدان دریایی هستند یا قاچاقچی مواد مخدر یا زمین خوار و اختلاس کرده اند یا تعاونی مسکن داشتند کلاه مردم را برداشتند، گیر افتاده اند یا یکسری مدیران ارشد دولتی که در دوره خودشان فاجعه به بار آورده اند. مرا بردند انداختند آنجا. اینها می نشستند جلو چشم ما شرط بندی شان این بود که بازپرسی را می شود خرید؟ قاضی را می شود خرید؟ تجدیدنظر را می شود خرید؟ یا همه موارد. بعد می نشستند سر ناهار شرط بندی می کردند. من در چنین بندی رفتم، درباره آلوده شدن سفره های آب زیرزمینی برای اینها توضیح می دادم که شیر آب را باز نگذارید هدر می رود. یا برق را بیخود روشن نگذارید یا برای آلودگی دست تان را بشورید و اهمیت بدهید و… اما می خندیدند. می گفتند مگر مال بابات هست؟ می گفتم آخر باید قبض هر چیزی را پرداخت کنید که مراعات کنید؟ بعد این آدم ها سالن سینما و همه چیزشان به راه است و استخرشان هم در حال احداث است بعد در بند ۳۵۰ بایک موبایل معادل یک تن کوکائین برخورد می کنند.
بالاخره چگونه از تصادف و فوت مادرتان باخبر شدید؟
از اندرزگاه ۸ تماس می گرفتم. آنجا برخلاف بند ۳۵۰ تلفن و امکان تماس بود. خدابخشی به خواهرزاده بنده گفته بود که ما لطف کردیم هوایش را داریم و فرستادیم اندرزگاه ۸ که تماس بگیرد و کارها را کنترل کند. ایشان بنده را با آقای بابک زنجانی اشتباه گرفتند یا کسانی که آنجا هستند و از همان جا کار بیزینس می کنند با بیرون و… من از شرایط بیرون هیچ اطلاعی نداشتم، زنگ می زدم حتی سلام یادم می رفت و فقط می پرسیدم چی شد، چه خبری شد و… این را به عنوان لطف تلقی کرده بودند که من را فرستاده اند اندرزگاه ۸. در هر صورت در روزنامه همشهری عکسی انداخته بودند، کسی که با مادرم تصادف کرده بود می بیند و تماس می گیرد و می گوید که من با این خانم تصادف کرده ام و برده ام فلان بیمارستان و… به من ابتدا گفتند مامان را پیدا کردیم حالش خوب نیست تصادف کرده. من کمی حالم بد شد که بالاخره پیدا شد و تصادف کرده و حالش خوب می شود. بعد گفتند در کما است. باز خوش بینانه نگاه می کردم که بر می گردد. بعد فکر می کردم اگر برنگشت مرخصی می دهند و میروم کنار تخت اش می نشینم دست اش را می بوسم و… یا اگر مرگ مغزی است اعضای بدنش را اهدا کنیم که در تن دیگران مادرم را ببینیم. اما بعد برادرم بغض اش ترکید که مامان را دو هفته است خاکش کرده اند. اصلا نمی توانم توصیف کنم که چه حالی داشتم و بر من چه گذشت. یک نارنجک در من منفجر شد، یعنی چی؟ فوت کرده ؟ دو هفته است دفن اش کرده اند؟ حتی دلخوشی اینکه خودت مادرت را بلند می کنی توی قبر می گذاری و گلاب روی او می ریزی…… اما بعد می بینی اصلا هیچ کدام از اینها هم نیست، مجهول الهویه دفن اش کرده اند. برادرم با راننده ای که به مادرم زده بود رفته بودند شناسایی و روی قبر دیگر اسم زده بودند و اعلامیه گذاشته بودند و… رفتم سر خاک. هنوز باورم نمی شد، فکر می کردم سر قبر کسی دیگر آمده ام. هنوز هم باورم نمی شود مادرم تمام شد. باورم نمی شود مجهول الهویه دفن اش کردند… خیلی خوب است که