از اینجا

نویسنده

لاله…

صادق هدایت

 

اشاره:

شصت سال از مرگ صداق هدایت می گذرد. مردی که به جرات می توان او را تاثیرگذارترین نویسنده ی تاریخ معاصر ایران دانست. باب آثار و احوال هدایت تا کنون بارها نوشته اند و نوشته ایم. همین شد که جای ارائه ی توضیحات تکراری در سالروز مرگ اختیاری او، مجموعه ی مطالب چاپ دوم این هفته را به آثاری با قلم شخص هدایت اختصاص دادیم تا نثر روان و اندیشه ی حاکم بر فضای ذهنی او و دیگر از اینها انسانیت و برخورد به غایت انسانی او در مواجهه با حوادث زندگی بار دیگر از خاطرمان بگذرد… چاپ دوم این هفته را با داستان، مقاله و نامه هایی از صادق هدایت پی بگیرید…

 

 

از صبح زود ابرها جابجا میشدند وباد موذی سردی میوزید. پائین درختها پر از برگ مرده بود برگهای نیمه

جانی که فاصله به فاصله در هوا چرخ میزدند ب ه زمین میافتاد ند. یک دسته کلاغ با همهمه وجنجال بسوی مقصد

نامعلومی میرفت . خانه های دهاتی از دور مثل قوطی کبریت که روی هم چیده باشند با پنجره های سیاه وبدون

در دمدمی وموقتی بنظر میآمدند . خداداد با ریش وسبیل خاکستری، چالاک و زنده دل، گامهای محکم برمی داشت

و نیروی تازه ای د ر رگ و پی پیرش حس می کرد . نگاه او ظاهرا روی جاده نمناک و دورنمای جلگه ممتد می

شد. باد پوست تن او را نوازش می کرد . درختها به نظر او می رقصیدند . کلاغها برایش پیام شادی میآوردند و

همه طبیعت به نظر او خرم وخوشرو می آمد. بغچه قلمکاری زیر ب غل داشت که به خودش چسب انیده بود .

چشمهایش می درخشید و هر گامی که برمیداشت، ساق پای ورزیده او از زیر شلوار گشاد سیاهش پیدا می شد .

رخت او آبی آسمانی و کلاهش نمدی زرد بود. خداداد مردی شصت ساله بود. استخوان بندی درشتی داشت. بلند

اندام بود وچشمهای درخشان داشت . تقریبا بیست سال بود که اهالی دماوند او را ندیده بودند، چون گوشه

نشینی اختیار کرده بود بالای چشمه علا سر راه جاده مازندران خداداد برای خودش یک الونک از سنگ وگل

ساخته بود. بیست سال بود که تک و تنها زندگی تارک دنیایی می کرد. با دستهای زمخت خودش زمین را بیل می

زد، آبیاری می کرد وکش ت ودرو می نمود . همان کاریکه پدرش و شاید پشت در پشت او می کردند . هشتاد من

زمین 1به او ارث رسیده بود که در سال قحطی نصف بیشتر آن را فروخت . یعنی با آرد تاخت زد . و حالا با

همان تکه ای که برایش مانده بود از حاصل کوچک آن زندگی خودش را می گذرانید . چیزی که اسباب تعجب همه

شده بود این بود که در دوسه سال اخیر خداداد در آبادیها و اغلب در بازار دماوند دیده می شد که پارچه زنانه ،

قند وچای و خرده ریز می خرید، گاهی هم در کوههای اطراف در آب گرم، جابن و گیلیارد او را با یک دخترک

کولی دیده بودند . چهار سال پیش یک شب سرد از آن سرماها که با چنگال آهنین خودش صورت انسان را می

خراشد، خداداد همین که چراغ را فوت کرد و در رختخواب رفت صدای غریبی شنید : ناله های بریده بریده که

معلوم نبود صدای جانور است یا آدمیزاد. صدا پیوسته نزدیک می شد تا اینکه در کلبه او را زدند. خداداد که نه از

غول و نه از گرگ می ترسید، بلند شد نشست و حس کرد که یک چکه عرق سرد روی تیره پشتش لغزید .هر چه

پرسید کی هستی و چه کار داری کسی جواب نمی داد و هنگامیکه می خوابید دوباره در می زدند . با دست لرزان

چراغ را روشن کرد، کارد بزرگی که برای شکستن چوب وچلیکه ب ه دیوار آویخته ب ود برداشت ودر را یکمرتبه

باز کرد . تعجب او بیشتر شد که دختر کولی کوچکی را با لباس سرخ دید که دم در اشک روی گونه هایش یخ زده

 

ومیلرزید. خداداد کارد را گوشه اطاق پرت کرد . دست دختر بچه را گرفت، داخل اطاق کرد . دم آتش او را گرم

