بخشهایی از رمانِ ممنوع طوطی
نزدیکیهای خانه طاوس دهانه یک کوچه پهن عدهای دورهم جمع شده هالتر میزدند.
به بهروز گفتم «بهروز؟»
گفت «چیه؟»
«هالتر نمیزنی؟»
«حالشو ندارم.»
«من میخوام بزنم»
«بزن.»
نزدیک جمع شدیم. یکی از مو فرفریها مقداری سنگ اضافه کرد و با زور بلند کرد. چند نفری ماشأاله گفتند. جوانک هم باد در زیر بغل انداخت و کنار ایستاد. نوبت رفیقش شد، او کتش را درآورد و داد دست جوان اولی و هالتر را بلند کرد. برای او هم ماشأاله گفتند. نزدیک هالتر شدم و به صاحب وزنه گفتم «داشم، همه سنگها رو بزن بینم.» همه چپ چپ مرا پائیدند. منهم بیاعتنا و مغرور پاکت سیگارم را از جیب پیراهنم درآوردم و دادم به بهروز و روی هالتر خم شدم و بعد از کمی مکث و جابجا کردن انگشتان دستم روی میله ناگهان یکضرب انداختم بالا. از مست بودن و زیادی سرعت، کم مانده بود وزنه را از پشت پرت کنم اما بخیر گذشت. بهروز دو رالب پول خورد داد به صاحب وزنه چند نفری هم بمن ماشأاله گفتند. از آن معرکه هم گذشتیم. بهروز تخمهای شکست و گفت «اما خوب خیطشون کردیها.»
گفتم «مادر چخی میگفت صد کیلوئه.»
گفت «خب زیاد بود دیگه.»
گفتم «بابا چهارتا چرخ دنده مگه چقدر وزنشه؟ فوقش پنجا شص کیلو باشه، اینجور میگن که مرد مو خر کنن تا چند دفعه هالتر بزنن تا پول زیادتر بگیره.»
گفت «بهرصورت از اون جوجه جاهلها بهتر زدی.»
«خب بیمعرفت آخه ناسلامتی یه موقع باشگاه میرفتیم.» بهروز دم دری ایستاد و گفت «رسیدیم.» و بعد آهسته در خانه طاوس را زد. از داخل صدای در بازکن بلند شد.
«کیه؟»
بهروز گفت «واز کن.»
«تو کی هستی؟»
«منم واز کن.»
«من کیه؟»
گفتم «اقدس؟»
صدا گفت «شمائین بهروز خان؟»
بهروز بیحوصله گفت «اه زهرمار، زود باش دیگه.» زن در را باز کرد و سلام داد.
پرسیدم «بچهها هستن؟»
گفت «آره»
بهروز گفت «همشون؟»
زن رو به بهروز گفت «آره اقدس جونتم هس، چی میخوری؟ یک خورده هم بده من.»
بهروز کمی تخمه ریخت توی مشت اقدس مراغهای و از راهرو داخل حیاط شدیم. حیاط خیلی شلوغ بود. تمام تختها اشغال شده از جاهلها و جوجه جاهلها و راننده و شاگرد راننده بود. ما دو نفر بیاعتنا به مردم یکراست رفتیم به اطاق طاوس، خانم رئیس. طاوس تا ما را دید با خوشحالی از جایش بلند شد و گفت «به به چه عجب راه گم کردین.»
توی اتاقا سه نفر مرد غریبه روی یخدانهائی که دور اتاق پهلوی هم گذاشته شده بودند نشسته بودند. یخدانها متعلق به دخترهای زیر دست خانم رئیس بود که لباسها و چیزهای قیمتیشان را درآن میگذارند و تمام صندوقها درشان قفل بود. من و بهروز بیاعتنا با آن سه مرد رفتیم روی صندوقی نشستیم، ریخت و لباس آن سه بیشتر به رانندههای بیابانی میآمد و با تحقیر من و بهروز را میپائیدند. سیگاری آتش زدم رو به طاوس گفتم
«اینجا واسه اتاق انتظار خیلی کوچیکه.»
طاوس گفت «اینجا که اطاق انتظار نیس.»
گفتم «الان که هس.» یکی از آن سه نفر که نزدیک من نشسته بود با لحن ترکی و داشواری گفت «تو حیاط خیلی جا هس.»