می روم زندان، اگر خانه می ماندم دیگر نمی توانستم زندگی کنم. تنها قسمت خوب قضیه این است که مادرم دردی نکشید. من اصلا تحمل درد مادرم را نداشتم. یکبار سنگ کلیه داشت درد گرفت به دندانم گرفتم کشاندم بیمارستان. گفتند باید آزمایش انجام شود دعوایم شد که اول مورفین بزنید که درد نکشد بعد. یعنی نمی توانستم تحمل کنم درد بکشد. حالا اما دیگر نمی بینم اش. بعد امروز صبح رفتیم دادسرای پلیس راهبر که تصادفات را می آورند عکس های رنگی پزشکی قانونی را آوردند گذاشتند جلوی من که شناسایی کنم. نصف صورت رفته کشیده شده روی اسفالت و… زانوها کبود است و دست اش صدمه دیده. پهلویش کبود شده بود، عکس اش را که دیدم حالم بد شد نشستم توی دادگاه گریه کردم… اما قربانش بروم مثل همیشه تمیز و مرتب بود… همانطور که جلوی تلویزیون دراز می کشید آرام و می خوابید و می رفتم بیدارش می کردم، همانطور آرام خوابیده بود…
شما از بازداشت شدگان سرای اهل قلم هستید. ممکن است توضیح دهید چه فعالیتی داشتید و به چه دلیلی بازداشت شدید؟
من دکتر خزعلی را می شناختم، به هر حال چهره رسانه ای بود. یکبار توی کوه اتفاقی ایشان را دیدم. دعوت کرد و گفت یک جمعی داریم سرای قلم که اگر دوست داشتی می توانی بیایی. خیلی با آغوش باز برخورد کرد. عضو سرای اهل قلم بودم و کارت عضویت داشتم. آقای خزعلی می خواستند کاری با عنوان جبهه آزادی انجام دهند، فرم ها را هم به من داده بودند که ببینم و اگر موافق بودم عضو شوم و فعالیت کنم. درست است که همه با تمسخر برخورد می کنند که به شما چی می دهند می آیند در خانه تان پول می دهند که می روید؟ کلا اقوام و اطرافیان دنبال توجیه مالی برای چنین فعالیت هایی بودند. بهرحال من می رفتم و در برنامه ها شرکت می کردم. تبادل نظر و گفتگوهای خوبی بود و کاملا هم در چارچوب قانون. در فضایی بود که در آن به روی همه باز بود. دوست داشتم مطالبی را که آنجا مطرح می شد بشنوم و مطالعه کنم و فکر کنم. تا بحث ۱۳ آبان پیش آمد. بیانیه دادیم. بحث ما همبستگی بود نه برخلاف نظر یک تعدادی که کارشان شب و روز الک کردن جامعه است و خودی و نخودی کردن. که این با ماست او با آنهاست و… من توی زندان توی اتاق بازجویی وقتی بازجویی ام تمام شد برگشتم با بازجو دست دادم. الان بازجویم این را بخواند تصدیق می کند. چشم بند داشتم و نمی دیدم اما دست راستم را برگرداندم و دست دادم. گفتم تو کاری که وظیفه ات است را انجام می دهی من هم کاری که فکر میکنم وظیفه ام است را انجام می دهم. این دعوا باید در این مملکت تمام شد که این اطلاعاتی است او سپاهی است و… در همه جای دنیا به نیروهای امنیتی شان احترام می گذارند و ما اما فحش می دانیم. که فلانی اطلاعاتی است و… اول انقلاب گل توی لوله تفنگ ارتش گذاشتند این خیلی قشنگ است و پیام دارد. عیب ندارد ما را می زنید مهم نیست ما نمی زنیم. سر ۱۳ آبان گفتیم در کنار مردم حتی کسانی که با ما اختلاف دارند و عقیده شان متفاوت است با همان نماد سبز خودمان می رویم. که اصلا نگذاشتند برویم و ۹ آبان ریختند همه ما را گرفتند.
