دیدار با سایه ی ِآفتاب شعر

فرزاد حسنی
فرزاد حسنی

» شرح

هوشنگ ابتهاج در آذرماهسه سال پیش در دانشگاه یو سی ال ای شهر لس آنجلس طی مراسمی با دوستداران خود دیدار کرد و به شعرخوانی پرداخت. فرزاد حسنی، روزنامه‌نگار ساکن امریکا که در آن مراسم حضور داشته است، در وبلاگ خود شرح این مراسم را نوشته است. دیدار با هوشنگ ابتهاج که در ایران کم‌تر دست می‌دهد با توجه به روحیه‌ی سایه‌وار و منزوی شاعر، غنیمتی است که هنر روز را بر آن داشت تا گزارش این دیدار را در پرونده‌ کوچک هشتاد و شش سالگی سایه باز نشر دهد. بگنجاند.

شعر امروز پارسی اگر آبرو و اعتباری داشته باشد و اگر بخواهد به شاعری ببالد بی شک هوشنگ ابتهاج با نام هنری ه.الف.سایه در صدرش خواهد نشست. از معدود شاعران معاصر روزگار ما که دیدارش نقطه‌ی عطفی مهم است در زندگی بسیاری از بزرگان شعر و ادب در چند دهه‌ی اخیر و خیلی‌ها دیدار با او را در تغییر و تعیین سرنوشت آینده‌ی خود بسیار موثر دانسته‌اند و چنین است که سایه‌ی سنگین سایه بر شعر و ادب پارسی هم‌چنان افتاده و اشعارش در دور و نزدیک از خاک اصلی دست به دست می‌چرخد و خوانده می‌شود و در فرصت‌های مناسب زمزمه می‌شود و دیدار با سایه در هر کجای جهان دیداری است دوست داشتنی و مهم می‌نماید و برای همین است که اهالی شهر فرشتگان روز نهم دسامبر در دانشگاه یو سی ال ای صفی طولانی تشکیل می‌دهند برای ورود به سالن برای دیدار با سایه و بسیاری نیز بدون ثبت نام و هماهنگی آمده‌اند و مسئولین سالن به ناچار سالن کناری را باز می‌کنند برای استقرار خیل زیاد مشتاقان و دست آخر سالن کناری و راهروهای سالن اصلی و هر آن‌جا که شدنی است پر می‌شود از خیل علاقه‌مندان به شعر و سایه:

دیری است مه از روی دل آرای تو دوریم

محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

بعد از استقرار مردم بر روی صندلی و یا روی زمین سایه با عصایی در دست آرام و آهسته وارد می‌شود و جمع به احترام او از جای خود بلند می‌شوند و تشویقش می‌کنند.

جلسه با سخنرانی سه نفر ادامه پیدا می‌کند. هر کدام دقایقی کوتاه درباره‌ی سایه و شعر او صحبت می‌کنند و بعد از آن نوبت به اجرای موسیقی می‌رسد.

 

 

بعد از آن نوبت به حضور سایه می‌رسد. مجری برنامه اعلام می‌کند که سخنرانی سایه در دو مقطع برگزار می‌شود و سایه برای لحظاتی سالن را ترک خواهد کرد و باز خواهد گشت و از مردم می‌خواهد که در هنگام ترک سالن توسط سایه در موقعیت فعلی خود باقی بمانند.

سایه آمد. عصایش را روی میز گذاشت و به آرامی و با طمانینه نشست و با شوخ‌طبعی غریبی با مردم حرف زد. از مردم عذرخواهی کرد برای تاخیر در برنامه و عذرخواهی کرد که مشتاقانش این‌چنین فشرده و درهم نشسته بر زمین گوش به او سپرده‌اند:

«هر چه بیش‌تر از زمان جلسه می‌گذرد من بیشتر خجالت می‌کشم به خاطر حضور دوستان…»

کیف بزرگ همراهش را کاوید و کاغذهایش را زیر و رو کرد و در این میان با مردم نیز حرف می‌زد. تکه کاغذی که او می‌جست بی آن‌که بداند گوشه‌ای از استیج افتاده بود و یکی از دانشجویان کاغذ را به او رساند.

