در انکار خودکامگی

نویسنده

» دهخدا و مشروطه

 

چاپ دوم/ از همه جا – احمد سیف: اگر چه نزدیک به صدسال از نهضت مشروطه طلبی در ایران گذشته است ولی علل پاگرفتن آن هم چنان در پرده ضخیمی از ابهامات جلوه گری می کند. به نظر می رسد هر محققی که در باره این نهضت دست به قلم می برد، دیدگاههای خاص خویش را دارد و با این که در سالهای اخیر، اسناد با ارزشی در دسترس همگان قرار گرفته است، با این همه این دیدگاههای شخصی شده هم چنان ارایه می شوند. پیش از آنکه به بررسی دیدگاه دهخدا بپردازم، زمینه ای به دست خواهم داد از نهضت مشروطه، و بدیهی است که تنها به بیان نکات کلی خواهم پرداخت.

 

نهضت مشروطه طلبی نشانه بارزی بود از بحران عمیقی که استبداد سالاری حاکم بر ایران با آن روبرو شده بود. از سوئی مشکلات عدیده در چارچوب نظام موجود راه حل نداشتند و از سوی دیگر، این مشکلات ریشه دارتر و دامن گسترده تر از آن بودند که با برکناری این یا آن صاحب مقام بدنام رفع شدنی باشند. این بحران ابعاد گوناگونی داشت. از سوئی نابسامانی اوضاع اقتصادی، خزانه خالی و بدهی روزافزون خارجی دست و پای حکومت گران را بسته بود. از سوی دیگر، شکست های سیاسی مستبدین حکومت گر در عرصه های داخلی [برای نمونه در جریانات انحصار تنباکو] و سرانجام ترور ناصرالدین شاه به دست میرزا رضای کرمانی موجب شد تا ذهنیت منفعل ایرانیان دستخوش تحول و دگرکونی شود. سوء اداره چشمگیر امور در سالهای پایانی حکومت ناصرالدین شاه و در دوره مظفرالدین شاه عامل دیگری بود که بحران استبداد سالاری را تشدید کرد. برخلاف دیدگاهی که گاه از سوی محققان ارایه می شود، اقتصاد ایران در تمام طول قرن نوزدهم، اگر نخواهیم بیشتر به عقب برگردیم، اقتصادی بیمار و گاه به شدت بیمار بود. علائم بیماری از همان اوائل قرن نوزدهم نمایان بود و با آنچه که در طول قرن می گذرد، بیماری عمیق تر و به تعبیری مزمن می شود. فساد سیاسی و اقتصادی هیئت حاکمه در ایران، هیزم خشکی می شود که تنور اقتصاد بیمار را گدازان تر می کند. شاهان مستبد یکی پس از دیگری با اعوان و انصار بی شمار و انگل سرشت شان، بی آن که در پی ایجاد حرکتی نو برای بهبود اوضاع باشند، همه توان خود را به کار می گیرند تا شرایط بدون تغییر ادامه یابد. قتل ناجوانمردانه قائم مقام و میرزا تقی خان امیر کبیر تنها بر این بستر است که قابل درک می شود. از آن گذشته، هر حرکت مشابهی که برای تغییر اوضاع آغاز شد، نیز به دست نظام سیاسی حاکم بر ایران سرکوب شد. اقتصاد ایران در این دوره به درآمد نفت وابسته نبود ولی اقتصادی بود به تمام معنی وابسته. در سال های آغازین قرن نوزدهم، شاهرگ حیاتی اقتصاد به صدور طلا و نقره وابسته بود. کمی بعد، صادرات ابریشم خام از گیلان به صورت یک قلم عمده در می آیدو ارز به دست آمده از صدور ابریشم خام، به مصرف تامین مالی واردات به ایران می رسد. در اواسط دهه ۶۰ قرن