کرد وبعد با رخ تهای کهنه خودش رختخواب برای او درست کرد. فردا صبح هر چه از او پرسش کرد بی نتیجه

بود. مثل اینکه بچه قسم خورده بود راجع بخودش هیچ نگوید . بهمین مناسبت خداداد اسم اورا لال یا لالو گذاشت

وکم کم لاله شد . چیزیکه غریب بود حالا موسم ییلاق قشلاق کولیها نبود وخداداد نمیدانست در میان زمین و

آسمان این دختر از کجا آمده بود . از آلونکش بیرون رفت ورد پای بچه را گرفت، ولی رد پای او روی برگهای نم

کشیده گم می شد . از آسیابان چشمه علا پرسید، او هم جواب منفی داد بالاخره تصمیم گرفت بچه را نگهدارد تا

صاحبش پیدا بشود . لاله دختر بچه دوازده ساله گندم گون بود. صورتی با نمک وچشمهای گیرنده داشت . روی

دست ومیان پیشانی اورا خال آبی کوبیده بودند . در مدت چهار سال که لاله در آلونک خدا داد بسر میبرد، هرچه

خداداد جویای خویشان او شد، هیچکس از کولیها اورا نمیشناختند . بعد هم دیگر خد داد مایل نبود که لاله را از

دست بدهد! او را وجه فرزندی خودش بر داشت و کم کم علاقه مخصوصی نسبت به او پیدا کرد. نه دلبستگی پدر

و فرزندی، اما مثل علاقه زن ومرد او را دوست می داشت.

همانوقت که وسوسه عشق بسرش زد، میان اطاق را بند کشید و با یک پرده آنرا جدا کرد تا خوابگاهشان از هم

مجزا باشد . چیزیکه از همه بدتر بود لاله به خداداد بابا خطاب میکرد و هر دفعه که ب ه او بابا میگفت حالش

دگرگون میشد . یکروز که خداداد وارد خانه اش شد دید دو تا مرغ کاکلی در نزدیکی آلونکش راه میروند . هر چه

خداداد به لاله نصیحت میکرد که دزدی بد است به آتش دوزخ می سوزی لبخند شی طانی روی لبهای او نمودار

میشد وبه بهانه ای از این گونه مباحثات شانه خالی میکرد . لاله میل زیادی ب ه گردش داشت . اگر دو سه روز

پشت هم باران میآمد ومجبور میشد در آلونک بماند خاموش وغمگین میگردید، ولی روزهائیکه هوا خوب بود با

خداداد ویا تنها به گردش میرفت. اغلب تنها میرفت و همین اسباب بد گمانی خداداد نسبت به او شد. چه دو سه بار

عباس چوپان را با لاله دیده بود و او را رقیب خودش میدانست . حتی یکروز هم آنها را دید که عباس تمشک می

چید و به دهن لاله میگذاشت . همان شب به لاله توپید که نباید با مرد غریبه حرف بزند اشک در چشمهای لاله

جمع شد و قلب دهاتی او را متاثر کرد . ننه عباس دو بار به خواستگاری لاله برای پسرش آمده بود ولی هر دفعه

خداداد بهانه آورد که لاله هنوز بچه است وپیش خودش اینطور دلیل میآورد که این عباس تنبل وارث او خواهد

شد ودارائی ای که در مدت پنجاه سال گرد آورده به او تعلق خواهد گرفت.آنوقت روح نیاکانش چه باو میگفتند که

بجای وارث یکنفر بی سر وپا را اختیار کرده که نمی تواند زمین را بکارد . از این گذشته دختری که او در آلونک

خودش پناه داده، غذا داده، لباس پوشانیده، ب ه پایش زحمت کشیده وبزرگ کرده بود، برایش حکم یک درخت

میوه را داشت که او پرورانیده وبعرصه رسانیده ویکنفر بیگانه میوه آنرا بچیند، آیا سیب سرخ برای دست چلاق

بد است؟ نمی تواند لاله را خودش بگیرد؟ چراکه نه؟ ولی او حس می کرد که موضوع ب ه این سادگی نبود و

رضایت دختر هم شرط بود و بعد هم این عادت بدی که دختر داشت و او را پدر خودش مینامید بیشتر او را نا

امید می کرد . شبها اغلب وقتیکه دختر می خوابید چراغ را بالا می گرفت، صورت، سینه،پستان وبازوهای او را

مدتها تماشا می کرد . بعد مانند دیوانه می رفت بیرون در کوه وکمر و خیلی دیر ب ه خانه بر میگشت . زندگی او

میان بیم و امید می گذش ت و ترس مانع میشد که ب ه او عشق خودش را ابراز بکند. اگر لاله میگفت: نه. تو پیری. او

دیگر چاره ای نداشت مگر اینکه خودش را بکشد . یک تخته سنگ بزرگ نزدیک آلونک خداداد بود که لاله اغلب

روی آن می نشست و ماهیچه های ورزیده پاهای لختش را به آن می چسبانید ومدتها ب ه همان حالت می ماند،

بدون اینکه خسته بشود وگاهی زیر لب با خودش آواز غم انگیزی را زمزمه می کرد . ولی ب ه محض اینکه کسی

نزدیک او میآمد ناگهان خاموش میشد . خداداد بطور تصادف این آواز را شنیده بود وخیلی میل داشت که دوباره

بشنود.

