عاشقتم عوضی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

آقا! ما یک رفیق پیدا کردیم به اسم سعید هوشیار، نه اینکه دیده باشیمش، همین طوری برامون یک مقاله فرستاد. اینکه چرا واقعا بعضی ها فکر می کنند مرگ بر آمریکا بده یا اصولا برای مذاکرات بین ایران و آمریکا ضرر داره؟ در حالی که اگر یک کمی به روحیه ایرانی و خانواده و دوستان و پدر و مادر و بخصوص دختر عموی خودمون فکر کنیم تازه می فهمیم که نه تنها شعار “مرگ بر آمریکا” برای مذاکره با آمریکا بد نیست، بلکه خیلی هم مفیده و نشون می ده عشق ایرانی ها به آمریکا چقدر عمیق و واقعی است.

پدرم تعریف می کرد که پدرش همیشه وقتی می خواست علاقه خودش رو به او نشون بده، بهش می گفت “کپک اوغلان گودوخ!” یعنی توله سگ کره خر و بعد بغلش می کرد یا می شوندش روی شونه هاش و براش آب نبات می خرید. منم که به دنیا اومدم همه عمه ها و خاله ها برای اینکه بگن چقدر من رو دوست دارن بهم می گفتن “ذلیل مرده! بخورمت که اینقدر جیگری” من هم همیشه از تصور اینکه عمه ام بخواد من رو بخوره از ترس می مردم و حالم بد می شد وقتی بهم نزدیک می شد. در حالی که عمه جانم اصلا خطرناک نبود، بلکه فقط بخاطر عشقش به من می خواست منو بخوره.

از همه بدتر وقتی بود که با بابام رفتم در سن چهار سالگی جگرفروشی و دیدم مردم چطوری دولپی جیگر داغ داغ رو می خورن و همیشه تصور می کردم اگر کسی جیگر آدم باشه و آدم بخواد بخوردش چطوری می خوره. من مطمئنم عمه ام وقتی می خواست من رو بخوره اصلا از من بدش نمی اومد، اتفاقا قصد داشت محبت عمیقش رو به من نشون بده. یا مثلا یک زن عموی مشهدی داشتم که سالها بعد با همون لهجه غلیظ بهم گفت “اینقد می خواستمت که میشخورم که می مردی” یعنی اینقدر دوستت داشتم که فشارت می دادم و به حال مرگ می افتادی، از همون روزها بود که فهمیدم دیپلماسی یعنی چی. وقتی می گیم مرگ برآمریکا اصلا منظورمون نیست که خدای ناکرده آمریکا از بین بره، نه، اینقدر دوستش داریم که می خوایم هر گزینه ای داره بذاره روی میز و مثل جیگر کباب مون بکنه و بخوره. این جور آدمهایی هستیم ما.

وقتی هم که مدرسه رفتم بهترین رفیقم که اسمش حسین بود هر وقت منو می دید، از پشت چشمامو می گرفت و در حالی که داشتم کور می شدم صداشو عوض می کرد و می گفت: “بگو من کی هستم کچه سگ؟” منم دوستی بهتر از او نداشتم که اینقدر صمیمانه با من حرف بزنه. معمولا هر وقت با هم قهر می کردیم به من می گفت “آقای نبوی” و من می فهمیدم که خیلی با من بده. و سعی می کردم که از دلش دربیارم. وقتی از دلش در می آوردم تا وقتی بهم نمی گفت “کچه سگ” مطمئن نمی شدم که با هم خوب شدیم. این جوری بود که متوجه شدم هر چی آدم با دیگران رابطه بهتری داشته باشه به اونها بیشتر فحش می ده و باهاشون بیشتر حال می کنه.

مثلا همین مادرم، وقتی از مدرسه می اومدم و ازش می پرسیدم غذا چی داریم یا می گفت “گاو گو مسما” یا می گفت “زهر مار” و من می فهمیدم یک غذای خوشمزه برامون درست کرده. بعدا که بزرگ شدم، هر وقت دلش برای من تنگ می شد و من چند روزی بود که به خونه سر نزده بودم بهم می گفت “ذلیل مرده، نمی خوای به من یه سری بزنی” اون وقت بود که من می فهمیدم مامان خیلی دلش برام تنگ شده و وقتی می رفتم پیشش، می گفت: “الهی بمیری که اینقدر دیر دیر بهم سر می زنی” منم برای اینکه بهش بگم چقدر دوستش دارم، بهش می گفتم: “مامان! دوست داری من روی تخت مرده شور خونه بیافتم تو ببنی دارن منو می شورن؟” که مامانم دادش در می اومد که “الهی ذلیل بمیری، الهی تیکه تیکه بشی، نگو، من فقط تو رو دارم.” نه اینکه فکر کنید فقط من پسر مامانم بودم. نه. ولی مامان همه بچه ها رو همین جوری دوست داشت.