پکی به سیگار زدم و گفتم «پس چرا اینجا هسی؟»
گفت «تو جات تنگه.»
گفتم «تو، تو کلاته. زر زیادی هم نزن.»
گفت «زر تو میزنی.»
گفتم «من زر میزنم؟» ناگهان با عصبانیت از جایم پریدم و به موهای چرب و چرکیناش چنگ انداختم و بطرف در کشیدمش. از درد خم شده بود. دم در اتاق که رسیدم با شدت به بیرون پرتش کردم و تیپائی هم نثار لمبرهایش کردم. یکی از رفقایش بلند شد که به من حمله کند که سومی جلویش را گرفت. طاوس هاج و واج وسط اتاق ایستاده و مرتب میگفت «چی شد؟ چی شده هاشم آقا؟»
خواستم به آنها حمله کنم که بهروز مانع شد. مرد اولی از بیرون فحش داد و حمله کرد. سومی پرید جلو و او را گرفت و با خود کشید بیرون آهسته در گوشش چیزی گفت و طاوس هم آن یکی را که در اتاق بود با التماس برد بیرون، بهروز دست مرا گرفت روی یخدان نشاند و بعد گفت
«په… تو چه زود از کوره در میری.»
دنبال سیگارم گشتم دیدم روی فرش له شده. دوباره سیگاری آتش زدم و گفتم «خیال میکنه که از زیر دم فیل افتاده، ننه سگ.» بهروز با ملایمت گفت «بابا اون بدبخت که کاری نداشت.»
گفتم «دلم نمیخواد تویه اتاق که میرم دور و برم آدمای غریبه باشن.»
گفت «خب من به طاوس میگفتم دس به سرشون میکرد دیگه.»
«مگه خودم چلاقم؟» در همین بین پری ژاپنی آمد و با عشوه نزدیک ما شد و گفت «به به هاشم هرجائی!… سلام هاشم هرجائی.» زیر لب جواب سلامش را دادم و زیر چشمی پائیدمش. گفت «چته؟ باز که مثه سگ هار میغری.»
گفتم «بتو چه که چمه.» خودش را انداخت بغلم و دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت «موقعهائیکه عصبانی هسی ازت خوشم میاد.»
گفتم «نه بابا.»
گفت «بیشوخی میگم.»
گفتم «خوش اومدن و نیومدنت واسم یکیه.» یکمرتبه لب پائینم را با دندانهای تیزش نیش زد و از بغلم پرید کنار وایستاد و زد زیر خنده خواستم از جایم بلند شوم که اقدس بچهدار رفیق بهروز با مهین و فاطی و اقدس مراغهای داخل شدند. با آنها احوالپرسی کردیم. پری ژاپنی میخندید. اقدس بچهدار روی زانوی بهروز نشست و مشغول ور رفتن شدند. من داشتم سر به سر مهین میگذاشتم که یکمرتبه ژاپنی از پشت مرا بغل کرد و گوشم را گاز گرفت. صدایم درآمد. خواستم بگیرمش که با خنده دوید و از اتاق خارج شد. سایرین هم زدند زیر خنده.
طاووس با غرغر داخل اتاق شد و رو به دخترها گفت «مشتریها بیرون منتظرن اونوقت شماها همتون اینجا جمع شدین؟»
مهین گفت «واه!… همین الان اومدیم»
طاوس گفت «خیلی خب حالا برین بیرون پهلوی مهموناتون.»
فاطی گفت «من مهمون ندارم.»
طاوس گفت «اوناها دوتا اون گوشه منتظر وایسادن» با دست از پنجره به بیرون اشاره کرد بعد رو به اقدس مراغهای سردسته گفت «برو مهمونا رو رابنداز، بهاون دوتا ژتون بده»
از جایم بلند شدم رفتم دم پنجره و ته سیگارم را انداختم بیرون. طاوس تمام دخترها را که بیرون کرد رفت کنار سماور نشست. از پنجره توی حیاط را میپائیدم. ژاپنی داشت دوسه نفر را میپخت. طاوس برای من چای ریخت. بهروز بهاتفاق رفیقش اقدس از اتاق خارج شدند و رفتند بسوی خوابگاه. ژاپنی از توی حیاط چشمکی بهمن زد. از لب پنجره آمدم کنار وسط اتاق روی فرش دراز کشیدم. طاوس گفت «بیچارهها تازه از تبریز اوده بودند.»
