نصف شب در حالی که از درد و سرما به خود می پیچیدم از خواب پریدم. نمیدانم مصرف نکردن شیاف ضددرد دیکلوفناک عامل اصلی این امر بود یا دور جدید تشدید دردپا. شاید هم سرد شدن هوا بر میزان دردهای جسمی ام افزوده است.
اما در واقع سرمای شدیدی که نیمه شب در وجودم حس کردم و حتی تا میانه ی روز خود را به من تحمیل کرد عامل اصلی بیدار شدن نا به هنگام بود. تا صبح هر چه کردم- یک دو ساعتی که تا اذان باقی بود- بدنم گرم نشد. ملحفه ی دور پتوی نازک تابستانی- به یادگار مانده از زمان حبس سعید لیلاز- را هم رویم کشیدم، اما باز اثر نبخشید. جوراب هایم را به پا کردم، بیاثر بود. به ناچار از خیر خوابیدن گذشتم، دارویم را مصرف کردم، وضو گرفتم و تا زمان اذان به خواندن نماز قضا مشغول شدم.
دور بعدی تلاش ها هم بیثمر بود. مدتی خود را به شنیدن اخبار و ترانه های رادیو مشغول کردم و گاه نیز نوار داخل ضبط واکمن، بی فایده بود. شروع کردم به نوشتن یادداشتهای روزانه که خبر آوردند که مراسم نماز عید برقرار است، در هواخوری عادی بند- بین بندهای سه و چهار. کسی که خبر را برای داوود آورده بود، در واقع درخواست برای مکبری نماز داشت و لابد خواندن قنوتهای مخصوص نماز عید. دکتر “خ” حامل پیام بود که در واقع مسؤول فرهنگی بند3 است. زندانیان عادی نظر چندان مثبتی نسبت به او ندارند که البته طبیعی است. هر زندانی ای که مسؤولیتی داشته و به زیر هشت رفت و آمد زیاد داشته باشد، مشمول چنین امری میشود و بدبینی زندانیان نسبت به هم بندی خود.
این مساله در میان زندانیان سیاسی با شدت بیشتری مطرح است، از جمله در مورد “خ” که زمانی خود را به گونهای فعال سیاسی، آن هم از نوع خارج از کشوری مطرح میکرده است. در هر صورت اغلب زندانیان با توجه به اتهام های موجود پروندهاش، او را کلاهبردار میخوانند. این مساله هر چه بیشتر عمومیت پیدا میکند، احتیاطکاری ها بیشتر می شود و برخوردهای لفظی و یا به نوعی زیرپوستی فراوانتر. کمتر روزی است که در میان زندانیان گلهای از رفتار یا گفتار او و نوع تعاملش با زندانیان مطرح نباشد. این در شرایطی است که در بند3 خیلیها دارای رای باز هستند و بسیاری مشمول استفاده ی متناوب از مرخصی و گاه در آستانه ی آزادی..
در حالی که داوود اعلام کرد که پس از گرفتن وضو به محل برگزاری نماز عید فطر خواهد رفت، من هم لنگان، لنگان خودم را به سمت هواخوری کشاندم. در این میان مسعود هم با عجله خود را از حمام بیرون کشید و راهی طبقه ی پایین شد. حیاط و هواخوری عادی، برخلاف روزهای قبل که کثافت از آن میبارید تمیز بود. زندانیان به دستور مسوولان بند آن را از روز قبل آب و جارو کرده بودند. موکتهای سیار نمازخانه این بار از راهروهای سالن هشت به زیر تور والیبال کنار حیاط انتقال یافته و پهن شده بود. چند صف هم تشکیل شده بود که من از راه دور به آن ها پیوستم. هر کار که می کردم در عمل اتصال برقرار نمیشد- حتی اگر تمام موکتها از نمازگزار پر میشد- چون مجبور بودم بر روی اولین نیمکت آهنی گوشه ی حیاط رو به قبله بنشینم. جعبههای شیرینی، از همان نوع شیرینی نارگیلی که دو روز پیش فروشگاه زندان آورده بود و در روز ملاقات به عنوان عیدی برای تکتک اعضای فامیل- به همراه شکلات اضافه برای بچهها- فرستاده بودم، در کنار موکتها روی هم قرار داشت و خبر از پذیرایی خاص، پس از نماز عید می داد.
