پزشکیان: “علت سختی حسابرسی احمدی نژاد این است که او سازمان برنامه را از بین برده بود.”
قصه اول: “آهنگری همیشه با کار در کوره آتش پول در می آورد، اما پسرش تنبل بود و کار نمی کرد. یک روز پدر به پسرش گفت: برو کار کن و پول بیاور، وگرنه به خانه راهت نمی دهم. پسر هم که تا آن موقع کار نکرده بود، از مادرش چند سکه گرفته و به پدر نشان داد، پدر سکه ها را توی آتش انداخت. این اتفاق چند بار تکرار شد و هر بار سکه هایی را که پسر از مادر گرفته بود توی آتش می انداخت و دوباره به او می گفت برو کار کن. تا اینکه پولهای مادر تمام شد و پسر مجبور شد برود و کار کند و چند سکه به عنوان دستمزد گرفت، وقتی به خانه آمد، سکه ها را به پدر داد و گفت: من برای به دست آوردن این پولها کار کردم، پدر مثل همیشه سکه ها را انداخت توی آتش، اما پسر که برای به دست آوردن آن سکه ها کلی عرق ریخته بود و کار کرده بود، دستش را توی آتش کرد و پولها را درآورد و به پدرش گفت: “من این همه زحمت کشیدم و پول درآوردم، برای چی می اندازیش تو آتیش.” پدر هم اشک شوق ریخت و گفت ای پسر! دستت درد نکند، حالا که برای حفظ پولهایت دستت را توی آتش کردی فهمیدم خیلی باحالی و از حالا دیگر پسر خودم هستی.
سیصد و بیست و سه سال بعد
یک پدر بود که هفت تا پسر داشت، مهدی، ابوالحسن، محمدعلی، میرحسین، اکبر، محمد و محمود. آن پدر شغلش نفت فروشی بود و در حیاط خانه شان چند چاه نفت داشت، پسرهای او همیشه بیکار بودند و به همین دلیل پدرشان گفته بود: “بروید کار کنید، اگر خوب کار کردید، من به شما سهم ارث تان را می دهم، وگرنه از خانه بیرون تان می کنم.”
یک روز مهدی رفت و مقداری پول از دائی اش که رئیس دادگاه انقلاب بود و پولهای مردم را مصادره کرده بود، گرفت و آورد و به پدر داد و گفت: “من با دولت موقتم مقداری پول درآوردم، ولی برادرهای دیگرم مرا کتک زدند و نمی گذارند من کار کنم، به آنها بگو در کار من اخلال نکنند، تا من باز هم پول در بیاورم.” پدر پولهایش را گرفت و انداخت توی آتش و به او گفت: “برو پی کارت، تو لیبرال هستی و اصلا ازت خوشم نیامد.” پسرش هم رفت و تبدیل به عنصر ضدانقلاب ملی مذهبی شد و تا آخر عمرش یک مهندس بازرگان باقی ماند.
فردای آن روز ابوالحسن سراغ پدر رفت و مقداری پول از عمویش که بانک ها را ملی کرده بود و پولش را گذاشته بود کنار، گرفت و به او داد و گفت: “ژو سوئی پقه زیدان! این پولها را هم با نبوغ خودم از طریق ملی کردن بانک و اقتصاد توحیدی و فرت و فرت سخنرانی کردن به دست آوردم، اما همه برادرهایم دست به یکی کردند و من را بیرون کردند، حالا هم یا همه ثروت را به اسم من کن یا من می روم به پاریس، بی خیال.” پدر هم چند تا فحش اسلامی به او داد و گفت « برو بینیم بابا، حال نداری.” ابوالحسن هم اوق وواقی کرد و رفت پاریس، پشت سرش را هم نگاه نکرد.
روز بعد محمدعلی در حالی که جورابی پاره پوشیده بود و یک مشت پول خورد از شوهر عمه اش که کارخانه مردم را مصادره کرده بود گرفت، و به پدر گفت: “پدر، این پولها را در همین یک هفته از طریق مصادره اموال ضدانقلاب با ایثار و فداکاری به دست آوردم، ای کاش می شد جانم را فدا کنم…” و همه پولها را به دست پدر داد، پدرش پولها را ریخت توی آتش و در حالی که پول ها داشت از بین می رفت گفت “چه احساسی داری؟” محمد علی گفت: “احساس می کنم که دوست دارم خودم هم بپرم توی آتش تا به شهادت برسم.” پدرش هم گفت: “حالا چه عجله ای داری، بگذار بقیه مملکت را هم آتش بزنیم، بعد با هم می پریم توی آتش” ولی فایده ای نداشت، چون محمد علی پریده بود توی آتش و منفجر شده بود.
روز بعد میرحسین آمد و در حالی که یک شال سبز بسته بود دورش، مقداری کوپن و دلار و دینار و ریال و ین داد به او و گفت: “من همه اش کوپن فروختم و همه چیز را سهمیه بندی کردم، خودم هم هنوز کوپنم را نگرفتم، فدای سرت.” پدر پولش را گرفت و انداخت توی آتش. میرحسین هم عصبانی شد و گفت “ای پدر! چرا چیز من را توی آتش انداختی؟ این بود آرمانهای تو؟” پدرش هم گفت: “بیخودی هی چیز چیز نکن، برو خانه ات و تا چند ماه بیرون نیا.” میرحسین هم رفته خانه اش و حصر شد.