گفتم «چکار کنم؟»
گفت «بد کردی.»
«دلم خواس.»
«چائی نمیخوری؟»
«نه.»
گرما کلافهام کرده بود، چشمانم از مستی سیاهی میرفت. دستم را بردم به پیشانی و چشمهایم را بستم طاوس آهسته پهلویم خزید و قلقلکم داد. بیحوصله دستهایش را رد کردم و گفتم «ولم کن بابا توهم حوصله داری.»
یکمرتبه دستش رفت وسط پاهایم. بیاختیار مچاله شدم و زانوهایم به شکمم چسبید و با تعجب گفتم «چرا همچی میکنی؟»
با پرروئی گفت «خوش بحال اونکسی که باهات میخوابه.»
خودم را کشیدم کنار و گفتم «چقدر کم اشتهائی.»
با التماس گفت «خب چی میشه یه شبم با من بخوابی؟»
گفتم «جواد مگه مرده؟»
گفت «دلم میخواد تو باشی.»
جنبیدم و تقریباً یک پهلو شدم و گفتم «خجالت بکش. دیگه از تو گذشته.»
با ناراحتی گفت «مگه من چمه؟»
جوابش را ندادم. اما پیرزن ول کن نبود و دو مرتبه شروع کرد به وررفتن و لاس زدن. رودربایستی و خجالت من او را جریتر کرد. بعد از چند دقیقهای دست از سرم کشید. با خودم گفتم راحت شدم.
چشمانم در اثر مستی سنگینی میکرد. بعد از چند لحظهای حس کردم که مایعی لیز و گرم از پشت گوشم روی صورت و گردنم سرازیر شد. و یکمرتبه از جا پریدم و دست بردم به صورتم. طاوس بالای سرم ایستاده میخندید و یک قوطی روغن زیتون هم در دستش. صورتم را با چادرش پاک کردم و گفتم «مگه مرض داری؟» از خنده خم و راست میشد زیر لب چندتا فحش دادم اما او مرتب میخندید. بهروز در حالی که دگمه پیراهنش را میبست از در آمد تو و اقدس هم از پشت سرش. بهروز در حالی که به موهای سرش دست میکشید گفت
«چیه هاشم چرا دلخوری؟»
گفتم «خیال میکنه که دختر چهارده سالهاس، جون ننهاش شوخی میکنه.» بلند شدم و ایستادم و سیگاری آتش زدم. طاوس هنوز میخندید. بهروز با خنده گفت
«عیبی نداره بابا بریم یه قدمکی بزنیم و برگردیم.» رو کرد به اقدس و گفت «پشه بند یادت نره.»
اقدس موهای سرش را از پیشانیاش کنار زد و گفت «باشه. هاشم با کی میخوابه؟»
بهروز گفت «نمیدونم. هاشم با کی میخوابی؟»
با دلخوری گفتم «هر کی شد.»
طاوس قوطی روغن زیتون را گذاشت روی طاقچه بخاری و گفت «پری میگه هاشم هرجائی. هاشم هرجائی راس میگه دیگه.»
گفتم «چون با تو نمیخوابم؟»
گفت «آرزوشم ندارم»
گفتم «الحمداله.»
اقدس پرسید «بالاخره با کی میخوابی؟»
گفتم «هرکی باشه.»
گفت «پری؟ مهین؟ ما…»
حرفش را قطع کردم و گفتم «به مهین بگو شب خواب نگیره.»
بهروز راه افتاد و گفت «خب پس راه بیفت.»
«طاوس ما تا یه ساعت دیگه برمیگردیم.»