نوزدهم، بیماری کرم ابریشم، موجب کاهش چشمگیر تولید ابریشم می شود. کاهش تولید ابریشم و از سوی دیگر بحران و قحطی پنبه در بازارهای اروپا موجب می شود که برای مدت کوتاهی، تولیدوصدور پنبه از ایران اهمیت می یابد. طولی نمی کشد که با پایان گرفتن جنگ های داخلی امریکا و رفع بحران پنبه، تولید آن در ایران نیز کاهش می یابد. پس از پنبه، نوبت تولید و صدور تریاک می شود و به همین نحو، در سالهای پایانی قرن، نوبت به تولیدو صدور قالی از ایران می رسد. و این همه در حالی است که با از بین رفتن تدریجی صنایع دستی و کارگاهی، شهرهای ایران از زندگی مولد دور افتاده اند. اگرچه به نسبت سالهای اولیه قرن، شماری از این شهرها افزایش جمیعت داشته اند، برای نمونه تبریز، رشت و تهران، ولی این افزایش جمعیت، پی آمد، شکوفائی زندگی تولیدی در این شهرها نبود. ثروتمند ترین کسان در این شهرها ضرورتا کسانی نبودند که با فعالیت های تولیدی و تولید ارزش افزوده باری از دوش اقتصاد بر می داشتند. در اغلب موارد، عمده ترین شان در بهترین حالت توزیع کننده محصولات دیگران بودند. در این جا و آن جا عده ای هم دست به تلاش هائی می زنند، ولی هیچکدام ره به جائی نمی برد. خودکامگی حاکم بر ایران از یک سو و استبداد سرمایه جهانی از سوی دیگر همه این کوشش ها را در نطفه خفه می کند. اکثریت مطلق شهر نشینان در این دوره، اگر از جیره خواران و مفت خواران حکومتی نباشند که اغلب هستند، تیولداران و وابستگان آن ها، وابستگان به دربار و بوروکراسی و بالاخره تاجر جماعتند که از این گروه آخر، باز بهترین شان، صادر کننده مازاد های اخذ شده از روستائیان خودند و به عوض واردکننده هر آنچه که بتوانند. شماره قابل توجهی مشاغل زائد و غیر مولد- نوکر، مهتر، و ابدارچی - نیزهست که اگر چه عده را “مشغول” می کند ولی بر زندگی اقتصادی تاثیر مثبتی ندارد. در این دروه، روستا و روستائیان به عوض آنچه به شهرها و شهر نشینان می دهند، چیزی در خور دریافت نمی کنند. البته، ضابطان و مباشران و مستوفیان برای اخذ مازاد به روستاها سرکشی می کنند. تجار دوره گرد هم بخشی از محصولات وارداتی را به روستائیان می رسانند. ولی نه وسیله ای برای بهبود کشت و کار به آنها ارایه می شود ونه شیوه های کارآ تری از اداره امور تجربه می شود. شهر در ایران قرن نوزدهم همه مختصات یک شهر نمونه وار آسیائی را به نمایش می گذارد. به خاطر زندگی انگلی خویش، شهرحتی برای روستائیان به جان آمده از ظلم مالکان و مباشران پناهگاهی هم نیست و به همین خاطر نیز هست که در سالهای پایانی قرن با هجوم سیل گونه ایرانیان مهاجر به بخش های جنوبی روسیه و حتی ترکیه روبرو هستیم که داستانش را در جای دیگر باز گفته ایم ودیگر تکرار نمی کنیم. این رابطه یک سویه، وقتی با قلدری و زورگوئی حکومت مرکزی و حکام محلی عجین می شود، پیامدی جز کند ترکردن روند توسعه اقتصادی وگسترش تولید ندارد.