وضعیت غیرمعمول حیاط در این وقت صبح، ساکنان همیشگیاش را آشفته کرده بود، به ویژه چند جفت قمریای را که در میان نردههای پنجرهها لانه دارند. آنها دائم خود را به این سو و آن سو میکشاندند و این در و آن در میزدند، بخصوص وقتی بلندگو به صدا در آمد و دعاهای خاص عید فضای هواخوری را پر کرد.
برخلاف قمریها که تا انتهای نماز هم بیقراری میکردند، گنجشکها و یک جفت کبوتر چاهی که به عادت معمول برای دانه چینی صبحگاهی آمده و با سرزمینی اشغالی مواجه شده بودند، آرام بر لب بام بندهای سه و چهار نشسته و سرککشان، به نمارگزاران نگاه میکردند. منتظر بودند تا ببینند کی گروه اشغالگر کار خود را به سرانجام می رسانند و راهشان را پیش می گیرند و به اتاق های خود باز می گردند! آب و جاروی حیاط، به اندک بوتههای باغچههای خشک و بیآب و علف نیز جلوهای دیگر بخشیده بود. تک و توک گلهای نیلوفر آبی و بنفش، شاداب از آب پاشی صبحگاهی در یک دو باغچه ی نیمه سبز خودنمایی میکردند و تک گیاهان سیبزمینی ترش حتی بیگل به نمازگزاران فخر میفروختند.
پیش از نماز، امام جماعت مسائلی چند درخصوص نماز عید و فطریه گفت. تکرار آنچه سالهای سال- شاید سی سال- است که امامی کاشانی در روزهای پایانی ماه رمضان در رادیو و تلویزیون میگوید و نواری تکراری را از ابتدا به انتها می رساند، تنها با این تفاوت که چهره هر روز چروکیدهتر می شود و موها هر بار سپیدتر و صدا هم خسته تر، و مستمعین و بینندگانی هر سال کمتر و بی حوصله تر.
در بین راه برخی از زندانیان در مورد پرداخت فطریه نظر خاصی را به صورت شوخی و جدی مطرح می کردند، با توجه به نوع غذایی که میخورند و جیره دولتی که مصرف میکنند. حرف آنها این بود که “چون دولت خرج ما را می پردازد، دادن فطریه از دوش زندانی ساقط است و می افتد گردن حکومت و منابع نفتی و بیت المال!” حرف این دوستان از نظر منطقی و شرعی درست است، چون زندانیان پولی بابت سحری و افطاری نمیدهند، اگر اندک مبلغی هم خرج می کنند بابت تکمیل جیره ی زندان است و به اصطلاح بازپروری غذا. هر گونه که محاسبه شود میزان فطریه ی زندانیان بامردم عادی تفاوت بسیار دارد!
اما امام جماعت در ذکر مساله به پرداخت نفری پانزده هزار ریال- لابد رقمی که در رادیو و تلویزیون دولتی گفته و تکرار شده است- قناعت کرد و کوچکترین اشارهای به وضعیت متفاوت فطریه زندانیان با مردم عادی نداشت. لابد عقلش به این امور نمی رسید و کسی هم حوصله ی طرح این بحث را با او نداشته است.
بیش از آنکه او قامت ببندد و نماز را شروع کند، داوود از میان یکی از صفهای انتهایی برخاست و به سوی صفوف اول رفت. گمان بردم که میرود تا ماموریت محوله را انجام دهد. اما مکبر میکروفون را محکم در دست گرفته بود و با لهجه دعاهای مخصوص را تکرار میکرد. سلیمانی از کنار او گذشت و خود را به صف اول و پشت سر امام جماعت رساند. چیزی در گوش او گفت و بازگشت- شاید تذکری در خصوص میزان فطریه خاص زندانیان.
امام جماعت کار خودش را پی گرفت و مکبر قد قامت الصلاه گفت. حدود ده دوازده صف تشکیل شده بود که به طور میانگین ده نفر را در خود جای می داد. در مجموع می شد چیزی در حدود صد و ده بیست نفر از چهارصد و پنجاه و اندی زندانی مقیم بند۳- به عبارتی ۲۵درصد. از جماعت ۱۵ نفرهٔ حسینیه هم، تنها ما سه نفر حاضر بودیم، یعنی ۲۰ درصد. نماز بدون خطبه خوانده شد، در دو رکعت معمول نماز مستحب عید فطر.