سایه بی هیچ نظمی شروع کرد به شعرخوانی. ابتدا شعری خواند که به قول خودش همین اواخر پیدا کرده بود. سایه به طنز و شوخی گفت که این شعر را خودش هم نداشت و کسی برای او کپی کرده و به دستش داده. این شعر از ناخوانده‌های سایه بود و سایه آن را «قصه رود خُرد» می‌نامید:

رود خردی که به دریا می‌رفت

چه به سر داشت؟ چه آمد به سرش؟

سینه می‌سود به خاک

سر به خارا می‌کوفت

چاله را با تن خود پر می‌کرد

تا سرانجام از آن رد می‌شد.

آه آن رود روان دیگر نیست

گر فرومانده زمینش خورده‌ست

گر رسیده ست به دریا دریاست.

رود رفته ست و در این بستر خشک

چاله ای هست و در او مشتی آب

که زمین می‌خوردش.

قصه این است که آن آب منم!

این شعر با تشویق ممتد و بی‌وقفه حاضرین همراه شد.

 

 

در ادامه سایه از شعری به نام «بوسه» سخن گفت که بنا به اظهارش سال‌ها پیش خودش آن را در جایی با صدای خودش ضبط کرده بود و تاکید می‌کرد که در آن خوانش آن را غلط خوانده و اینک صحیح می‌خواند:

گفتمش: 
-شیرین ترین آواز چیست؟

چشم غمکینش به رویم خیره ماند، 

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیر لب غمناک خواند :

ناله زنجیرها بر دست من!

گفتمش: 

آنگه که از هم بگسلند؟

خنده تلخی به لب آورد و گفت :

آرزویی دلکش است اما دریغ 

بخت شورم ره برین امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست…!

من به خود لرزیدن از دردی که تلخ

در دل من با دل او می‌گریست

گفتمش:

بنگر در این دریای کور

چشم هر اختر چراغ زورقی ست!

سر به سوی آسمان برداشت گفت:

چشم هر اختر چراغ زورقی ست

لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف

ای دریغا شبروان !‌ کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خواب شان…

گفتمش:
فانوس ماه

می دهد از چشم بیداری نشان

گفت:
اما در شبی این گونه گنگ

هیچ آوایی نمی آید به گوش

گفتمش:
اما دل من می‌تپد

گوش کن اینک صدای پای دوست!

گفت:
ای افسوس در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می‌برند

این صدای پای اوست

گریه ای افتاد در من بی امان

در میان اشک ها پرسیدمش

خوش ترین لبخند چیست؟

شعله ای در چشم تارکش شکفت

جوش خونن در گونه اش آتش فشاند

گفت: 
لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند

من ز جا برخاستم

بوسیدمش.

سایه شعر “بوسه” را پایان گفتگوی دو نفر معرفی کرد.

سایه در ادامه باز با طنز و شوخی مخاطبان را به خنده واداشت و گفت :«رفتن من به بیرون سالن و بازگشتنم در حالی که شما اینجا نشسته‌اید کار مضحکی به نظر می‌رسد. با این کار یک نفر آزاد می‌شود و جماعتی اسیر!»

سایه به تشویق حضار وعده داد جلسه را یک سره ادامه خواهد داد. بی‌وقفه و بی‌استراحت‌. درادامه سایه به سراغ شعر ارغوان رفت و ابتدا کمی درباره این شعر و ارغوان توضیح داد: «برای من عجیب است که چرا درد و رنج دیگران برای مردم خیلی جالب است و هر جا که به این شعر می‌رسم با تشویق مردم مواجه می‌شوم. بابا این شعر پدر درآورده!!»

