نامه فرزندان عبدالله مومنی

نویسنده

momeni517.jpg

دقیقاً روز چهارشنبه بود مورخ 27/4/86 در حدود ساعت 5 آیفون به صدا درآمد، خواهرم آیفون را برداشت وقتی به خواهرم گفتم چه کسی بود، گفت از نیروی انتظامی هستند. من سریع از پنجره نگاه کردم، کسی نبود خوب دقت کردم توجهم به یک ماشین جلب شد، یک دفعه دیدم مردی که دستبند خورده بود از ماشین بیرون آمد، خوب نگاه کردم آن مرد پدرم بود، دم در خانه دستبندهای او را باز کردند. من فکر کردم که او آزاد شده اما این بیش از یک رویا نبود.

در خانه به صدا درآمد. در را باز کردم و دیدم چند مرد که خود را مامور اطلاعات معرفی کردند به همراه پدرم وارد خانه شدند. آنها وقتی می‌خواستند وارد شوند به مادرم یک برگه مجوز گشت خانه را نشان دادند و وارد خانه شدند. من وقتی پدرم را دیدم بسیار خوشحال شدم. به یاد می‌آورم از زمانی که چشمانم به دستانش گره خورد او را همچون کوهی استوار دیدم. او مرا بوسید و وارد خانه شد.

اشک در چشمانم حلقه زده بود. آن مردها به ما گفتند که همه در یک گوشه بنشینیم. من برای پدرم یک لیوان آب آوردم و او مرا در بغل خود جای داد. آن مردها تمام خانه‌مان را زیر و رو کردند. وضع ظاهری پدرم خیلی بد بود. او بسیار لاغر شده بود و صدایش کاملاً تغییر کرده بود. نمی‌دانم پدرم جز درس و کتاب خواندن و از حق خود دفاع کردن چه گناهی داشت که باید این همه بلا سرش می‌آمد. آن مردها نمی‌دانستم دنبال چه چیزی می‌گشتند که حتی در حمام و دستشویی و در داخل پلاستیک شکر و برنج و وسایل عموی شهیدم را هم می‌گشتند. پدرم بسیار نگران بود. مادرم تعریف کرد که در موقع تعویض لباس آثار کبودی بر روی بدن پدرم بود.

آنها حدود دو ساعت بعد با تعداد زیادی از وسایل پدرم مانند کتاب، سی‌دی و جزوه رفتند و پدرم را هم بردند و بابا با آن مردها رفت. وقتی او رفت انگار نور از خانه‌مان رفته بود. درست است که قیافه پدرم عوض شده بود و صدایش تغییر کرده بود ولی هنوز همان بابا عبدالله بود مهربان و با اراده و چشمانی از مهر زلال. به یاد می‌آورم لحظه خداحافظی را که چشمان نگران ما بابا را می‌پایید و حلقه‌های اشک چشمانمان تند تند صورتمان را خیس می‌کرد. در این هنگام آسمان هم نمی زد آخر ما هم خدایی داریم که هم حافظ ماست و هم حافظ بابا.

منبع: ادوار نیوز