من اینجا یک ستون دارم که هر هفته در آن داستان مینویسم. ترکیبی از خیال و واقعیت که خمیرمایهی واقعیاش را میگیرم و با کارآکترها و زمان و مکان آریشش میدهم. اینجا قرار نیست برایتان قصههای سیاسی تعریف کنم هر چند که تعریفکردنیهایم انگار همه از سیاستی است که مثل یک قصه به تمام زندگیمان وارد شده. همچنین، هم اینجا و هم هیچ جای دیگری، نه با خودم و نه هیچکس دیگری قرار ندارم که ستونم را تبدیل به ستاد انتخاباتی کسی بکنم و بجای طنزنویس و داستاننویس بشوم بیانیهنویس و مبلغ سیاسی. چیزی که امروز مینویسم هم یک قصهی سیاسی نیست. سیاستی است که سالهاست وارد تمام قصههای کودکی و نوجوانی و جوانی ما شده و بهترین روزگارانمان را با خاک یکی کرده…
همین آدمهائی که دو نسل را نابود کردند…
علیرضا رضایی
اینها، همان آدمهائی هستند که بهترین و زیباترین روزهای کودکی و نوجوانی ما را تباه خاکریزهای جنگ و بمب خوشهای کردند. اینها درست همانهائی هستند که قشنگترین و معصومترین روزهای ما را با وحشت بمب خوشهای گره زدند. همان آدمهائی که وقتی نوجوان بودیم، پاکترین هیجانات و احساسات ما را بین قدس و کربلا گرداندند. همانهائی که نگذاشتند امروز لذت کودکی و نوجوانی و جوانیمان را درست بهخاطر بیاوریم. آیا اصلاً لذتی بردیم که بهخاطرش بیاوریم؟
اگر بگویند برای این حرفها سند و مدرکی بیاور هم بزرگترین دروغ دنیا را گفتهاند. خودشان هم میدانند که دارند دروغ میگویند. همین که شما همین نوشته را باید با فیلترشکن باز کنید و بخوانید خودش دلیل است. همین که من مجبورم داستانهای نوجوانی و جوانیام را از چهار هزار کیلومتر دورتر از جائی که تمام داستان آنجا اتفاق افتاده، بنشینم و بنویسم یعنی دلیل. همین که هر هفته خودم را اینجا لای تمام تعلقات و دلبستگیهای داستانهایم قایم میکنم یعنی سند. لبخند تلخی که در خط به خط این داستانها وجود دارد بزرگترین ناسزای عالم است. چه دلیل بزرگتری بیاورم از اینکه گاهی خودم هم با داستانهای نوجوانی و جوانی خودم گریه میکنم؟ از این آدمها چه کسی حتی یکبار آمد یا حاضر است حتی یکبار بیاید و دغدغهاش این باشد که من چه مرگم هست؟
اینها همان آدمهای “ترسناکی” هستند که یک دهه و روز و شب حتی از قیافههایشان هم ترسیدیم. از گشتهائی که راه به راه برایمان فرستادند و به هر دلیلی جلویمان را گرفتند و حتی بهخاطر یک قوطی کوکا سوال و جوابمان کردند، دهانمان را بوئیدند، جیبهایمان را روی میز کمیته خالی کردند، ترسیدیم. در بهترین و زیباترین روزهای زندگیمان از صدای موتورهای هوندای زرد و قهوهایشان ترسیدیم. اینها همان آدمها هستند.
حالا امروز و به تناسب زمان، ریشهای انبوهشان شده ته ریش. یقههایشان دیگر “با افتخار” چرک نیست و آستر کتشان هم از زیر لباس بیرون نزده. اینها، امروز آنقدر در ذهن ما مختصر و کم و بیرنگ و بیاثر شدهاند که خودشان هم فهمیدهاند و پانزده سال است که برای گدائی رأی، درباره مدل مو و روسری و شلوار و مانتوی مردم حرف میزنند. همان آدمهائی که تا دیروز، با قلدری “حکم” میکردند که چه بپوشیم و چطور بگردیم. ما بهخاطر وجود همین آدمها، دو دهه، کجا را داشتیم که برویم؟ کجا میتوانستیم باشیم و از نگاه همینها و عمله اکرهشان در امان باشیم؟
ایران من چقدر بدبخت شده که حالا مجبور است آرامش و امنیت را در چهرهی یکی از اینهائی که کاندیدای ریاست جمهوری شدهاند ببیند. ایران چقدر باید بیچاره شده باشد که همان کسانی که وحشت را و ناامنی را در بند بند وجودش کاشتند، امروز “تنها راه نجاتش” باشند. نسل پیش از من، نسل من و نسل بعدم بهترین و زیباترین ساعتها و روزها و شبهایش را چقدر -از فرط نداشتن- فراموش کرده و به آن احساس نیاز نمیکند، که باید در این آدمها دنبال روز و شب خوش بگردد. این بدترین داستانی است که شاید یکروز مجبور به نوشتنش باشم…