در تمام طول قرن، هیچ کاری بدون رشوه انجام نمی گیرد. حکومت های ایالتی، تیولداران با رشوه جا به جا می شوند. اقتصادوجامعه ایران هم چون “اموالی صاحب مرده” چوب حراج می خورد. عهد نامه های ایران برباد ده با رشوه امضاء می شوند. گاه بر سر تقسیم رشوه دعوا در می گیرد، ولی حلال مشکل بودن رشوه هم چنان دست نخورده باقی می ماند. انگلیسی ها در کنار بسیار امتیازات دیگر، امتیاز کشتی رانی کارون و “بانک شاهنشاهی” می گیرند و نبض پولی اقتصاد به دست آنان است و اگر روس ها هم در کنار بسیاری دیگر، امتباز شیلات و بانک استقراضی را از آن خود می کنند، بازای ده هزار تومان رشوه، “حق کندن کوه و انکشاف نفایس” را به یک کمپانی فرانسوی واگذار می کنند. در مواردی دیگر حتی برنامه داشتند که “جناگل مازندران را به دویست هزار تومان بفروشند” و دلواپسی خواجگان سیاسی دربار ناصرالدین شاه هم این بود که اگر این چنین بشود، “زغال در طهران کمیاب بلکه نایاب می شود” و اعلیحضرت قدرقدرت هم فرموده بودند “برفرض هم شد خروازی صد تومان به ما چه؟”. بررسی تاریخچه دردناک امتیازات در ایران قرن نوزدهم تردیدی باقی نمی گذارد که حکومتگران مستبدو فاسد ایران در این دوره نه فقط حال و آینده، بلکه گذشته ایران را نیز حراج کرده بودند و این همه در شرایطی بود که فقر روزافزون در ایران بیداد می کرد و به قول فیروز میرزا در بمپور” رعایا…. از گرسنگی و پریشانی حالت خود تشکی می نمودند و علف می خوردند. و نه در سر کلاه و نه در پای کفش، لوت و عور مثل حیوانات” و همو اضافه می کند، چون از ملاحظه حالات آن ها رقت دست می داد، تصمیم گرفت که ۲۰ تومان ۵ شاهی میان شان تقسیم کند، “ گفتند پول نمی خواهیم، پول را نمی توان خورد. به ماها خوراکی چه ذرت… و چه گندم و جو بدهید که همه عیال و اطفال و خود ماها از میان می رویم “. از سوی دیگر، حاج سیاح در خاطراتی که از خود به جا نهاده از جمله نوشته است: “انسان اگر دهات ایران را گردش کند می فهمد ظلم یعنی چه؟ بیچارگان سوخته و برشته در یک خانه تمام لباسشان به قیمت جُل یک اسب آٌقایان نیست. یک ظرف مس برای طبخ ندارند. ظرف ها از گل ساخته، خودشان با این که شب و روز در گرما و سرما در زحمت و عذاب کارند نان جو به قدر سیر خوردن ندارند. سال به سال، شش ماه به شش ماه گوشت به دهنشان نمی رسد. از خوف هر وقت یک سواری یا تازه لباسی به لباس آخوندی یا سیدی یا دیوانی می بینند، می لرزند که باز چه بلائی برایشان و ارد شده است”. اسناد و شواهد دیگر نیز تصویر مشابهی به دست می دهند. در دوره حکمرانی تباه شعاع السلطنه در شیراز به عصر مظفر الدین شاه، “به جای احقاق حق رعایای غارت شده دستور می دهد گوش و دماغ و ریش آنها را می برند”. این را نیز می دانیم که سالها پیشتر از به چوب بستن تجار قند در تهران، علمای کربلا و نجف به مظفرالدین شاه از ظلم و تعدی که “به رعایای ایران” می شود شکایت کرده بودند و گفتند که ما “نمی خواهیم گمرکات سپرده بلجیک باشد” و هم چننین “مردم تماما می خواهند تلگرافا شکایت از حضرت اشرف اتابک اعظم نمایندکه اتابک اعظم را نمی خواهیم”. با اشاره به این اسناد پراکنده می خواهم این نکته بگویم که بر خلاف دیدگاهی که از سوی شماری از محققان مشروطه ارایه می شود، نهضت مشروطه طلبی با همه کمبود هائی که داشت نه یک شبه و ناگهانی شکل گرفته بود و نه دست پخت مداخلات سفارت انگلیس در تهران بود. پژوهش مفید و خواندنی پورعیسی اطاقوری نشان می دهد که سالها پیشتر، اگر چه به کندی ولی اقداماتی در جهت سامان بخشیدن به نظام حکومتی در ایران آغاز شده بود. عدم پی گیری ناصرالدین شاه با آن روحیه مستبدانه ای که داشت، خرابکاری رجال و نخبگان نفع خود پرست باعث شد که این کوشش ها بی نتیجه بماند. با این همه، سوء اداره امور به همان صورت ادامه یافت و حتی در سالهای پایانی قرن تشدید شد. به بحران اقتصادی، سرکوب علنی و عریان اضافه شد. در همین سالهاست که اتابک اعظم دستور توقیف ومنع ورود نشریات را به ایران صادر کرد و در روزنامه دولتی “ایران” در ۱۳۱۸ هجری چاپ زد. با استدلالی ضعیف و بی رمق و بی مایه، حضرات کوشیدند محدودیت های بیشتر را توجیه کنند، کاری که مستبدان همیشه می کنند. در اطلاعیه می خوانیم، اگر چه شاه قاجار، “غایت مساعدت و انواع مرحمت و اعانت را تا بحال در باره جراید فارسی زبان” مبذول داشته ولی چون روزنامه ها در خارج چاپ می شوند “شبهه نیست” که “روزنامه آن مملکت خوانده نمی شوند”. و اما جان اطلاعیه این جاست که چون غالب “مطالب و مندرجات” از روی “اشتباه و یا مبنی بر سوء اغراض بعضی وقایع نگاران است” لهذا بحکم دولت “همه آن جراید غدغن و ممنوع از ورود بداخله ایران گردید”. کار را به همین ختم نکرده بلکه برای روزنامه نگاران ایرانی مقیم خارج دام هم گستردند، “اگر روزنامه نگاران فارسی زبان بداخله ایران بیایند” به آنها”اجازه طبع روزنامه درایران داده خواهد شد”. وعده ای که هم چون دیگر وعده های مستبدان، ناراست بود. مدتی بعد که”انجمن سری” از طریق مشیرالدوله دستخطی از ناصرالدین شاه برای این منظور گرفت، امین السلطان آن دستخط را ضبط کرده، اجازه نشر روزنامه نداد. اتابک سه سال پس از صدور فرمان ممنوعیت ورود جراید، یعنی در ۱۳۲۱ از کار کناره گرفت. عین الدوله به جای اتابک نشست. ابتدا از سر آشتی بر آمد و ورود حبل المتین آزاد شد ولی طولی نکشید که عین الدوله نیز به اصل خویش بازگشت و ورود روزنامه نو بنیاد”چهره نما” که به فارسی در مصر چاپ می شد، به ایران ممنوع شد. نتیجه اجتناب ناپذیر شیوه اداره خودکامه و خود محور امور مملکتی، بحران همه جانبه و به خصوص بحران ریشه دار و مزمن اقتصادی بود.