باچه اتهامی به شما حکم زندان دادند؟
اتهامی که به من زدند به خاطر امضای دعوت نامه برای ۱۳ آبان بود؛ اجتماع و تبانی. زمانی که رفتم جلوی آقای پیرعباسی، قاضی پرونده ام. گفت اتهامت را بنویس. گفتم اتهام ام چیست؟ گفت نمی دانم همان که در اوین به تو گفته اند. گفتم اتهامی نگفته اند که سئوال و جواب بوده. گفت نه خودت بنویس. از تخیل خودم کمک گرفتم و گفتم اگر به خاطر امضای آن دعوت نامه است که ۱۲۰ نفر امضا کرده اند و شما ۱۴ را نفر را گرفته اید. من توی راهپیمایی ها بودم مثل مردم دیگر. من نه فعال سیاسی بودم نه سواد سیاسی دارم که بخواهم بحثی کنم. ما به اطراف خودمان حساس هستیم. روزنامه می خوانیم و نمی توانیم نسبت به آنچه در اطراف مان اتفاق می افتد بی تفاوت باشیم. زمانی که شمشیر از غلاف در می آید به اندازه ۱۰ سانت ما باید متوجه باشیم و جلوی آن را بگیریم. وقتی می رود توی کمرمان و فقط ده سانت اش بیرون می ماند دیگر کاری نمی شود کرد؛ مثل قطعنامه هایی که ورق پاره خواندیم و حالا دیگر با یک دو و سه مذاکره کاری نمی شود کرد. حالا چقدر باید باج بدهیم که بتوانیم نفس بکشیم. من نه فعال سیاسی بودم نه داعیه سیاسی دارم. یک اتفاقی سال ۸۸ افتاد و ما اعتراض کردیم و اعتراض ما هم درست بود. توی حکم دادگاه من یکی یکی آمده که نظر ایشان این است که در انتخابات ۸۸ تقلب شده، نظرش این است که از کلمه فتنه نباید استفاده شود. نظرش این است که موسوی و کروبی کار درستی انجام دادند. بعد آمده اند لیستی از شماره تلفن ها درآورده اند که با دو صفر یک شروع می شود که از آشناها و بستگان مادرم بودند و مادرم با آنها تماس داشت. به من می گفتند با خارج ارتباط داشتی و… بعد نوشته اند که در خصوص تماس با خارج از کشور ایشان گفته با دوستان مادرم در ایالات متحده امریکا ارتباط دارم. با استناد به موارد بالا دفاعیات مورد قبول نیست و اقرار ضمنی است و… پس اجتماع و تبانی کرده.
حالا که آمده اید مرخصی و این بار که به زندان برگردید برای شما چگونه خواهد بود؟
امروز صبح منشی آقای خدابخشی به من زنگ زد، مقابل پزشکی قانونی کهریزک بودم که یک نامه تاییدیه که بازپرس درخواست کرده بود را بگیرم. گفت باید برگردی زندان. گفتم کفن مادرم هنوز نم دارد. ما هنوز در حال پی گیری هستیم. مساله تصادف و… گفت من وظیفه ام بود اطلاع دهم. گفتم من نهایت اینکه غیبت می کنم محاکمه می کنید باز زندان می دهید دیگر. اما در کل این بار شاید سبک تر باشد، دیگر در زندان نگرانی ندارم. دیگر شب ها به این امید نمی خوابم که مادرم را خواب ببینم و خودش بیاید بگوید کجاست. دیگر تمام شد… روزهای سختی خواهد بود چون در اندرزگاه ۸ همفکر نداریم جز دو سه نفر. سعی می کنم برگردم ۳۵۰ چون واقعا اینجا خیلی برای من سخت است. من خاطره های قشنگ از مادرم دارم. زمانی که راهپیمایی می خواستم بروم سعی می کرد مرا منصرف کند و دلیلی می آورد که آدم خنده اش می گرفت. می گفت نرو با تو کار دارم. می گفت آب میوه گیری شل می چرخد بیا درست کن به جای اینکه بروی. اما وقتی می خواستم بروم با کاسه آب و قرآن بدرقه ام می کرد. یا زمانی که از زندان برگشته بودم خیلی خودش را جلوی من نگه می داشت و عادی نشان می داد. از بچه ها شنیده بودم که گریه می کرد و… اما جلوی من خودش را محکم نشان میداد. مادرم دیگر نیست اما تصویر پشت کابین سالن ملاقات و آن آخرین ملاقات همچنان هست.