در این میان نماز دومی هم در راه بود، در تلویزیون به امامت آیتالله خامنهای. گویا بدبیاری آورده بود، در صف اول و در میان تمام مقامهای حاضر و پیشین، از میراث گذشتهٔ انقلاب، تنها هاشمی رفسنجانی حضور داشت و دیگران همه غایب. در ردیفهای بعدی هم نه از صفهای به هم فشرده خبری بود و نه از جماعتی میلیونی که وعدهاش را داده بودند و برای رسیدن به این هدف نماز عید بسیاری از مساجد شهر تهران را تعطیل کرده بودند.
خطبههای نماز عید هم مانند چهرهٔ او غیرعادی بود؛ بیحال و حوصله، دائم در حال نمایش گریه و زاری -لابد باز به قصد جلب ترحم ملت. این ابزاری است که میگویند کارشناسان روانشناسی در این سالها دائم در گوش رهبر خواندهاند. البته این گریه و زاری در میان تودهٔ مردم چندان هم بیاثر نبوده است، به ویژه در زمان جمعآوری آرا به نفع نامزد مورد علاقهاش محمود احمدینژاد. نمونهاش را در اتاق ۴۲ بند ۲۰۹ دیده بودم که مادر شهرستانی یکی از زندانیان عادی- ع. ب- در شب انتخابات به پسر زنگ زده بود و با اشاره به این گریه های جگرسوز از فرزند خواسته بود که به نامزد مورد علاقه ی رهبر رای دهد و گرنه شیرش را که حلال نمی کند هیچ، آق والدینش نیز می کند!
در خطبه ی دوم هیچ خبری از تفسیر و تحلیل رویدادهای داخلی نبود. در مورد مسائل بینالمللی هم دو موضوع از نظر خبری بیارزش، محوریت یافت؛ مذاکرات صلح واشینگتن، سیل پاکستان و باز تکرار ضرورت کمک مردم ایران به سیلزدگان این کشور. آن هم در حالی که مقامهای دولت اسلامآباد در عمل دست رد به سینه ی احمدینژاد زده اند، برای سفر به مناطق سیلزده و سفری رسمی هم به پایتخت این کشور. نمیدانم چه میزان کمک دولتی فراهم شد تا اجازه دادند که بسیجیان ایرانی به بهانه ی کمکرسانی به مردم پاکستان در کنار نظامیان این کشور قرار گیرند.
پس از نوشتن بخشی از یادداشت روزانه، فوری رفتم سراغ نهایی کردن بیانیه و پیگیری امضاکنندگان آن. احمد که تکلیفش از ابتدا روشن بود و مشخص. داوود هم که با عنوانی که به آن داده بود- فارغ از نگاه حزبی- از دایره ی فعالیت ها خارج می شد. مهدی گفت که آن را میپسندد، اما در مورد مخاطب خارجی و مسائل بینالمللی معذوریت حزبی و تشکیلاتی دارد- ذهنم رفت به سوی مطالب کتاب “نوعی مردن”. از این رو پس از تمام کردن صفحات آخر آن را در اختیار محمودیان گذاردم.
مسعود و مجید هم پا پیش نگذاشتند. رضا رفیعی هم که نگاه خاص خود را به این بیانیه داشت و جهان سرمایهداری و لیبرال دموکراسی و حقوق بشر. پس انتظاری از او نمی رفت. در عمل ماندیم ما چهار نفر- به جز من، حشمت و رسول و منصور. در نهایت بیانیه نهایی شد با حذف بخش مربوط به ذکر پیشینیه ی چریکی برخی از زندانیان سیاسی جنبش سبز و تاکید بر ضرورت رعایت حقوق بشر. حال باید دید که کی مقدمات لازم برای انتشار آن فراهم میآید.
باقیمانده روز هم به مطالعه گذشت و زنگ زدن به این و آن. با توجه به دو برابر شدن زمانی قانونی تلفن به مناسبت تعطیلات عید- برای تبریک عید – فرصت موجود از حد تماس با بستگان درجه یک و دو فراتر بود. امکان تماس با پیمان و باقی و قابل فراهم شد، در حالی که نوری، یزدی و توسلی و… غایب بودند و شاید در نقطه ای دور یا شهری نزدیک مشغول اقامه ی نماز به امامت فردی عادل!