اقدس گفت «خوش اومدین»
از اتاق رفتیم توی حیاط، بهروز رفت مستراح و منهم روی تخت گوشه حیاط نشستم. حیاط خیلی شلوغ بود. همه جور آدم، دو به دو و سه به سه پهلوی هم و دور هم نشسته و ایستاده وراجی میکردند. با مزه این بود که هر کی از خودش تعریف میکرد و منم میزد، یکی میگفت په! پسر تومری همچی زدم تو گوشش که چهارتا ملق زد. اون یکی میگفت ده نفر ریختن سرم همچین تار و مارشون کردم… یکی دیگر میگفت چطوری زدم، اینجوی زدم، زدم، زدم… همه میزدند و میکشتند و لت و پار میکردند. ته سیگارم را انداختم زمین زیر پایم له کردم. یکمرتبه در حیاط با شدت باز شد و بطرفین کوبیده شد و جوانی گردن کلفت نعرهزنان عربدهکشان کاردی بزرگ در دست مست و سرکش داخل حیاط شد و یک ریز فحش میداد و نعره میکشید و «آی… خوار مادرتون، آی آنا پاجوزون اوراسونا…»
ترکی و فارسی قاتی میکرد و فحش میداد، هیچ معلوم نبود که طرفش کیست یک ریز فحش میداد و داد میزد و دستش را روی هوا میچرخاند و میگفت «چی خی رسیس چوله یا یُخ؟ آقزویزوسیکیم» (« میرید بیرون یا دهنتو گا-») در یک چشم بهم زدن در حیاط به آن شلوغی پرنده پر نمیزد. آخرین نفری که فرار میکرد یک کونه چاقو خورد به گردهاش، طفلک خیال کرد که چاقو خورده هوار زد «آی سوختم!» و در رفت. هیچکس در حیاط نبود جز من که گوشه حیاط روی تخت کز کرده بودم، و بهروز که آمد آهسته پهلویم نشست، جوان هجوم آورد طرف ما دوتا و با غیظ گفت «مادرسگها از جونتون سیر شدین؟ بگیر ببینم.»
دستش با چاقو رفت بالا. میدانستم که میخواهد زهر چشم بگیرد و چاقو را برای ترساندن در دست گرفته بود. در یک لحظه تیغه کارد رو به آسمان شد و با دسته کارد ضربه وارد آورد. ولی هنوز دستش روی هوا بود که دست راست من میان ساعد و بازویش جای گرفت و با دست چپم مچش را چسبیدم و به عقب فشار دادم. بهروز هم چاقوی ضامندار بزرگش را درآورد. آماده بود. کارد از دستش روی آجرهای کف حیاط غلتید، بلافاصله محکم خواباندم زیر گوشش. یکمرتبه افتاد به دست و پایم و گفت «من سنه نوکرم کوچیکتم، چاکریتم: باقشلائین…»
گفتم «من بعد از این آدمتو بشناس، تو که سهلی اگه اربابتم زکی ترکه هم بود خوار مادرشو به عزاش مینشوندم.» یکمرتبه دور برداشتم و صدایم را بلندتر کردم و گفتم «اگه زکی و زینال و محمود مسگرم با تموم نوچههاشون هم بریزن سرم ننهشونو بعزاشون مینشونم.»
پسرک پاک جا خورده بود خیال کرد که ما هم کسی هستیم حسابی افتاد به دست و پا و گفت:
«بابا گفتم که من نوکرتم، مخلصتم، غلط کردم.» طاوس و اقدس و بهروز با مکافات مرا آرام کردند و بهاتفاق رفتیم توی اتاق و روی صندوقها نشستیم فوری چند تا کانادا و پپسی آوردند و سیگار تعارف کردند و خلاصه آشتی کردیم. بابای آشپز کارد را آورد تو و از دستش گرفتم و دادم به طاوس و گفتم «این اینجا باشه یادگاری.»
جوان گفت «قابلی نداره.» بعد با لبخند زورکی رو کرد به بهروز و گفت «خوش کردم امشب با هم میبزنیم.» هر کاری کردیم که از زیرش در برویم نشد. آخرش خداحافظی کرده سه نفری از حیاط خارج شدیم. توی خیابان که رسیدیم بهروز آهسته زیر گوشم گفت «هاشم مواظب باش کلک ملک تو کار نباشه.» گفتم « بیخ خیالش جرئتشو نداره.»
دم شهرنو داخل کافهای شدیم و نفری یک پنج سیری عرق خوردیم. پولش را بهروز داد، خواستیم بیائیم بیرون که سه چهار نفر جوجه جاهل با موهای فری روغن زده آمدند تو و با جوانک سلام علیک کردند و جوان ما دوتا را به آنها معرفی کرد و آنها اصرار کردند که باهاشون چند گیلاس عرق بخوریم ولی ما بههر ترتیبی بود بهانه آوردیم و از آنها خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون.