ای ابر سیاه/مرا با خود به آسمان تهران ببر کف خزر را به دهان دارم/و مویه ی موج را در گوش می خواهم بر فراز “توچال” غمگین/همراه با باد زخمی بگریم
مانلی در انتظار شعرهای شما
اشعاری از ملیحه تیره گل، نصرت رحمانی، شیدا محمّدی، رضا مقصدی و مجید نفیسی برای این شماره “ مانلی” برگزیده شده اند. از دوستان عزیز شاعر می خواهیم شعرهای تازه خود را به نشانی زیر بفرستند:
ملیحه تیره گل
آن خط چندم منم؟
وقتی می آید
تو غایبی و صندلی های دیگر هم خالی
می گویی تا به حال چند نفر- هزاران نفر
خون را بر«سنگفرش خیابان» دیده اند؟
دیده اند.
باید ببخشی که شاملو…
ببخشی که فروغ فرخزاد…
البته که نیستم.
«طناب رخت» پوسیده ست، «سنگفرش خیابان» فرسوده ست
می گویی با فروغ – مثلاٌ - رابطه برقرار می کنی
خودش گفته بود: « چراغ های رابطه خاموشند.»
چرا گفته بود؟
وقتی می آید
کاغذ مومی را روی موم من می گذارد
و قلم خونی را با فشار رویش می دواند
تو کاغذ مومی را برمی داری
البته که خط ناپدید می شود
و البته که من « خطِ اولِ شمس» نمی توانم باشم.
من رد پای خون را روی مومِ خود می نویسم و تو آن را نمی خوانی
البته که «خط دوم شمس» هم نمی توانم باشم.
اما چه آسمانی از صداقتِ آبی بر پیشانی اَت سبز شد وقتی که گفتی نمی فهمی چه می نویسم من
می گویی آن «خط سوم» منم؟
بیا نمره بازی نکنیم
از کجا می دانی، شاید من آن خط «چندم» باشم
«چندم» هم میان عددها خودش عددی ست. نیست؟
16 فوریه 2002
نصرت رحمانی
تبعید در چنبر زنجیر
شهرداران کفن رسمی بر تن کردند
هدیه شان؛
قفل زرینی بود!
بوی نعش من و تو،
بوی نعش پدران و پسران از پس در می آمد
شهرداران گفتند:
- نسل در تکوین است
نعش ها نعره کشیدند: فریب است ، فریب
مرگ در تمرین است!
ماهیان می دانند،
عمق هر حوض به اندازه ی دست گربه ست!
گورزاریست زمین؛
و زمان
پیر و خنگ و کر و کور.
در پس سنگر دندانها دیگر سخنی نیست که نیست
دیر گاهیست که از هر حلقی زنجیری روئیده ست
و زبان ها در کام ؛
فاسد و گندیده ست!
لب اگر باز کنیم
زهر و خون می ریزد
ای اسیران چه کسی باز بپا می خیزد؟
چه کسی ؟
راستی تهمت نیست
که بگوییم : پسرهای طلایی اسارت هستیم؟
و نخواهیم بدانیم نگهبان حقارت هستیم؟
نسل ها پر پر شد!
شیدا محمّدی
تا پلکم مژه می زند، طاووس می شوی
رعد و برق می زند
می ترسم، بغلم کن!
شب پشت شیشه،
سایه ات با ماه عشقبازی می کند
بغلم کن.
خواب از پشت بام
تا پلکم مژه می زند،
لحاف سرد می شود در چایی تو
می ترسم، بغلم کن.
خانه سرد می شود در بخاری
من در خاطرات تو
می ترسم، بغلم کن.
هی… های … دیوانه !
امروز سه شنبه است و هر سه را با سیم ها خفه کن
مُردم از بس انتظار
که هی دیوانه زنگ بزن!
زنگ زدم تا این خانه بغلی
بغلم کردی و شیر مادرم
آخ! می ترسم، بغلم کن.
شعر می خواهم و شیر گرم و کمی عصرانه
که با فروردین و تولد من
برویم دسته جمعی سیزده بدر
و تو عاشقانه مرا از سرخودت
آخ روسریم…
آخ گره نزن…بزن…نزن مرا
می ترسم، بغلم کن.
باران می زند و ماهی سفید در ماهیتابه
هی جلز ولز می زنی
آخ….دلم…آخ …گوشهای سفید این ماهی
چه خوشمزه شده ای امروز قرمز من!
هی اگر و شاید را کنار این هفته چیدم و نیامدی بسیار شد و
حالا از بالای نامه سلام!
هی تا همین آبادی پایین… مادرت به عزایت
می ترسم، در را باز کن.
شغال ها زرد می شوند
نارنگیها نارنجی
می ترسم، بغلم کن.