امروز صبح وقتیکه خداداد می خواست برود به شهر دماوند، لاله روی همین تخته سنگ نشسته بود، ولی از هر

برایت یک » : روز خوشحال تر بود . بر خلاف معمول نخواست که دنبال خداداد ب ه شهر برود . خداداد ب ه او گفت

«. لچک سرخ میخرم

لبخند بچگانه و خوشبخت او را دید که یک دنیا بر ای خداداد ارزش داشت وهنگامیکه وارد بازار کوچک دماوند

شد، اول رفت دم دکان بزازی ویکدانه لچک سرخ با گل وبته سبز وزرد خرید . بعد قند وچائی گرفت، آنها را در

بغچه قلمکار پیچید وبا گامهای بلند بسوی کلبه خودش روانه شد . برای خداداد که آمخته به پیاده روی بود، اگر

چه شهر تا خانه اش دو فرسنگ فاصله داشت، بیش از یک میدان بنظرش نمیآمد . با وجود پیری وشکستگی حالا

زندگی او مقصد ومعنی پیدا کرده بود . در بین راه با خودش فکر میکرد: این لچک برازنده روی دوش لاله است که

روی شانه اش بیندازد و سر آنرا زیر پستانهایش گره بزند . بعد مثل اینکه احساس شرم در او پیدا میشد، با

خودش میگفت : من باید به خوشگلی او بنازم . چون ب ه جای پدرش هستم و یک شوهر خوب برایش پیدا میکنم !

ولی فکر اینکه عباس چوپان او را دوست دارد، تمام خون را در سرش جمع میکرد.

از راههای پست وبلند ، از کنار دره ، کوه وجلگه میگذشت . در راه کسی را نمی دید ، چیزی را حس نمی کرد . ح تی

خستگی راه در او تاثیر نداشت . پیشتر گاهی که به آبادیهای اطراف گذارش می افتاد همه اش آسمان را نگاه می

کرد تا ببیند بارش می آید یا نه، به زمین نگاه می کرد تا حاصل مردم را دید بزند، ازقیمت جو، گندم، لوبیا، قیسی،

سیب ، گیلاس، زردآلو وغیره استفسار می کرد .اما حالا فکر دیگری به جز لاله نداشت ، زمین او امسال حاصلش

خوب نبود ونا گزیر شد تا مقداری از پس انداز خود را خرج کند ولی اینها در نظرش ب ه یک موی لاله نمیارزید .

دراین بین از کنار درختها گذشت و در جاده دیگرافتاد که در بلن دی مقام آن آلونک او مثل دوتا قوطی کبریت

شکسته که بغل هم گذاشته باشند نمایان گردید . قدمهایش را تند کرد دست بغچه را بخودش فشرد وراهی را که

خوب می شناخت پیموده از سر بالایی دیگر گذشت یک پیچ خورد و جلو الونک خودش سر در آورد. ولی لاله

آنجا نبود نه روی تخته سنگ و نه در اطاق . آمد دم در ، دستش را گذاشت کنار دهنش ، فریاد زد : لاله .لاله ..! کسی

جواب نداد . بیرون رفت وباز با تمام قوت ریه خودش فریاد زد : لاله .لاله..لالو..لالو… انعکاس صدایش باو جواب

داد: لاله..لالو… ترس و واهمه مهیبی ب ه او دست داد . دوید بالای تخته سنگ جلو آلونکش، اطراف را نگاه کرد .

اثری از لباس سرخ او ندید . برگشت در اطاق دقت کرد، مجری لاله را باز کرد ، دید لباسهای نوی که امسال برای

او گرفته بود در آنجا نبود . می خواست دیوانه بشود. ازین قضایا سر در نمی آورد . دوباره بیرون آمد در چشمه

علا برخورد به آخوند ده که با لباده دراز و کلاه آبی ترک ترک و شال وشلوار سیاه و قبای سه چاک پای درخت

چپق می کشید . چنان نگاه زهر آلودی به خداداد انداخت که جرات نکرد از او چیزی بپرسد . کمی دورتر زنی را با

چادر سرخ شلوار سیاه و گیس بافته دید که بچه اش را به پشتش بسته بود او هم نتوان ست نشانی را از لاله به

خداداد بدهد. خداداد ناچار برگشت.

