مانلی♦ شعر

نویسنده
شهلا بهار دوست

ای ابر سیاه/مرا با خود به آسمان تهران ببر کف خزر را به دهان دارم/و مویه ی موج را در گوش‏ می خواهم بر فراز “توچال” غمگین/همراه با باد زخمی بگریم

‎ ‎مانلی در انتظار شعرهای شما‏‎ ‎

اشعاری از ملیحه تیره گل، نصرت رحمانی، شیدا محمّدی، رضا مقصدی و مجید نفیسی برای این شماره “ مانلی” ‏برگزیده شده اند. از دوستان عزیز شاعر می خواهیم شعرهای تازه خود را به نشانی زیر بفرستند:‏

maneli870_1.jpg
ملیحه تیره گل
‎ ‎آن خط چندم منم؟‎ ‎

وقتی می آید ‏
تو غایبی و صندلی های دیگر هم خالی ‏
می گویی تا به حال چند نفر- هزاران نفر ‏
خون را بر«سنگفرش خیابان» دیده اند؟ ‏
دیده اند. ‏
باید ببخشی که شاملو… ‏
ببخشی که فروغ فرخزاد… ‏
البته که نیستم. ‏
‏«طناب رخت» پوسیده ست، «سنگفرش خیابان» فرسوده ست ‏
می گویی با فروغ – مثلاٌ - رابطه برقرار می کنی ‏
خودش گفته بود: « چراغ های رابطه خاموشند.» ‏
چرا گفته بود؟ ‏
وقتی می آید ‏
کاغذ مومی را روی موم من می گذارد ‏
و قلم خونی را با فشار رویش می دواند ‏
تو کاغذ مومی را برمی داری ‏
البته که خط ناپدید می شود ‏
و البته که من « خطِ اولِ شمس» نمی توانم باشم. ‏
من رد پای خون را روی مومِ خود می نویسم و تو آن را نمی خوانی ‏
البته که «خط دوم شمس» هم نمی توانم باشم. ‏
اما چه آسمانی از صداقتِ آبی بر پیشانی اَت سبز شد وقتی که گفتی نمی فهمی چه می نویسم من ‏
می گویی آن «خط سوم» منم؟ ‏
بیا نمره بازی نکنیم ‏
از کجا می دانی، شاید من آن خط «چندم» باشم ‏
‏«چندم» هم میان عددها خودش عددی ست. نیست؟ ‏

‏16 فوریه 2002‏

maneli870_2.jpg
نصرت رحمانی
‎ ‎تبعید در چنبر زنجیر‎ ‎
‏ ‏
شهرداران کفن رسمی بر تن کردند ‏
هدیه شان؛ ‏
قفل زرینی بود! ‏
بوی نعش من و تو، ‏
بوی نعش پدران و پسران از پس در می آمد ‏
شهرداران گفتند: ‏
‏- نسل در تکوین است ‏
نعش ها نعره کشیدند: فریب است ، فریب ‏
مرگ در تمرین است! ‏
ماهیان می دانند، ‏
عمق هر حوض به اندازه ی دست گربه ست! ‏
گورزاریست زمین؛ ‏
و زمان ‏
پیر و خنگ و کر و کور. ‏
در پس سنگر دندانها دیگر سخنی نیست که نیست ‏
دیر گاهیست که از هر حلقی زنجیری روئیده ست ‏
و زبان ها در کام ؛ ‏
فاسد و گندیده ست! ‏
لب اگر باز کنیم ‏
زهر و خون می ریزد ‏
ای اسیران چه کسی باز بپا می خیزد؟ ‏
چه کسی ؟ ‏
راستی تهمت نیست ‏
که بگوییم : پسرهای طلایی اسارت هستیم؟ ‏
و نخواهیم بدانیم نگهبان حقارت هستیم؟ ‏
نسل ها پر پر شد!‏

maneli870_3.jpg
شیدا محمّدی
‎ ‎تا پلکم مژه می زند، طاووس می شوی‎ ‎

رعد و برق می زند‏
می ترسم، بغلم کن!‏

شب پشت شیشه، ‏
سایه ات با ماه عشقبازی می کند‏
بغلم کن.‏
خواب از پشت بام ‏
تا پلکم مژه می زند،‏
لحاف سرد می شود در چایی تو‏
می ترسم، بغلم کن.‏
خانه سرد می شود در بخاری ‏
من در خاطرات تو
می ترسم، بغلم کن.‏

هی… های … دیوانه !‏
امروز سه شنبه است و هر سه را با سیم ها خفه کن
مُردم از بس انتظار ‏
که هی دیوانه زنگ بزن!‏
زنگ زدم تا این خانه بغلی
بغلم کردی و شیر مادرم
آخ! می ترسم، بغلم کن.‏

شعر می خواهم و شیر گرم و کمی عصرانه ‏
که با فروردین و تولد من ‏
برویم دسته جمعی سیزده بدر ‏
و تو عاشقانه مرا از سرخودت
آخ روسریم…‏
آخ گره نزن…بزن…نزن مرا
می ترسم، بغلم کن.‏

باران می زند و ماهی سفید در ماهیتابه
هی جلز ولز می زنی
آخ….دلم…آخ …گوشهای سفید این ماهی
چه خوشمزه شده ای امروز قرمز من!‏
هی اگر و شاید را کنار این هفته چیدم و نیامدی بسیار شد و ‏
حالا از بالای نامه سلام! ‏
هی تا همین آبادی پایین… مادرت به عزایت ‏
می ترسم، در را باز کن.‏
شغال ها زرد می شوند‏
نارنگیها نارنجی
می ترسم، بغلم کن.‏