نه فقط اقتصاد ایران در آن سالها اقتصادی بود به واقع ورشکسته و بی حال و بی رمق، بلکه از آن مهمتر نظام و اندیشه سیاسی و ارزش گزاری ملی هم به گونه ای بود که بیشتر مبلغ دلالی و دلال مسلکی بود و تولید را بر نمی تابید. به نظر من علت این امر نیز مثل بسیاری دیگر از مصائب و بیماری های اجتماعی و اقتصادی ما به حاکمیت نظام خودکامه بر می گشت. در نظامی که قانونش قانون گریزی باشد جان و مال در معرض تهاجم دائمی هستند و “معقولانه” است که مال هم عمدتا “ منقول” باشد تا در صورت نیاز بتوان آن را مخفی کرد و از دسترس عاملان استبداد حفظ نمود. اگرچه تردیدی نیست که عوامل خارجی نیز در توسعه نایافتگی اقتصادی جامعه ما به قدر خویش مقصر بوده اند ولی عامل اصلی و اساسی همین نظام سیاسی بود که به زیر ساخت های اقتصادی اجازه شکوفائی نمی داد. اقتصاد چه در ایران و چه در هر کجای دیگر بدون تولید نمی توانست (و نمی تواند) به شکوفائی برسد و این نیز مقوله پیچیده ای نیست. مشکلات اقتصادی اگرچه جامعه را به فقر  می برد ولی در عین حال برای مستبدان حاکم هم این پی آمد را داشت که دیگر نمی توانستند ارگان ها ی حفظ حاکمیت خویش را آماده و گوش به زنگ نگاه دارند. از سوئی مردم به اصطلاح جری ترشده بودند و از سوی دیگر، سرباز و ارتشی نبود و یا امکانات کافی برای مقابله ( در واقع سرکوب ) نداشت. اگرچه گاه می شنویم و  می خوانیم که مشروطیت پس از به چوب بستن تاجران قند آغاز شد ولی این روایت کمی مسائل را زیادی ساده می کند. این بزرگواران آن گونه سخن می گویند که انگار اولین بار بود که کسی را در ایران به چوب می بستند! اگر این راویت درست باشد، چوب بستن تاجران قند از قتل ناجوانمردانه امیر کبیر مهم تر نبود ولی قتل امیر را جامعه ایرانی ما در اواسط قرن نوزدهم بر تافت و حتی اجازه داد که قاتل او نزدیک به ۵۰ سال بر مملکت حکمرانی مطلقه داشته باشد و به واقع فعال مایشاء جان و مال مردم باشد.