بعدها دوستان زیادی در مدرسه پیدا کردم، یا دوستانی که در دانشگاه داشتم. ولی هیچ کس مثل ایرج با من دوست نبود. همیشه وقتی همدیگه رو می دیدیم بهم می گفت: “عوضی! کجایی؟” منم جواب می دادم “ذلیلتم رفیق” تازه معلوم می شد که چقدر همدیگه رو دوست داریم. از همون موقع من می دونستم که مرگ برآمریکا چقدر برای سیاست خارجی کشور فایده داره. منتهی فقط ظاهرش رو می فهمیدم، عمقش رو نمی دونستم. تا وقتی واقعا عاشق شدم.

وسط اون همه دخترهای “ جیگر” و “هلو” و “خوردنی” عاشق یکی شدم به اسم مریم که می مردم براش. جون می دادم براش، اونم جونش برای من در می رفت، وقتی گفت “هلاکتم، پرپر می زنم برات” فهمیدم که واقعا عاشق همدیگه شدیم. دوست داشتم گازش بگیرم که بفهمه چقدر جونم براش در می ره. یعنی در تمام اون شش ماه رویایی عاشقانه همیشه به من می گفت “عاشقتم بیشرف” و من جوابش می دادم “کثافت، دوستت دارم” تا اینکه اون روز مریم من رو با سوسن دید. نه اینکه من با سوسن دوست باشم. فقط می خواستم کتاب اقتصاد ۱۰۲ رو ازش قرض بگیرم. رفتم پیشش و گفتم “چطوری بیشرف؟” گفت: “آقای محترم! دیگه با من اینجوری حرف نزنید، دیگه همه چیز تموم شد” و وقتی برای اولین بار بعد از شش ماه طلایی به من گفت: “آقای محترم” فهمیدم دیگه همه چیز تموم شده. دیگه باید رابطه مون رو قطع کنیم، یا حداکثر در سطح کاردار و کنسول نگه داریم. وقتی بعد از سه ماه جلوی همه به من گفت: “آقای نبوی” فهمیدم باید رابطه مون در سطح دفتر حفاظت منافع بیاد پائین. حالا می فهمی وقتی وسط مذاکره باید شعار بدیم “مرگ بر آمریکا” یعنی چی؟ یعنی می خوایم یک ماه بعد سفارتخونه هامون رو باز کنیم. دیگه حله.

 

بقول همون سعید که گفتم: “حتی من از منابع موثق اطلاع دارم جواد آقا ظریف وقتی جان کری را دید اولین جمله اش این بود که “چطوری سیرابی؟” آن هم در جواب گفته “به به مستر گلابی خودمون” که ظاهرا اگر ورود کاترین اشتون نبود، کار به شوخی دستی هم می رسید و از منبع موثق دیگری خبر دارم که تماس تلفنی حسین با حسن با این جمله شروع شد که “مرتیکه ضایع اومدی نیویورک یک زنگم به ما نزدی ؟” که در جواب حسن گفته “به جان ناقابلت می خواستم زنگ بزنم ولی نشد “که باز حسین گفته “غلط کردی تو که راست می گی” و در نهایت حسن گفته “تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی” و بعد از این چند ثانیه ای باهم به این جمله خندیده اند. چون یادآور ابراز علاقه امام خمینی بود به آمریکا که “هیچ غلطی نمیتواند بکند”.

یعنی می خوام بگم که بطور کلی هر نوع نفرین، آرزوی مرگ، فحش، آتش زدن پرچم و کشیدن خشتک روی سر طرف مقابل، با نوع ارتباط دیپلماتیک که می خوایم با هم داشته باشیم، نه تنها رابطه مستقیم داره، بلکه اصلا رابطه دیگری را نمی شه تصور کرد. برای همینه که ما ایرانی ها همزمان با اینکه هر هفته مرگ بر آمریکا می گیم در همون زمان سه میلیون ایرانی در آمریکا زندگی می کنن. اگر زمانی مردم ما شعار دادند مرگ بر قطر مطمئن باشیم که حتما نصف جمعیت کشور قصد دارند بروند قطر و آنجا زندگی کنند. البته این ابراز علاقه الزاما موجب رابطه کامل و نزدیکی میان ایران و آمریکا نمی شه. باید منتظر بمونیم و ببینیم آیا در سیزده آبان اگر حاج منصور ارضی و حاج سعید حدادیان به جای مرگ برآمریکا شوخی ناموسی و فحش خواهر و مادر به اوباما رو شروع کردند، احتمالا روابط ما با آمریکا بسرعت به بالاترین درجه خودش می رسه و یک هفته بعد سفارت آمریکا در ایران و سفارت ایران در آمریکا افتتاح می شه. وگرنه تا زمانی که رئیس جمهور ما نگه “حسین! جیگرتو بخورم”، و اوباما نگه “حسن! کثافت، الهی بمیری که دلم برات یه ریزه شده بود” رابطه ایران و آمریکا درست نمی شه.