روز بعد اکبر آمد و برای پدرش چند تا گونی پسته و یک گونی دلار آورد و گفت: “بفرمائید، این هم از خدمات ناچیز اینجانب. من هر چه نفت داشتیم فروختم، باغ پسته درست کردم، ده تا برای شما، دو تا هم برای خودم و بچه ها…” پدرش گفت: “این پسته ها را بریز توی آتش” اکبر هم پسته ها را ریخت توی آتش و شد پسته بو داده، بعد همه را از آتش بیرون آورد. پدر گفت: “باریکلا پسرم، تو چون خیلی کار کردی، وقتی پول ات را ریختم توی آتش به فکر سوختن دستهایت نبودی…” اکبر گفت: “البته انداختن پسته توی آتش و بو دادن آن از صفات بارز شماست.” پدرش گفت: “حالا این پسته های سوخته را کجا می بری؟” اکبر گفت: “اینها نسوخته، بلکه بوداده شده و پونزده درصد روی قیمتش رفته.” پدرش هم گفت: “برو که اصلا خوشم نیامد، من گفتم اقتصاد مال خر است، تو برداشتی اش برای خودت؟” اکبر هم گفت: “اتفاقا چند تا خر هم برای فروش داریم.” و رفت.
روز بعد محمد آمد و در حالی که یک قبای شیک شکلاتی پوشیده بود، یک جعبه مخملی که توی آن چند دسته اسکناس دلار و هزار تومنی بود آورد و گفت: “من و عزیزان دیگر خیلی کار کردیم، و مواظب بودیم کسی خلاف نکند، با سخنرانی، چاپ کتاب، منظم کردن همه چیز، گفتگوی تمدنها، جامعه مدنی و این جور چیزها این همه پول درآوردیم، اینها را نگاه کنید تا برگردانم به بانک مرکزی.” پدر گفت: “بی خیال محمد، بریزش توی آتیش” محمد گفت: “نه، تو رو خدا این کار را نکنید. من در مقابل مردم مسئولم. اون وقت چی می شه؟” پدرش گفت: “بریزش تو آتیش بی خیال.” محمد گفت: پس بگذارید من استعفا بدهم. پدر هم گفت: “تو این کاره نیستی، از همون اول هم بچه قرتی بودی. برو دیگه جلو چشمم نیا، حق حرف زدن هم نداری، عکس ات رو هم جایی ببینم جرش می دم.”
روز آخر، محمود پسر کوچک آمد و در حالی که پشت سرش دو تا وانت بود، اول دست و پا و زانو و خشتک پدر را ماچ کرد و برای ابراز ارادت بیشتر انگشت شصت پای چپ پدر را کرد توی چشم راستش و داد زد: “بابک! الهام! رحیم! اون اسکن های دلار و یوآن و روبل و طلا و ریال رو بیارید توی اتاق.” در یک چشم به هم زدن، اتاق پر شد از گونی های پول. پدر گفت: “اینها رو بریز تو آتیش.” محمود هم داد زد: “بچه ها بریزین تو آتیش.” و بابک و رحیم همه پول ها را با گونی ریختند توی آتش. پدر که دید همه پولها دارد می سوزد، پرید طرف آتش تا پولها را از توی آتش دربیاورد. محمود گفت: “پدر! اصلا انتظار نداشتم ازت! این ورق پاره ها رو بی خیال شو.” پدر گفت: “اینها پوله، نباید نابود بشه. مگه تو برای به دست آوردنش زحمت نکشیدی؟” محمود گفت: “خیلی زحمت کشیدم، ولی هر چقدر بخواهی داریم.” پدر گفت: “پسرم! تو از همه برادرانت بیشتر پول به دست آوردی، حالا بگو که چطور این کار را کردی؟” محمود گفت: “خیلی راحت! اول دزدگیر سازمان برنامه رو قطع کردیم، بعد یک کور رو گذاشتیم نگهبان بانک مرکزی، بعد رفتیم هر چی طلا بود برداشتیم فروختیم دلار خریدیم، بعد قیمت دلار رفت بالا، همون دلار ها رو سه برابر فروختیم به ملت، باهاش طلا خریدیم، بعد نفت فروختیم به جاش دلار آوردیم، اونها رو هم سه لا پهنا فروختیم. و همین طوری پول درآوردیم. یک دستگاه هم داریم هر وقت هر چقدر پول لازم داشته باشی، چاپ می کنیم.” پدر گفت: “ای پسرم! آیا در این کار هیچ کسی هم بدبخت شد؟” محمود گفت: “از آشنا و فامیل نه، ولی غریبه چرا.” پدرش گفت: “دستت درد نکند، تو نشان دادی که چقدر انسان قابل ترقی است.”
نتیجه گیری اخلاقی: بهترین راه درآوردن پول این است که پول را از جیب دیگران در بیاوریم و بگذاریم توی جیب خودمان.
نتیجه گیری اقتصادی: مهم ترین دستگاه دولتی که فعالیت آن برای تامین پول لازم است، دستگاه چاپ اسکناس است.
نتیجه گیری دولتی: برای دزدی از یک بانک قبل از هر چیز باید “دزدگیر” بانک را قطع کرد، برای دزدی از یک دولت، اولین کار از بین بردن “سازمان برنامه و بودجه” است.
نتیجه گیری ارزشی: برای مقابله با یک دزد، بهتر است او را استخدام کنیم تا درآمدمان خیلی بالاتر برود.