پاسخ استبداد ناصرالدین شاهی به بحران اقتصادی، نوعی برنامه “تعدیل اقتصادی” بود که به صورت       ”خصوصی سازی بدوی” و “استقراض خارجی” جلوه گر شد. از سوئی دولت به فروش زمین های خالصه دست زد و از سوی دیگر امین السلطان که برای مدت طولانی همه کاره آن حکومت بود از هرکه می توانست مبلغی قرض گرفت و همین سیاست را به عصر مظفرالدین شاه نیز دنبال کرد که به آن خواهیم رسید. این که دقیقا با آن منابع چه کردند به گفتار کنونی ما چندان مربوط نیست ولی این نکته بدیهی را می توان گفت که آن پولها برای بهبود وضعیت اقتصادی به مصرف نرسید. در نتیجه “خصوصی سازی” زمین به عصر ناصرالدین شاه و جانشین اش، برای اولین بار در تاریخ معاصر ایران طبقه زمین داری شکل گرفت که بر خلاف گذشته، زمین را مثل هر متاع دیگری در بازار خریده بود، و مالکیت و یا تصرفش بر زمین دیگر مدیون “ عطایای ملوکانه ” نبود. قدرت های استعماری هم در همه طول قرن کوشیدند که “ سیاست های دروازه باز” را بر اقتصاد ایران تحمیل نمایند. پی آمد تداوم این سیاست نیز پدیدار شدن نوعی “بورژوازی تجارتی ” بود که عمدتا به دلالی اشتغال داشت و درتوزیع فرآورده ها فعالیت می کرد. برای مثال، از انگلیس منسوجات وارد می کرد و به عوض تریاک ایران را به چین می فرستاد ویا به اروپا وامریکا قالی صادر می کرد. این دو طبقه ولی با مشکل کوچکی روبرو بودند. نظام سیاسی به همان روال گذشته ادامه داشت و در آن نظام نیز به تجربه تاریخ مال و جان از تعرضات سلطان و حکام در امان نبود و از آن مهمتر دادگاه ومحضری هم برای تظلم خواهی وجود نداشت. این دو گروه یا طبقه علاقمند وامیدوار بودند که به طریق صلح آمیز استبداد آسیائی راکه در شخص شاه تجلی می یافت به استبداد طبقاتی تبدیل کنند. ولی شاه و بخش قابل ملاحظه ای از گردانندگان بوروکراسی نمی خواستند که به صورت آلت فعل بورژوازی و یا زمین داران در بیایند. مماشات مجلس اول بخوبی نشان می دهد که هم بورژوازی و هم زمین داران از چنین ترکیبی راضی بودند و به همین دلیل هم بود همین که کوچکترین اظهار همراهی از سوی شاه مستبد قاجار می شد، اغلب بدون توجه به خرابکاری های دائمی اش، در تمجید و تملق گوئی از شاه با یکدیگر به رقابت و مسابقه می پرداختند. ولی استبداد لجام گسیخته محمدعلی شاهی به این “مصالحه طبقاتی” رضایت نمی داد. “امیر بهادر” شمشیر حمایت از استبداد را از رو می بست. شیخ نوری همان شمشیر را در غلاف حمایت از اسلام عرضه می کرد. و ناصرالملک اکسفورد دیده هم به نوبه با حربه “تجدد طلبی” و با ادعای  “درس خواندگی ” به میدان آمد ولی عملا حامی و طرفدار همان سرانجام شد. در نتیجه مشروطه، حاکمیت مطلقه شاه با حاکمیت مطلق مردم جایگزین نشد بلکه شاه به عنوان نمود شخصی شده استبداد آسیائی با بخشی از رقبای خود به توافق رسید. با لغو تیول و پذیرش شماری از محدودیت های دیگر، شاه گذشته خویش را برای فروش عرضه کرد ولی رهبران نهضت مشروطه طلبی بر سرمردم معامله کردند و با دلالی بورژوازی تجاری سرانجام، آینده نهضت مشروطه خواهی را به گذشته استبداد در ایران فروختند. به این ترتیب هم خودشان به آب و نانی رسیدند و آنچه را که عمدتا به زور سر نیزه از دیگران چاپیده بودند به صورت قانونی وحلال در آوردند. موقعیت شاه اگرچه کمی تضعیف شد ولی دگرگون نشد. نیروهای خارجی به ویژه روس و انگلیس نیز در این ماجرا بی تقصیر نبوده اند. این که ادوارد گری در تلگرافی نوشت “ ما بکلی بر خلاف هر نوع اقدامی هستیم که شکل مداخله در امور داخلی ایران را دارا باشد” یک دروغ دیپلماتیکی بیش نبود چرا که گری نمی توانست از سوئی چنین سیاستی را تعقیب کند و و از سوی دیگر با عقاید مارلینگ وزیر مختارش در تهران “موافقت تام ” داشته باشد. مارلینگ بدون اینکه سخنش ابهامی داشته باشد در گزارشی به گری نوشت “بعداز ظهر به ملاقات وزیر مختار روس رفته و مدتی در خصوص اوضاع به مذاکره پرداختیم و چنین دانستیم که فعلا نگاهداری شاه در سریر سلطنت خیلی بجا و مهم شمرده می شود” وکمی بعد در همان گزارش افزود، “بنابراین چیزی که اکنون اهمیت خواهد داشت نگاهداری شاه است “. درعین حال همتای روسی او درملاقاتی دیگر طلب کرد تا وزرای خارجه دو کشور به وزیر خارجه دولت ایران رسما اطلاع دهند که “دولتین ملزم به برقراری سلسله حالیه بوده و در صورتیکه حفظ شاه به قوه قهریه لازم آید این کار را حاضرند بکنند “. پس در کنار حامیان نظام قبلی، دو سفارتخانه پر نفوذ هم به حفظ شاه کمر همت بسته بودند. به دو نکته دیگر هم اشاره کنم. مجلس که به کوچکترین ” اظهار همراهی “ شاه سر از پا نمی شناخت و عامه مردم نیز که “زیاده از اندازه به مشروطیت خود ” اعتماد داشتند. اعتمادی که اگرچه از نظر نظری کاملا درست و بجا بود ولی توجیه عملی نداشت. به اعتقاد من، وارسیدن علل شکست نهضت مشروطیت تنها با وارسیدن بی غرضانه این جنبه ها امکان پذیر است.