تاریکی شب همه جا را فرا گرفت ولی لاله نیامد . چه خوابهای بدی که خداداد ندید ! اصلا خواب به چشمش نیامد،

کابوس بود و به کوچکترین صدا بلند می شد، به خیالش که او آمده بیشتر از ده مرتبه بلند شد پرده را پس می

زد، کور کورانه رختخواب سرد لاله را دست می کشید میلرزید وسر جایش می افتاد . آیا کسی بزور او را برده ؟

آیا گولش زده اند یا خودش رفته؟

فردا صبح هوا صاف وسرد بود ، خداداد لچکی را که خریده بود برداشت وبه جستجوی لاله رفت . درراه همه

مردم به نظر او دیو و اژد ها می آمدند کوههای آبی وخاکستری که تا کمر آنها برف بو د مثل این بود که او را می

ترسانید بوی پونه کنار جوی او را خفه می کرد در بین راه برخورد به دونفر دهاتی . از آنها هراسان پرسید :

” شماها لاله را ندیدید؟”

اول به خیالشان دیوانه شده و از هم پرسیدند:

” کی؟”

” یک دختر کولی “

یکی از آنها گفت:

” دوروز است که یکدسته از کولیها آمده اند، مومج چادر زده اند. شاید آنها را می گویی”

خداداد جاده مومج را پیش گرفت، ا ین دفعه با گامهای تند و لغزنده راه می رفت از چندین جاده وراه پیچید ، تا

اینکه از دور چند سیاه چادر به نظرش رسید . نزدیک که شد، دید کنار جوی مردی خوابیده بود . کمی دورتر یک

زن کولی بلغور غربیل می کرد. آن زن سلام کرد وگفت:

” فال می گیریم. مهره مار داریم .الک، غربیل ، گردو…”

خداداد دیوانه وار گفت:

” لاله، لالو را ندیدی، نمی دانی کجاست …”

” فال می گیرم، بهت می گویم”

” بگو، پولت می دهمگ

” نیازش را بده تا بگویم”

خداداد خسته بود، دست کرد از جیبش یک قران در آورد به زن کولی داد . کولی دست اورا گرفت ، بصورتش نگاه

کرد و گفت:

علی پشت وپناهت است: “ ای مرد تو الان غصه ای در دل داری . چون چیزی را گم کرده ای که چهار سال به

پایش زحمت کشیدی، نه جگر پاره ات است و نه او را از جگر پاره ات کمتر دوست داری “

خداداد با چشمان اشک آلود به کولی نگاه می کرد: زیر لب گفت:

“درست است .درست است “

اما بیخود غم مخور، چه آن دختر در نزدیکی تواست . زنده و تندرست است . او هم ترا دوست دارد، اما چه فایده »

«! که سرنوشت کار خودش را کرده

” . چطور، چطور؟ ترا به هر چه میپرستی بگو “

” بخودت غصه راه نده او خوشبخت است. در اطاق را باز گذاشتی شیطان داخل شد و او را گول زد »

«؟ اسمش عباس نیست”

” نه! “

”  تو __________کی هستی؟ از کجا خبر داری؟ ترا به خدا راستش را بگو ، هر چه بخواهی به تو می دهم”

دست کرد از جیبش یک قران دیگر در آورد . گذاشت در دست کولی. ولی در این موقع دید که پرده مجاور پس

رفت ولاله از آن بیرون آمد، همان لباس سرخ نوی که برایش خریده بود، تنش بود . یک سیب سرخ در دست

داشت که آنرا با آستین لباسش پاک می کرد و گاز می زد. بعد خندید ، روکرد به زن فالگیر و گفت:

و به او اشاره کرد. خداداد از شدت تعجب دهنش باز مانده بود. نگاه او پی در پی”  ننه جون، این بابا خداداد است”

روی لاله و مادرش قرار می گرفت ولی تا کنون لالو را آنقدر خوشحال وزنده دل ندیده بود، دست کرد ازلای

بغچه لچک سرخ را جلو او انداخت و گفت :

” از بازار این را برای تو خریدم”

لالو خنده بلندی کرد ، لچک را روی دستش انداخت و زیر پستانش گره زد . بعد دوید جلو چادر، دست مرد جوانی

را گرفت بیرون کشید، به خداداد اشاره کرد و چیزی به آن مرد گفت . سپس بهمان آهنگ مخصوصی که میخواند

شروع کرد به زمزمه کردن و با ماهیچه های لخت ورزیده اش دست به گردن آن مرد از زیر درختهای بید

گذشتند و دور شدند.

خداداد از غم وخوشحالی گریه می کرد . افتان وخیزان از همان راهی که آمده بود برگشت، رفت در آلونکش و در

را بروی خودش بست و دیگر کسی او را ندید.__