مانلی

نویسنده

سفرت به خیر اما…

 

شبخوانی

هر شاخه به جای گل برآورده ست
 از ساقه ی سبز برگهای خون
 هر خار زبان کفر صحرایی ست
کز خشم سوی تو آمده بیرن
هان ای مزدا ! در اینشب دیرند
تنها منم آن که مانده ام بیدار
وین خیل اسیر بندگان تو
چون گله ی خوش چرای بی چوپان
دردره ی خواب ها رها گشتند
 زین گونه غریب رهرو شبخوان
 در برج ملول شهر می خواند
کنون که باغ هیچ پنداری
 گلهای سپید و روش ایمان
با شرم و شمیم خود نمی روید
 پیغمبرک سپیده ی کاذب
از ایه ی نور خود چه می گوید ؟
 دامان حریر آسمان شب
 سوراخ شده ست و می فتد گه گاه
زان روزنه سکه ی شهابی خرد
شبخوان غریب برج می خواند
دیری ست که دست انتظار من
بر شانه ی این سکوت خشکیده ست
آزاد کن از دریچه ی فردا
 این خسته ی شهر بند غربت را
 هان ای مزدا ! در این شب دیرند
بگشای دریچه ی اجابت را
 2
از رقص و سماع سبز شاخ بید
شوری افتاد در سکوت باغ
باد سحری گشت و با عشوه
زد جامه سبز اشن را یکسو
وان آستر سپید زیباش
 در دیده ی رهروان نمایان شد
 صبح است گشوده چهره بر آفاق
 دیگر ز سکوت برج پیر شهر
آواز غریب رهرو شبخوان
 با باد سحرگهان نمی اید

دیدار

1
 دیدی که باز هم
 صد گونه گشت و بازی ایام
یک بیضه در کلاهش نشکست ؟
این معجزه ست
 سحر و فسون نیست
 چندین که
 عرض شعبده با اهل راز کرد
 زان سالیان و روزان
روزی که خیل تاتار
دروازه را به آتش و خون بست
سال کتاب سوزان
با مرده باد آتش
و زنده باد باد
 از هر طرف که اید
مهلت به جمع روسپیان دادند
ما در صف کدایان
خرمن خرمن گرسنگی و فقر
از مزرع کرامت این عیسی صلیب ندیده
با داس هر هلال درودیم
بانگ رسای ملحد پیری را
از دور می شنیدیم
آهنگ دیگری داشت فریاد های او
 2
هزار پرسش بی پاسخ از شما دارم
گروه مژده رسانان این مسیح جدید
شفا دهنده ی بیمارهای مصنوعی
میان خیمه ی نور دروغ زندانی
 و هفت کشور
از معجزات او لبریز
کسی نگفت و نپرسید
 از شما
 یک بار
میان این همه کور و کویر و تشنه وخشک
کجاست شرم و شرف ؟
 تا مسیح تان بیند
 و لکه های بهارش را
 ازین کویر
 ازین ناگزیر
بزداید
و مثل قطره ی زردی ز ابر جادوییش
به خاک راه چکد
کدام روح بهاران ؟
کدام ابر و نسیم ؟
 مگر نمی بیند
 عبور وحشت و شرم است
در عروق درخت
هجوم نفرت و خشم است
 در نگاه کویر
زبان شکوه ی خار
از تن نسیم گذشت
تو از رهایی باغ و بهار می گویی؟
مسیح غارت و نفرت
مسیح مصنوعی
کجاست باران کز چهره ی تو بزداید
نگاره های دروغین و
 سایه ی تزویر ؟
کجاست اینه
ای طوطی نهان آموز
که در نگاه تو بماند
این همه تقریر ؟

 

