نیم نگاه ♦ کتاب

نویسنده
سینا صابری

نخستین سطور “استخوان خوک و دست های جذامی” به اندازه ای زیبا و کوبنده آغاز می شود که در چند دقیقه ‏نخستین خواندن این اثر احساس می کنید بعد از مدت ها قرار است اثری بخوانید که گویی بنای آن دارد تا کلیشه های ‏مرسوم در ادبیات امروز ایران را پس زند و قصه ای را آغاز گند که شکوه نفس گیری دارد. اما روایت چند گانه مستور ‏آنقدر که در آغاز امیدوار کننده به نظر می رسد، ادامه نمی یابد…‏

‎ ‎

ostokhnkhok1.jpg


‏مصطفی مستور: کو صداقت؟

راستش را بخواهید نخستین سطور “استخوان خوک و دست های جذامی” به اندازه ای زیبا و کوبنده آغاز می شود که ‏در چند دقیقه نخستین خواندن این اثر احساس می کنید بعد از مدت ها قرار است اثری بخوانید که گویی بنای آن دارد ‏تا کلیشه های مرسوم در ادبیات امروز ایران را پس زند و قصه ای را آغاز گند که شکوه نفس گیری دارد.‏

‏”مستور” روایتش را با فریاد های نهیلیستی دانیال آغاز می کند. فریاد هایی که با آوایی رادیکال از حنجره اش بیرون ‏می جهد:‏

‏”…… از اون طرف تا چشاتون به هم افتاد، اولین کاری که می‏کنید، یعنی آسون تری کاری که می‏کنید اینه که عاشق ‏همدیگه می‏شید. لعنت به شما و کاراتون که هیشکی ازش سر درنمی‏آره. عاشق می‏شید و بعد ازدواج می‏کنید. صدام رو ‏می‏شنفید!… ‏عاشق می‏شید و بعد عروسی می‏کنید و بعد بچه دار می‏شید و بعد حال تون از هم به می‏خوره و طلاق ‏می‏گیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز می‏رید عاشق کس دیگه‏ای می‏شید. لعنت به هم‏تون. لعنت به همه‌تون ‏که حتی مث ‏مرغابی‏ها هم نمی‏تونید فقط با یکی باشید. بوق نزن عوضی! صداشو خاموش کن و گوش کن ببین چی دارم می‏گم!“‏

روایت چند گانه مستور از چند آپارتمان نشین آنقدر که در آغاز امیدوار کننده به نظر می رسد، ادامه نمی یابد و هر ‏فصل که می گذرد در می یابیم که این قصه نیز در تله همان کلیشه های مرسوم ایرانی افتاده و نویسنده ایده های بکر را ‏در آن جا گذاشته است و هرچه بیشتر در متن کتاب پیش می رویم، بیشتر دل مان برای آن صداقت آغازین کتاب تنگ و ‏تنگ تر می شود.‏

‏”استخوان های خوک و دست های جذامی” داستان انسان هایی است که همگی در مجتمع مسکونی “خاوران” ساکن اند. ‏انسان هایی که نمونه های آشنایی هستند و قصه آنان احتمالا بار و بار ها یا از جعبه جادویی پخش شده است و یا در ‏پاورقی ها به ما چشمک زده اند.‏

‏”محسن سپهر” از جنس مردهایی است که به اندازه ای عاشق حرفه اش بوده که عشق زن خویش “سیمین” را به ‏فراموشی سپرده است و در گذر زمان زندگی آن دو و طفل خردسال شان در مقابل تندباد فراق قرار گرفته اند. ‏

‏”سوسن” دختری است که روزگار به روسپیگری می گذراند، از همان روسپی هایی که رستگاری و “دلشدگی” ‏انتظارش را می کشد، همو که خواننده خیلی زود در می یابد قرار است پاکباخته ای عاشق او شود.‏

دختران و پسران عیاش و خوشگذران دیگر ساکنان طبقه ششم آپارتمان هفده طبقه خاوران هستند. “ماندانا” و “پریسا” و ‏‏”شهرام” و “اسی” و “منوچهر” وچند اسم اصیل ایرانی دیگر، بسته کاراکترهای بی خاصیت و خوشگذران و الکی ‏خوش ساکن آپارتمان را تشکیل می دهند.‏

ای کاش شخصیت های کلیشه ای در حد یک تریلوژی –سه گانه- باقی می ماند. اما کلیشه چهارمی نیز در کار است. ‏دکتر “مفید”، اخترشناسی تحصیل کرده و همسرش “افسانه” که با اندوه بیماری فرزندشان که به سرطان خون مبتلاست ‏دست و پنجه نرم می کند را را به نظاره نشسته اند. ‏

‏”نوذر” و قاتلین اجیر شده اش – “ملول” و” بندر”- در طبقه ای دیگر برای سر به نیست کردن برادر نوذر خنجرهای ‏طمع خویش را تیز می کنند. و در ضلعی دیگر از آپارتمان حامد – یک دانشجوی عکاسی - سکنی دارد. ‏

اما در میان همه این طبقات تکراری، مردی با کله ای کج و کوله حضور دارد که نامش “دانیال” است. یک عاصی تمام ‏عیار که به باور من به تنهایی با جملات ویران کننده اش می کوشد تمام ضعف داستان در گرفتار آمدن در “همیشگی” ‏ها را جبران کند. ‏

قصه مذکور در پنج فصل نوشته شده است و در هر فصل با بخشی از مختصات حادثه های زندگی شخصیت ها آشنا می ‏شویم. نوسینده قلم موجزی دارد و کوشیده است تا با دیالوگ های حساب شده خصوصا در اپیزود های “دانیال”، “حامد” ‏و “نوذر” از اطناب های مرسوم و خسته کننده داستان های ایران بگریزد.‏