آسمان غرنبه می کند
از خواب سه سالگیم می پرم
مادرم زنگ می زند
زنگ نمی زنی
در می زنم
آخ! پدرم دیگر به ایستگاه نمی رسد
می ترسم، بغلم کن.
دکمه ها را یکی یکی
پیراهن بنفشم …نارنجی
باز می کنی… یکی یکی
کشویم یک در میان
می خوابی روی گبه های آبی و گلبه ای
صدایم در نمی آید
یکی یکی
باز می شود دکمه های سبز و
فشار می دهی
آه…می ترسم، بغلم کن!
می ترسم، بغلم کن!
پنج شنبه 24 ژانویه 2008
رضا مقصدی
طلوع گمشده
به شاخسارانش
نه شب
نسیمِ ستاره.
نه روز
چهچۀ نور.
نه رد پای پرنده
خطوطِ خاطرهاش.
چه کس
کدام سپیده
به آفتاب تواند گفت:
به یک نوازش نوشین نور
میمیرد
حیاتِ تیرۀ تلخش.
مجید نفیسی
روح شهر
به یاد محمد مختاری
ای ابر سیاه
مرا با خود به آسمان تهران ببر
کف خزر را به دهان دارم
و مویه ی موج را در گوش
می خواهم بر فراز “توچال” غمگین
همراه با باد زخمی بگریم
از تخت خالی “شاه نشین” بگذرم
و همراه با جویبار خشمگین
از دامن “اسپیدکمر” فرو ریزم
و بی اعتنا به سیم های خونین
که زندان اوین را در بر گرفته اند
از میان کوت والان خواب آلود بگذرم
و در برابر پنجره ای کوچک بایستم
که او سالها از درون آن
به آسمان آبی خیره مانده بود:
”چرا تو را به بند کشیدند
و از آفتاب و باران جدا کردند؟
و چون شورشیان این درها را گشودند
چرا دستاربندان گریبانت را گرفتند
و به کنج همان قفس کشاندند؟”
می خواهم یک بار دیگر
همراه با تو از این بند رها شوم
و با دستی رخت زندان
و انبوهی یاد سوزان
از کوچه های آشنای شهر بگذرم
و خود را در پشت دری بیابم
که کلیدش تنها در جیب تو بود
و در چشم های نمناک زنی بنگرم
که به چهره ی تو خو کرده بود:
”اولین بار کی او را دیدی
و در زیر کدام آلاچیق
دست هایتان به شکوفه نشست؟
آیا چهره ی او را به نقش آوردی؟
و گذاشتی تا سبکباری بی رنگش
چون “روح شهر” مارک شاگال 1
بر پرده ی کار تو بنشیند
و تو را در کنار او
به پرواز بر فراز شهر بکشاند؟
آیا او پدری مهربان بود
و پسرش را بر پاهای خود می نشاند
و چون قطاری هر دم جنبان
او را تا ایستگاه مشهد می برد
تا مادربزرگ نوه اش را ببیند
و چون کودک غش غش کنان
از پای او به پایین می افتاد
آیا دستش را در دست نمی گرفت
و بر کف آن حوضکی نمی ساخت
تا جوجه ی تشنه در آب افتد
فراشباشی درش آورد
و ملاباشی نوش جان کند؟
کی برایش دفتری خوشبو خرید
با مدادهایی سرتراشیده
و کوله ای بر پشت او نهاد
تا در آینه به خود بنگرد
و در اولین روز مهرماه
همراه پدر به دبستان رود
و از او بشنود
که عصر باز خواهد گشت
…
اما آن روز او برنگشت
و آن کلید در جیب او ماند
در کدام خیابان راه را بر او بستند
و در خلوت کدام خودرو
بر دیدگانش چشم بند زدند؟
در کدام ساخلو او را به تخت بستند
و دست با وضوی کدام ناپاک
بر جای جای تنش آتش نشاند؟
کدامین ریسمان گلوی او را فشرد
و کدام پرنده آخرین فریاد او را شنید؟
آنگاه در خالی کدام خیابان
پیکر بیجانش را رها کردند
و بزدلانه در تاریکی گم شدند
بی آنکه نگاه پرنده ای را دریابند
که بر پلک های بسته ی او خیره بود
و بر شقاوت انسان گواهی می داد.“
ای ابر سیاه
مرا با خود به آسمان تهران ببر
می خواهم امشب
بر سوگواران شهر ببارم
می خواهم همراه یارانم
از کنار این خانه های پست
و این قلب های تاریک بگذرم
و همراه دانه های باران
به دل گرم زمین راه یابم
و بر بستر آبهای پاک
تا عمق ریگزارهای دور برانم .
در آنجا گون نورسی است
که بی اعتنا به غوغای شهر
سر از خاک رسته است
و روح شهر در زیر آن
خانه دارد.
13 دسامبر 1998