دیر است و دور نیست

جشن هزاره ی خواب
 جشن بزرگ مرداب
 غوکان لوش خوار لجن زی
آن سوی این همیشه هنوزان
مردابک حقیر شما را
 خواهد خشکاند
خورشید آن حقیقت سوزان
این سان که در سراسر این ساحت و سپهر
تنها طنین تار وترانه
 غوغای بوینک شماهاست
 جشن هزار ساله ی مرداب
جشن بزرگ خواب
ارزانی شما باد
هر چند
 کاین های هوی بیهده تان نیز
 در دیده ی حقیقت
سوگ است و سور نیست
پادفره شما را
روزان آفتابی
 دیر است و دور نیست
  

تردید

 گفتم : بهار آمده
گفتی : اما درخت ها را
اندیشه ی بلند شکفتن نیست
 گویا درخت ها
 باور نمی کنند که این ابر این نسیم
 پیغام آن حقیقت سبز است
آری بهار جامه ی سبزی نیست
 تا هر کسی
 هر لحظه ای که خواست
 به دوشش بیفکند

 

آواز بیگانه

اینجا دگر بیگانه ای
 آواز می خواند
گاهی که گاهی نیست
 خاموش می ماند
 و باز می خواند
 او می سراید
 در حضور شب
به رنگ جویبار باغ
خونبرگ گل ها را
که می بالند فردا
 از شهادتگاه عاشق ها
او می سراید
 در تمام روز چون من
غربت یک قدس مهجور الاهی را
 در روشنا برگ شقایق ها
او می ستاید عشق را
 در روزگار قلب مصنوعی
 او می ستاید صبح را
 در قعر شب با لهجه ی خورشید
در قرن بی ایمان
او می ستاید کلبه های ساده ی ده را
 در روزگار آهن وسیمان
او می ستاید لاله عباسی و
 شبدر را شقایق را
با گونه شان پر شرم
در ازدحام کاغذین گل های بی شرمی
که می میرند
 اگر ابری ببارد نرم
اینجا چنین بیگانه ای
 آواز می خواند
 گاهی
 خاموش می ماند
و باز می خواند

 و باز می خواند

مگذر از من

مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
 دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
 پکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم

 

حتی به روزگاران

 ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
 ایینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
 لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
 بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
 دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
 وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
 تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

 

شب به خیر

شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای نگاه پر آزرم
 باز امشب
در کدامین خلیج شمایان
بادبان سحر می گشاید ؟
 آه دیری ست
 دیری ست
 دیری ست
من درین سوی این ترعه ی خون
تو در آن سوی آن باغ آتش
وز دگر سوی
 ابر و باران
 ابر و باران و تنهایی من
راه باریک و
 شب ژرف و تاریک
 هیچ نشناختم با که بودم
هیچ نشناختی با که بودی
لیک می دانم
 اینجا
 در شمار شهیدان این باغ
یک تنم
 ارغوانی شکسته
 هر چه سهتم همانم که بودم
 هر چه بودم همینم که هستم
شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
 می رود باد بارن ستاره
می رود آب
 ایینه ی عمر
 می روی تو
 سوی آفاق تاریک مغرب
 آسمان را بگویم که امشب
 یاسهای ره کهکشان را
بر سر رهگذرارت فشاند
 یک سبد لاله
 از تازه تر باغ سرخ شفق
در نخستین سحرگاه هستی
تا درین راه تنها نباشی
 در کنارت نشاند
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای دو دریای خاموش
 گاه می پرسم : از خویش بی خویش
 شاید آنجا در آن سوی سیلاب
خواب بی گریه ی سبز مرداب
برگ را با نسیم سحرگاه
 گفت و گویی نبود و نبوده ست
 باز می گویم
ای چشم بیدار
پس درین خشک سال ترانه
آن همه واژگان پر آزرم
بر لب لاله برگان صحرا
ترجمان کدامین سرود است ؟
 شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای نگاه پر آزرم
 این سرود درود است و بدرود

 

از رباعیات

رفتی تو و بی تو ذوق می نوشی نیست کاریم به جز سکوت و خاموشی نیست دانی تو و عالمی سراسر دانند گر از تو خموشم از فراموشی نیست