تصور می کنم “مستور” در خلق این اثر از ده گانه ماندگار “کریستف کیشلوسکی” فیلم ساز فقید لهستانی متاثر بوده ‏است. مواجهه شخصیت های داستان به طور تصادفی در آپارتمان، بیگانگی آنان با یکدیگر و بسیاری از مختصات دیگر ‏اثر اپیزودیک کارگردان شهیر اروپایی به طور ظاهری در کتاب مذکور به چشم می خورد.‏

در واقع نقطه ضعف اصلی داستان نه ارادت نویسنده به برگزیدن تیپ های کلیشه ای، بلکه یک دست نبودن داستان ‏پردازی مستور است. تعلیق او اگرچه تا پایان داستان ادامه می یابد اما پایان قصه او، به هیچ روی آن چیزی نیست که ‏خواننده امروزی بتواند تحت تاثیر آن قرار گیرد و احساس کند نویسنده آنقدر خلاقیت به خرج داده که قصه با کلیشه آغاز ‏کند و با غافلگیری و یا حداقل رئالیسم صادقانه به پایان برده باشد.‏

به این فکر می کنم کاش مستور در کتابی هشتاد صفحه ای این همه شخصیت های رنگارنگ وارد قصه اش نمی کرد و ‏به دو سه تای آن ها بسنده می کرد و فرصت بیشتری برای شخصیت پردازی داشت. گویی نویسنده میان شخصیت های ‏داستان استثنا قائل شده است؛ پوچ گرایی “دانیال” و یا قساوت خونین “بندر” ماهرانه به خوبی به خواننده القا می شود ‏اما هرگز در نمی یابیم “ سپهری” چگونه آنقدر شیفته حرفه خود می شود که “سیمین” را از یاد می برد، یا “سوسن” ‏که حتی معنای “الهام گرفتن” را نمی داند چگونه یکباره مسخ شعر “کیا” می شود و “دلدادگی” را جایگزین تن فروشی ‏می کند. به گمانم با همین شخصیت های کلیشه ای نیز نویسنده می توانست داستانی قابل تامل بسازد اگر “معنا گرایی ‏ایدئوژیک” را به “واقع گرایی” ترجیح نمی داد.‏

اگر جای خالی معجزه در داستان “مفید” پر نمی شد، اگر نوشیدن و رقصیدن، با دیالوگ هایی زرد همراه نمی شد، اگر ‏قدری ادویه رئالیسم به شب مرگی های آن جوانان پاشیده می شد و برای جمع و جور کردن داستان - مثل همه کلیشه ‏های از این نوع- یکباره “پریسا” باردار نمی شد، اگر “حامد” برای فرار از وسوسه مرموزش مجبور نبود به زور ‏رویای “مهناز” را ببیند و خطابه او را بشنود یا اگر یکباره تلاطم جدایی “سپهری” و “سیمین” روی آرامش را نمی ‏دید، اگر این “همیشگی ها” ی همیشگی تکرار نمی شد آنگاه داستان “ استخوان خوک و دست های جذامی” می توانست ‏ادعا کند که جز تعلیق و کشش مختصات دیگری نیز برای ارائه دارد. کاش صداقت بیشتری در کار بود.‏

ostokhnkhok2.jpg


جی دی سالینجر: شخصی بودن

‏ ‏

شهرت سالینجر اگرچه همواره در گروی شاهکار پر آوازه او، رمان “ناتور دشت” بوده است اما با خواندن “یادداشت ‏های شخصی یک سرباز” در می یابیم که این نویسنده آمریکایی تا چه اندازه در نوشتن داستان های کوتاه استاد بوده ‏است. در واقع “شخصی” بودن به راستی بخش مهمی از خصلت این مجوعه داستان های کوتاه است. داستان هایی که ‏مترجم برگزیده از میان داستان های کوتاهی است که نویسنده نیویورکی در سال 1940 تا 1944 یعنی سال های جنگ ‏جهانی دوم در برخی نشریات معتبر آمریکا همچون نیویورکر و کولیزر منتشر کرده بود. ‏

در این کتاب تقریبا نیمی از آثار به فضای ارتش و خوشی ها و مصائب آن پرداخته است و نیمی دیگر داستان های ساده ‏و گاها عاشقانه هستند. “میخوام قفلش بیاد دستم” و “آخرین روز از آخرین مرخصی” داستان های نظامی با ادبیاتی ‏بسیار دلنشین است که از فضایی شوق انگیز بهره می برند. “ ورود طولانی لویس تاجت به جامعه” از دیگر داستان ‏های دل انگیز این مجموعه آثار است که به زعم من بهترین نوشته این کتاب می تواند لقب گیرد.‏

تم داستان ها پیوستگی چندانی ندارند اما مترجم آنان را ترتیب تاریخ انتشار منتشر ساخته است و از قضا می توان به ‏وضوح پیشرفت ادبیات سالینجر را در سال های جوانی اش مشاهده کرد.‏

ترجمه این اثر اگرچه خالی از اشکال نیست و آنطور که باید و شاید نتوانسته صمیمیت نویسنده را – خصوصا در ‏دیالوگ ها- منتقل سازد و در برخی جاها نیز غلط های املایی و انشایی نیز به چشم می خورد اما در نهایت می توان ‏آن را قابل قبول خطاب کرد.‏

حسن خطام نوشتن درباره “یادداشت های شخصی یک سرباز” بی شک می تواند بخشی از جملات تاثیر گذار سالینجر ‏باشد که در پشت جلد کتاب نقش بسته است:‏

‏”…اگر پسرای آلمانی یاد گرفته بودن که از خشونت متنفر باشند، هیتلر مجبور بود بره برای خودش ژاکت شو ببافه.“‏