آسمان غرنبه می کند‏
از خواب سه سالگیم می پرم‏
مادرم زنگ می زند‏
زنگ نمی زنی ‏
در می زنم‏
‏ آخ! پدرم دیگر به ایستگاه نمی رسد‏
می ترسم، بغلم کن.‏

دکمه ها را یکی یکی
پیراهن بنفشم …نارنجی ‏
باز می کنی… یکی یکی ‏
کشویم یک در میان
می خوابی روی گبه های آبی و گلبه ای
صدایم در نمی آید ‏
یکی یکی
باز می شود دکمه های سبز و‏
فشار می دهی
آه…می ترسم، بغلم کن!‏
می ترسم، بغلم کن!‏

پنج شنبه 24 ژانویه 2008‏

maneli870_4.jpg
رضا مقصدی
‎ ‎طلوع گمشده‎ ‎

به شاخسارانش
نه شب
نسیمِ ستاره.‏
نه روز
چهچۀ نور.‏
نه رد پای پرنده
خطوطِ خاطره‌اش.‏
چه کس ‏
کدام سپیده
به آفتاب تواند گفت:‏
به یک نوازش نوشین نور
‏ می‌میرد
حیاتِ تیرۀ تلخش.‏

maneli870_5.jpg
مجید نفیسی
‎ ‎روح شهر‎ ‎
به یاد محمد مختاری ‏

ای ابر سیاه
مرا با خود به آسمان تهران ببر
کف خزر را به دهان دارم
و مویه ی موج را در گوش‏
می خواهم بر فراز “توچال” غمگین
همراه با باد زخمی بگریم
از تخت خالی “شاه نشین” بگذرم
و همراه با جویبار خشمگین
از دامن “اسپیدکمر” فرو ریزم
و بی اعتنا به سیم های خونین
که زندان اوین را در بر گرفته اند
از میان کوت والان خواب آلود بگذرم
و در برابر پنجره ای کوچک بایستم
که او سالها از درون آن
به آسمان آبی خیره مانده بود:‏
‏”چرا تو را به بند کشیدند
و از آفتاب و باران جدا کردند؟
و چون شورشیان این درها را گشودند
چرا دستاربندان گریبانت را گرفتند
و به کنج همان قفس کشاندند؟”‏
می خواهم یک بار دیگر
همراه با تو از این بند رها شوم
و با دستی رخت زندان
و انبوهی یاد سوزان
از کوچه های آشنای شهر بگذرم‏
و خود را در پشت دری بیابم
که کلیدش تنها در جیب تو بود
و در چشم های نمناک زنی بنگرم‏
که به چهره ی تو خو کرده بود:‏
‏”اولین بار کی او را دیدی
و در زیر کدام آلاچیق
دست هایتان به شکوفه نشست؟
آیا چهره ی او را به نقش آوردی؟
و گذاشتی تا سبکباری بی رنگش‏
چون “روح شهر” مارک شاگال 1‏
بر پرده ی کار تو بنشیند
و تو را در کنار او
به پرواز بر فراز شهر بکشاند؟
آیا او پدری مهربان بود‏
و پسرش را بر پاهای خود می نشاند‏
و چون قطاری هر دم جنبان‏
او را تا ایستگاه مشهد می برد‏
تا مادربزرگ نوه اش را ببیند
و چون کودک غش غش کنان
از پای او به پایین می افتاد‏
آیا دستش را در دست نمی گرفت‏
و بر کف آن حوضکی نمی ساخت‏
تا جوجه ی تشنه در آب افتد‏
فراشباشی درش آورد‏
و ملاباشی نوش جان کند؟‏
کی برایش دفتری خوشبو خرید
با مدادهایی سرتراشیده
و کوله ای بر پشت او نهاد‏
تا در آینه به خود بنگرد
و در اولین روز مهرماه
همراه پدر به دبستان رود
و از او بشنود
که عصر باز خواهد گشت
‏…‏
اما آن روز او برنگشت
و آن کلید در جیب او ماند
در کدام خیابان راه را بر او بستند
و در خلوت کدام خودرو
بر دیدگانش چشم بند زدند؟
در کدام ساخلو او را به تخت بستند
و دست با وضوی کدام ناپاک‏
بر جای جای تنش آتش نشاند؟‏
کدامین ریسمان گلوی او را فشرد‏
و کدام پرنده آخرین فریاد او را شنید؟
آنگاه در خالی کدام خیابان
پیکر بیجانش را رها کردند
و بزدلانه در تاریکی گم شدند‏
بی آنکه نگاه پرنده ای را دریابند
که بر پلک های بسته ی او خیره بود
و بر شقاوت انسان گواهی می داد.“‏

ای ابر سیاه
مرا با خود به آسمان تهران ببر
می خواهم امشب‏
بر سوگواران شهر ببارم
می خواهم همراه یارانم
از کنار این خانه های پست‏
و این قلب های تاریک بگذرم
و همراه دانه های باران‏
به دل گرم زمین راه یابم
و بر بستر آبهای پاک‏
تا عمق ریگزارهای دور برانم .‏
در آنجا گون نورسی است‏
که بی اعتنا به غوغای شهر‏
سر از خاک رسته است
و روح شهر در زیر آن
خانه دارد.‏
‏13 دسامبر 1998‏