خبرها همه حاکی از جلوگیری از نماز عید رهبران و حامیان رده اول جنبش سبز بود. منزل مهدی کروبی دوباره به محاصره ی نیروهای خود سر درآمده بود- گویا از خوف عملی شدن نماز عید در این مکان به امامت شیخ اصلاحات به پیشنهاد مهدی خزعلی! پیمان خبر داد که خانه ی او هم محاصره شده و جلوی نمازی را که سابقه ی بیست سی ساله دارد گرفتهاند. حسابی متاثر بود؛ تاثری که گویا غروب با نم اشک به بار نشست، در پی تماس تلفنی احمد. زید همه چیز را به حساب علاقه ی استاد به خود گذاشت و روابط عاطفی موجود بین این دو. اما به گمان من مساله بسیار ریشهدارتر از اینها بوده و بغض به دلیلی دیگر ترکیده است. به همین دلیل اشاره کردم: “پیمان با آن سابقه ی طولانی مبارزاتی نباید چنین دچار احساسات شود و…”. احمد در مقام پاسخ تاکید کرد که “مگر نمیدانی ما افراد سیاسی چقدر عاطفی هم هستیم”. اما حرف من، حرف دیگری بود و بحثم فراتر از مسائل عاطفی این چنینی.
تا اواخر شب اطلاع پیدا نکردم که چه به سر نماز عید نهضتیها آمده است. تا چند سال پیش که خبری از این داستانها نبود و بعد هم راه افتادن جنبش سبز، جلوی نماز جماعت اعضا و هواداران نهضت آزادی ایران به امامت محسن کدیور گرفته میشد. بعد هم به طور کل جلوی برگزاری نماز- با سابقه چهل و پنجاه ساله- را گرفتند، در آموزشگاه فنی حرفهای کارآموز در انتهای غربی بزرگراه همت، نرسیده به بزرگراه سردار جنگل.
شب هم طبق روال معمول، بساط کازنیو سیدعلی برپا شد. با آمدن خادم و تهیه شدن یک صفحه ی چوبی، که شبیه پتوی خاکستری سلول انفرادی ۱۲۷ بند ۲۰۹ خطکشی و رنگآمیزی شده است- بازی تخته نرد هم شور و حال دیگری پیدا کرده است و بازیگران جدید پا به عرصهٔ مبارزه گذاشتهاند. امشب نوبت رفیعی بود و طبرزدی. اگر اوضاع چنین پیش برود میتوان همچون بند ۳۵۰ ترتیب برگزاری یک تورنمنت قهرمانی را در رجایی شهر هم داد. لازم است که چنین پیشنهادی را بدهم و برای اجرا به ارزیابی میزان استقبال از آن بپردازم.
عصر وقتی بیانیه در حال نهایی شدن بود، پیشنهاد دایر کردن جلسه ی بحثهای سیاسی را با گروه طبرزدی و… مطرح کردم. به جز حشمت و منصور که در همان ابتدا از آن استقبال کردند، مورد توجه ی دیگران هم قرار گرفت. باید موضوع را به میان گروه داوود و احمد و… هم ببرم. گمانم بر این است که جوانترها بیشتر از آن استقبال خواهند کرد.
امروز رویا و بدری خانم و مینا و بچهها در چند صدمتری من بودند، و در عین حال بسیار دور. برای گردش به کرج آمده بودند و عظیمه، در مجاورت گوهردشت و زندان رجایی شهر. اقدام مجلس در از دستور خارج کردن برنامه ی تعطیلات سه روزه ی عید فطر و کاهش آن در عمل به دو روز با اضافه شدن روز شنبه از جانب دولت، در عمل برنامه ی آنها را برای سفر به کیش و پرسه زدن و خرید کردن در مجتمعهای تجاری این جزیره به هم زد. حالا آن سفر محدود شده است به سر زدن به مجتمعهای فروشگاهی سه گانه عظیمه که بسیار شیک و مدرن ساخته شده و بر فرازشان رستورانهای گردان هم مستقر شده است.
در نبود من، از کل تعطیلات تابستان همین تور نصفه روزه به عظیمه- گوهر دشت نصیب آن ها شده است. مهتاب از روز یکشنبه باز کلاسهایش شروع میشود. هنوز هیچی نشده میگوید که مسوولان دانشگاه بسیاری از کارها را از دست ما- شورای دانشجویان- گرفتهاند. خدا آخر و عاقبت همه را ختم به خیر کند، به ویژه عاقبت زندگی نسل آینده ی کشور را.
باید دید سال تحصیلی با برنامههایی که چیدهاند و پاکسازیهایی که در سطح استادان و دانشجویان انجام دادهاند و دارند می دهند، چگونه پیش خواهد رفت. همین چند روز پیش بود که حشمت خبر آورد که نام دخترش از اسامی کنکور دانشگاه آزاد به طور کامل خط خورده و پرونده اش را نیز از لیست دانش آموزان حذف کرده اند.
