آه ای یقین یافته ...

آسیه امینی
آسیه امینی

شاید برای برخی نوشتن کار سختی باشد. اما بی گمان برای روزنامه نگار، ننوشتن سخت تر از نوشتن است. گاهی با خودم می گویم من اگر در جای دیگری یا زمانی دیگر،  متولد می شدم روزگارم چون بود؟ آیا باز هم روزنامه نگار می شدم؟ آیا نوشتن درآن روزگار نیز مثل امروز با این دلهره همراه بود تا نکند واژه ای ، استعاره ای، توصیف یا حرف اضافه ای، مازاد بر مصرف، از گوشه ذهنت یا کنار خیالت بخیزد و زمین لرزه ای شود و بیفتد به جان خودت، خانواده ات و  همکارانت که دائم تاوان نانوشتنی های امثال تو را از این روزنامه به آن روزنامه کول می کنند؟!

برخی بر این باورند  که دایره نوشتن و تولید فکر، تنگ اگر شود،  خیال را پرواز می دهد و نویسنده یا هنرمند در کشف لایه های پنهانی روحش یاد می گیرد که به سمت ادبیات غنایی، هنر سور رئال و هر چیز غیر رئالی برود. من بر این باور نیستم و هیچ توجیهی را برای سانسور یا خودسانسوری نویسنده یا هنرمند جایز نمی دانم. چه اگر هنر غیر رئال خوب است، آن نیز باید به فراخور اندیشه و انتخاب ، به ظهور برسد نه از سر اجبار و تهدید.

اما از این حرفها گذشته، ما را به وصف و شبیه سازی و لایه لایه نویسی چه کار؟!  دنیای روزنامه نگاری اصلا ثبت واقعیت است. چطور می شود یک خبر را آن قدر پیچاند که خواننده به کشف و شهود آن بپردازد. روزنامه نگاری ، نوشتن ساده و روان و همه فهم و به دور از توصیف و استعاره است. خبر اگر لایه های کشف نشده داشته باشد، ضعف خبر نویس را می رساند. خبر اگر روشن و واضح نباشد، سردبیر بقاعده باید آن را یا به سطل زباله پرت کند یا در بهترین حالت پس بدهد به خبرنگار.

البته اینها آموخته های ماست که دارم مشق می کنم . آموخته هایی که فعلا خاک می خورد چرا که آنچه امروز مهم است و باید آموخت ، “هنرچگونه ننوشتن” است یا چگونه نوشتن خبری که در ازای آن نه سیخ بسوزد و نه کباب. خبر را باید طوری در زر ورق بپیچی که خواننده در خوانش اول متوجه منظور تو نشود. دوباره بخواند و دوباره تر و هر بار آنچه را که در پس ذهن داشتی از پشت واژه ها بیرون بکشد.

اگر هم بی پروا و بی اعتنا به تذکر های هشدار دهنده و نگران یا حمایتگر سردبیر ، آنگونه بنویسی که باید نوشت! می شوی احمد زیدآبادی. نگاهت دربند، چنان تقلا می کند برای رهایی که گویی قلمت است که می سرد بر کاغذ. دیدی اش دیشب؟ در او چیزی تغییر نکرده بود ؛ نه در نگاهش و نه در صلابت چهره اش. او می داند که آزاد اندیشی ، پرنده ای است که در تور هیچ صیادی گرفتار نمی شود. او می داند که روزنامه نگار است و خبر را همانگونه تحلیل کرده که باید می کرد.  ما اگر خبر را به دور خود یا خود را به دور خبر پیچانده ایم، ایراد از ماست نه او!

قرار است برای هزارمین شماره “روز” مقاله ای بنویسم. اما ذهنم چنان درگیر است که عملا نوشتن از هر سوژه ای که بوی تولد و شادی و تبریک و …. بدهد ناممکن است. واقعیت این است که سراغ هر سوژه ای هم که رفتم،

در دایره تنگ نوشتنی های ما جا نمی شد! به هر طرف که رو کردم دو نگاه آتش گرفته در بند مرا بر حذر می داشت از نوشتن درباره هر سوژه دیگری. بنابراین بر آن شدم که تنها از آنها بنویسم. می خواهم از همکارانم بنویسم. از آنهایی که با قلم زندگی می کنند. با جوهرو جوهره  قلم زندگی می کنند. می خواهم از محمد قوچانی بنویسم. می خواهم از بهمن احمدی امویی بنویسم. می خواهم از آنهایی بنویسم که با کلمه به دنیا می آیند. به کلمه قسم می خورند و به خاطر کلمه جانشان در بند می شود .

 یک لحظه به سوال نخستم بر می گردم. راستی  اگر مردی چون قوچانی در گوشه دیگری از دنیا پا به گیتی می گذاشت، حالا به جای بند،  در نگاه او افتخار ایستادن در قله افتخار یک نابغه جوان ننشسته بود؟ مردی که در سی سالگی سکان پر تیراژترین روزنامه کشور را به دست می گیرد و چه نیک از پس آن بر می آید. قدر او چه خوب می دانند حکمرانان این دیار.

می خواهم از بهمن احمدی امویی بنویسم. گزارش های او را از اواخر سال 77 تا امروز در روزنامه ها دنبال کرده ام و نیز این روزها که او نیز چون من از روزنامه ها به روزنتها پناه برده است تا شاید بتواند شاهین پا در گریز فکرش را پرواز دهد. تا بنویسد . خبر بنویسد. گزارش و مقاله.  تحلیل کند. نقد کند. به چالش بکشد و به هزار ترفندی که خود می داند، نام روزنامه نگار را پاس بدارد.

دوباره به سوال نخستم باز گردم؟ اگر مای روزنامه نگار با همین روحیه بند ستیز، در روزگاری دگر یا در گوشه  دیگر از این خاک ….. نه! بس است این پرسش بی جواب!

“چه فرقی می کند  کجا سوار شده ای /   (1)

مهم این است که فردا تو را به کدام ایستگاه راه نمی دهند/ … “

باری، برای برخی شاید، نوشتن به گاه تفنن باشد و از سر خوشی. برای روزنامه نگار ولی، نوشتن ضرورتی است چون نفس؛ که چون فرو رود ممد حیات است و چون بر می آید نه فقط مفرح، که مکمل ذات.  که اگر نبود این همه مشقت هم نبود در نگاه آن دو پرنده در بند

تلخ نوشتم در هزارمین روز ، بعد از زادروز روزنت مان. تلخ نوششتم چرا که تلخ کامیم این روزها. از بند و حصر و تهدید و تحدید و ….

با این همه باید که دل قوی داشت. و به قول شاملوی بزرگ :

” … من فکر می کنم  (2)

هرگز نبوده قلب من

این گونه

گرم و سرخ :

احساس می کنم

در بدترین دقایق این شام مرگزای

چندین هزار چشمه خورشید

در دلم

می جوشد از یقین.

 … “

 


1 -  دفتر شعر “هی … تو که رفته ای – سروده نگارنده.

2- بخشی از شعر “ماهی” از دفتر “ باغ آینه”-   احمد شاملو.