نخستین سطور “استخوان خوک و دست های جذامی” به اندازه ای زیبا و کوبنده آغاز می شود که در چند دقیقه نخستین خواندن این اثر احساس می کنید بعد از مدت ها قرار است اثری بخوانید که گویی بنای آن دارد تا کلیشه های مرسوم در ادبیات امروز ایران را پس زند و قصه ای را آغاز گند که شکوه نفس گیری دارد. اما روایت چند گانه مستور آنقدر که در آغاز امیدوار کننده به نظر می رسد، ادامه نمی یابد…
مصطفی مستور: کو صداقت؟
راستش را بخواهید نخستین سطور “استخوان خوک و دست های جذامی” به اندازه ای زیبا و کوبنده آغاز می شود که در چند دقیقه نخستین خواندن این اثر احساس می کنید بعد از مدت ها قرار است اثری بخوانید که گویی بنای آن دارد تا کلیشه های مرسوم در ادبیات امروز ایران را پس زند و قصه ای را آغاز گند که شکوه نفس گیری دارد.
”مستور” روایتش را با فریاد های نهیلیستی دانیال آغاز می کند. فریاد هایی که با آوایی رادیکال از حنجره اش بیرون می جهد:
”…… از اون طرف تا چشاتون به هم افتاد، اولین کاری که میکنید، یعنی آسون تری کاری که میکنید اینه که عاشق همدیگه میشید. لعنت به شما و کاراتون که هیشکی ازش سر درنمیآره. عاشق میشید و بعد ازدواج میکنید. صدام رو میشنفید!… عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد بچه دار میشید و بعد حال تون از هم به میخوره و طلاق میگیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز میرید عاشق کس دیگهای میشید. لعنت به همتون. لعنت به همهتون که حتی مث مرغابیها هم نمیتونید فقط با یکی باشید. بوق نزن عوضی! صداشو خاموش کن و گوش کن ببین چی دارم میگم!“
روایت چند گانه مستور از چند آپارتمان نشین آنقدر که در آغاز امیدوار کننده به نظر می رسد، ادامه نمی یابد و هر فصل که می گذرد در می یابیم که این قصه نیز در تله همان کلیشه های مرسوم ایرانی افتاده و نویسنده ایده های بکر را در آن جا گذاشته است و هرچه بیشتر در متن کتاب پیش می رویم، بیشتر دل مان برای آن صداقت آغازین کتاب تنگ و تنگ تر می شود.
”استخوان های خوک و دست های جذامی” داستان انسان هایی است که همگی در مجتمع مسکونی “خاوران” ساکن اند. انسان هایی که نمونه های آشنایی هستند و قصه آنان احتمالا بار و بار ها یا از جعبه جادویی پخش شده است و یا در پاورقی ها به ما چشمک زده اند.
”محسن سپهر” از جنس مردهایی است که به اندازه ای عاشق حرفه اش بوده که عشق زن خویش “سیمین” را به فراموشی سپرده است و در گذر زمان زندگی آن دو و طفل خردسال شان در مقابل تندباد فراق قرار گرفته اند.
”سوسن” دختری است که روزگار به روسپیگری می گذراند، از همان روسپی هایی که رستگاری و “دلشدگی” انتظارش را می کشد، همو که خواننده خیلی زود در می یابد قرار است پاکباخته ای عاشق او شود.
دختران و پسران عیاش و خوشگذران دیگر ساکنان طبقه ششم آپارتمان هفده طبقه خاوران هستند. “ماندانا” و “پریسا” و ”شهرام” و “اسی” و “منوچهر” وچند اسم اصیل ایرانی دیگر، بسته کاراکترهای بی خاصیت و خوشگذران و الکی خوش ساکن آپارتمان را تشکیل می دهند.
ای کاش شخصیت های کلیشه ای در حد یک تریلوژی –سه گانه- باقی می ماند. اما کلیشه چهارمی نیز در کار است. دکتر “مفید”، اخترشناسی تحصیل کرده و همسرش “افسانه” که با اندوه بیماری فرزندشان که به سرطان خون مبتلاست دست و پنجه نرم می کند را را به نظاره نشسته اند.
”نوذر” و قاتلین اجیر شده اش – “ملول” و” بندر”- در طبقه ای دیگر برای سر به نیست کردن برادر نوذر خنجرهای طمع خویش را تیز می کنند. و در ضلعی دیگر از آپارتمان حامد – یک دانشجوی عکاسی - سکنی دارد.
اما در میان همه این طبقات تکراری، مردی با کله ای کج و کوله حضور دارد که نامش “دانیال” است. یک عاصی تمام عیار که به باور من به تنهایی با جملات ویران کننده اش می کوشد تمام ضعف داستان در گرفتار آمدن در “همیشگی” ها را جبران کند.
قصه مذکور در پنج فصل نوشته شده است و در هر فصل با بخشی از مختصات حادثه های زندگی شخصیت ها آشنا می شویم. نوسینده قلم موجزی دارد و کوشیده است تا با دیالوگ های حساب شده خصوصا در اپیزود های “دانیال”، “حامد” و “نوذر” از اطناب های مرسوم و خسته کننده داستان های ایران بگریزد.