شنبه صبح ۳۰/۶/۸۹ ساعت: ۹ حسینیه بند ۳ کارگری
متن بیانیه نهایی شده
به نام خدا
عالیجناب فیدل کاسترو
رهبر انقلاب و کشور کوبا
با اهدا سلام و احترام،
ما ایرانیها ضربالمثل معروفی داریم که ماه زیر ابر باقی نمیماند. معنای آن این است که حقیقت را نمیتوان برای همیشه کتمان کرد، چون روزی آشکار و نمایان خواهد شد. سخنان اخیر جنابعالی در خصوص ضرورت تجدیدنظر در برخی از روشها و الگوهای اقتصاد سوسیالیستی حکومتی در جهت هماهنگ شدن با اقتصاد جهانی و به ویژه غیرقابل کتمان بودن واقعیت تاریخی هولوکاست و تذکری که در این موارد به آقای محمود احمدینژاد دادید تاثیر تازهای بر این حقیقت در سطح جهان، به ویژه در میان آزادیخواهان و صلحدوستان داشت.
ما میدانیم که جنابعالی از نزدیک با بسیاری از رهبران جنبش سبز ایران آشنا بوده و هستید و در دوران جوانی و میانسالی ساعتهای طولانی با آنان هم نشین و هم کلام بوده و در مورد مسائل منطقهای و بینالمللی، به ویژه در چهارچوب جنبش عدم تعهد، همراه و هم گام بودهاید.
شما نیز آگاهید که بسیاری از اصلاحطلبان، تحولخواهان، دموکراسی طلبان و آزادیخواهان ایران اکنون به جرائم عقیدتی، سیاسی، مطبوعاتی، صنفی و سندیکایی در زندانهای گوناگون محبوسند و هر روز جزئیات بیشتری از نقض حقوق بشر، حتی در حد شکنجههای سرخ و سفید به کار رفته علیه آن ها، فاش و افشا میشود. آنان از نسل انقلابیونی هستند که در دوران نوجوانی و جوانی، انقلابهایی چون کوبا، الجزایر و… الگو ایشان بود و زندگی و مبارزات افرادی چون شما، پاتریس لومومبا، نلسون ماندلا، جمیله بوپاشا، گاندی، چگوارا و… در کنار منش و روش شخصیتهای مذهبی و مبارزان ملی چون دکتر محمد مصدق سرمشقشان بوده است.
در میان این افراد بسیارند کسانی که در نهضت ملی کردن نفت و مبارزه علیه کودتای ضد دولت ملی مصدق نقش ایفا کردند یا حتی به دلیل خواندن کتابهایی چون، جنگ شکر در کوبا سالهای جوانی خود را در زندانهای رژیم پهلوی گذراندند، تا روزی در جریان یک قیام مردمی رژیم دیکتاتوری را سرنگون کردند تا نظامی مبتنی بر آزادی، استقلال، عدالت، توسعه و حقوق بشر استقرار یابد. نظامی که طی سی و یک سال گذشته اندک اندک از آرمانها و اهداف خود دور افتاد و کسانی به قدرت رسیدند که جمع گذشته را باز به گوشه ی زندان ها بفرستند.
اکنون انتظار ما، زندانیان سیاسی، عقیدتی و… از شما این است که گامی دیگر پیش نهید و با اعلام حمایت مستقیم از مبارزات بر حق ملت ایران که در جنبش سبز تبلور یافته است، سیاستهای ضدحقوق بشری و برخورد با آزادیخواهان ایران توسط یک جریان تمامیت خواه و اقتدارگرا را محکوم نمایید.
آنچه مسلم است اتخاذ چنین موضع روشنی از سوی جنابعالی یک رویداد تاریخی خواهد بود و چراغی فراروی دولتهای سوسیالیستی منطقه آمریکای لاتین و در میان دیگر اعضای جنبش عدم تعهد روشن خواهد ساخت. دیدگاهی که در صورت جمع شدن با ضرورت استقرار صلح و دوستی در جهان و رعایت حقوق ملت خود و اجرای مصوبات بینالمللی، به ویژه مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر میتواند از بروز یک تنش و برخورد منطقهای و حتی بینالمللی جلوگیری کند.
برای شما و ملت کوبا پیشرفت، توسعه، آزادی و دموکراسی هر چه بیشتر خواهانیم.
منصور اصانلو، رسول بداقی، عیسی سحرخیز، حشمت اله طبرزدی
زندانیان سیاسی، عقیدتی، صنفی و سندیکای بند سه زندان رجایی شهر کرج