ارغوان همان‌طور که می‌دانید درختی عجیب و غریب است.معمولا در نیمه دوم فروردین و در هوای معمولی این درخت ابتدا گل می‌کند و بعد برگ می‌دهد یعنی بر خلاف دیگر درختان.ارغوان ابتدا شکوفه می‌کند و گل می‌دهد و بعد روییدن گل تازه برگ می‌روید و این برگ‌ها تا اواسط پاییز باقی می‌ماند. این درخت در اول بهار می‌روید و دارای گل‌های نیام که از مشخصه این تیره‌است می‌باشد و گل‌های آن زودتر از برگهای آن در میاید و دارای شاخه‌های متقابل می‌باشد. گلهای این درخت در اوایل بهار، در گروه های۳ تا۶ تایی، روی شاخه‌ها و حتی روی ساقه اصلی، پیش از رشد برگ‌ها پدید می‌آیند و چون عده آنها بسیار زیاد است، منظره زیبایی به درخت می‌دهد. اوایل «اردیبهشت»، ارغوان تماشایی‌ترین زمان خود را می‌گذراند. در این هنگام در حالی که شاخه‌ها هنوز بدون برگ هستند، گل‌های خوشه‌ای و صورتی‌رنگش به حالت آویخته ظاهر می‌شوند و سپس برگ‌های سبز و قلبی‌شکل، آن شاخه‌ها را زینت می‌بخشد. وقتی عمر گل‌ها به پایان رسید، بذرها در داخل محفظه‌هایی به نام نیام قرار گرفته و تمام طول سال روی شاخه‌ها باقی می‌مانند.

 

 

سایه گفت درخت ارغوان خانه‌اش با بچه‌هایش قد کشید و بزرگ شد و تاثیری شگرف بر روی او گذاشت. سایه گفت در آن سالی که در خانه‌ی خود نبود و دور از دیار بود یاد این درخت برای او نشانه‌ی همه‌چیز بود از دوست آشنا تا باورها… سایه ادامه داد که تلاش می‌کند این شعر را بدون غلبه احساس بخواند و دست گل به آب ندهد:

ارغوان شاخه‌ی همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می‌بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می‌کشم از سینه نفس

نفسم را بر می‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می‌گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطرمن

گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می‌گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان

این چه راز ی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می‌گذرند؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

در ادامه سایه شعرهای تازه‌ای هم خواند و هر کدام از شعرها با تشویق ممتد حضار رو برو شد. یکی از این شعرها شعر “زندگی” بود:

چه فکر می‌کنی؟  

که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ای ست زندگی؟

در این خراب ریخته

که رنگ عاقبت ازو گریخته

به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد

هوا بد است

تو با کدام باد می‌روی؟

همچنین سایه به اصرار علاقمندان و با وجود اینکه ساعت پیش بینی شده برنامه پایان یافته بود بخشی از مثنوی خود را نیز برای حاضرین خواند و پیش از آن درباره تولد مثنوی و نی و چگونگی سرایش آن حرف زد و به طعنه و شوخی عارف بودنش را تکذیب کرد:

شرح دردم با تو گوید مثنوی

با لب دمساز خود جفت آمدم

گفتنی، بشنو که در گفت آمدم

من همان جامم که گفت آن غمگسار

با دل خونین لب خندان بیار

من خمش کردم خروش چنگ را

گرچه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود

او نمی‌دانست و خود را می‌ستود

من همی کندم نه تیشه، کوه را

عشق شیرین می‌کند اندوه را

در رخ لیلی نمودم خویش را

جلسه در نهایت بیش از یک ساعت از زمان پیش بینی شده ادامه یافت و در پایان دوستدارن سایه از او روی کتابهایی که به همراه داشتند امضا گرفتند و با سایه در حالیکه با عصا آرام آرام به طرف خودرو حرکت می‌کرد و سیگاری دود می‌کرد همراه با طنز و شوخی های سایه به یادگار عکس گرفتند:

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

شب بود و سایه دقایقی بعد رفت و دوستدارنش را با خاطره‌ای زیبا و فراموش نشدنی تنها گذاشت:

شب فرو می‌افتاد

به درون آمدم و پنجره‌ها رابستم

باد با شاخه در آویخته بود

من در این خانه تنها تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بیرون در باغ

در پس پنجره ام می‌گرید

صبحگاهان شبنم

می چکید از گل سیب

منبع گزارش: وبلاگ نوشته‌های پراکنده‌ی فرزاد حسنی به نشانی: http://talkhzibast.persianblog.ir