تصور می کنم “مستور” در خلق این اثر از ده گانه ماندگار “کریستف کیشلوسکی” فیلم ساز فقید لهستانی متاثر بوده است. مواجهه شخصیت های داستان به طور تصادفی در آپارتمان، بیگانگی آنان با یکدیگر و بسیاری از مختصات دیگر اثر اپیزودیک کارگردان شهیر اروپایی به طور ظاهری در کتاب مذکور به چشم می خورد.
در واقع نقطه ضعف اصلی داستان نه ارادت نویسنده به برگزیدن تیپ های کلیشه ای، بلکه یک دست نبودن داستان پردازی مستور است. تعلیق او اگرچه تا پایان داستان ادامه می یابد اما پایان قصه او، به هیچ روی آن چیزی نیست که خواننده امروزی بتواند تحت تاثیر آن قرار گیرد و احساس کند نویسنده آنقدر خلاقیت به خرج داده که قصه با کلیشه آغاز کند و با غافلگیری و یا حداقل رئالیسم صادقانه به پایان برده باشد.
به این فکر می کنم کاش مستور در کتابی هشتاد صفحه ای این همه شخصیت های رنگارنگ وارد قصه اش نمی کرد و به دو سه تای آن ها بسنده می کرد و فرصت بیشتری برای شخصیت پردازی داشت. گویی نویسنده میان شخصیت های داستان استثنا قائل شده است؛ پوچ گرایی “دانیال” و یا قساوت خونین “بندر” ماهرانه به خوبی به خواننده القا می شود اما هرگز در نمی یابیم “ سپهری” چگونه آنقدر شیفته حرفه خود می شود که “سیمین” را از یاد می برد، یا “سوسن” که حتی معنای “الهام گرفتن” را نمی داند چگونه یکباره مسخ شعر “کیا” می شود و “دلدادگی” را جایگزین تن فروشی می کند. به گمانم با همین شخصیت های کلیشه ای نیز نویسنده می توانست داستانی قابل تامل بسازد اگر “معنا گرایی ایدئوژیک” را به “واقع گرایی” ترجیح نمی داد.
اگر جای خالی معجزه در داستان “مفید” پر نمی شد، اگر نوشیدن و رقصیدن، با دیالوگ هایی زرد همراه نمی شد، اگر قدری ادویه رئالیسم به شب مرگی های آن جوانان پاشیده می شد و برای جمع و جور کردن داستان - مثل همه کلیشه های از این نوع- یکباره “پریسا” باردار نمی شد، اگر “حامد” برای فرار از وسوسه مرموزش مجبور نبود به زور رویای “مهناز” را ببیند و خطابه او را بشنود یا اگر یکباره تلاطم جدایی “سپهری” و “سیمین” روی آرامش را نمی دید، اگر این “همیشگی ها” ی همیشگی تکرار نمی شد آنگاه داستان “ استخوان خوک و دست های جذامی” می توانست ادعا کند که جز تعلیق و کشش مختصات دیگری نیز برای ارائه دارد. کاش صداقت بیشتری در کار بود.
جی دی سالینجر: شخصی بودن
شهرت سالینجر اگرچه همواره در گروی شاهکار پر آوازه او، رمان “ناتور دشت” بوده است اما با خواندن “یادداشت های شخصی یک سرباز” در می یابیم که این نویسنده آمریکایی تا چه اندازه در نوشتن داستان های کوتاه استاد بوده است. در واقع “شخصی” بودن به راستی بخش مهمی از خصلت این مجوعه داستان های کوتاه است. داستان هایی که مترجم برگزیده از میان داستان های کوتاهی است که نویسنده نیویورکی در سال 1940 تا 1944 یعنی سال های جنگ جهانی دوم در برخی نشریات معتبر آمریکا همچون نیویورکر و کولیزر منتشر کرده بود.
در این کتاب تقریبا نیمی از آثار به فضای ارتش و خوشی ها و مصائب آن پرداخته است و نیمی دیگر داستان های ساده و گاها عاشقانه هستند. “میخوام قفلش بیاد دستم” و “آخرین روز از آخرین مرخصی” داستان های نظامی با ادبیاتی بسیار دلنشین است که از فضایی شوق انگیز بهره می برند. “ ورود طولانی لویس تاجت به جامعه” از دیگر داستان های دل انگیز این مجموعه آثار است که به زعم من بهترین نوشته این کتاب می تواند لقب گیرد.
تم داستان ها پیوستگی چندانی ندارند اما مترجم آنان را ترتیب تاریخ انتشار منتشر ساخته است و از قضا می توان به وضوح پیشرفت ادبیات سالینجر را در سال های جوانی اش مشاهده کرد.
ترجمه این اثر اگرچه خالی از اشکال نیست و آنطور که باید و شاید نتوانسته صمیمیت نویسنده را – خصوصا در دیالوگ ها- منتقل سازد و در برخی جاها نیز غلط های املایی و انشایی نیز به چشم می خورد اما در نهایت می توان آن را قابل قبول خطاب کرد.
حسن خطام نوشتن درباره “یادداشت های شخصی یک سرباز” بی شک می تواند بخشی از جملات تاثیر گذار سالینجر باشد که در پشت جلد کتاب نقش بسته است:
”…اگر پسرای آلمانی یاد گرفته بودن که از خشونت متنفر باشند، هیتلر مجبور بود بره برای خودش ژاکت شو ببافه.“