با این همه، در اغلب بررسی هائی که از نهضت مشروطه در دست داریم، از ساختار اقتصادی بطور کلی و از علل اجتماعی - اقتصادی حوادثی که بررسی می کنند نشانه ای نیست. در بیشتر موارد، روشن نیست و روشن نمی شود که آنچه که اتفاق می افتد، چرا اتفاق می افتد؟ چه نیروهائی در درون جامعه ایران و چه عناصر و نیروهائی در بیرون از جامعه ایرانی خواهان و خواستار چنین دگرگونی هائی هستند و چرا؟ یا همه چیز زیر سر خارجیان است ویا این که هر چه هست و نیست، تقصیر خود ماست.

در یک نوشته کوتاه، نمی توان همه این بررسی ها و نوشته ها را وارسید. ولی اجازه بدهید برای روشن شدن گوشه های از سوء مدیریت اقتصادی در سالهای پیش از مشروطه نمونه ای به دست بدهم. شاه مستبد قاجار و امین السلطان که صدراعظم بود با فعالیت های مستمر ارفع الدوله، وزیر مختار ایران در مسکو برای تامین مالی سفر شاه به اروپا از روسیه وام می گیرند. به حزئیات نمی پردازم و سر شرایط تحمیلی آن نیز چندان مکث نمی کنم فقط به اشاره می گویم که دولت ایران تا بازپرداخت اصل و فرع این وام، حق نداشت بدون اجازه روسیه از دیگری وام بگیرد و بعلاوه برای ده سال نیز حق ساختن راه آهن نداشت و تنها دولت روسیه تزاری می توانست با شرایط خاص در ایران راه آهن بسازد. مذاکرات محرمانه برای دریافت این وام ۲۲ میلیون روبلی نزدیک به یک سال طول کشید و همین که خبر موافقت روسها به گوش شاه بی خبر قاجار رسید در بالای گزارش ارفع الدوله نوشت “هزارتومان انعام عجالتا به ارفع الدوله بدهید”. هم شاه خرسند بود و هم نخست وزیر و هم وزیر مختار. ولی بنگرید که روزنامه های روسیه در این خصوص چه نوشته بودند. روزنامه ایسکی لیستویک که در تفلیس چاپ می شد در ۲۷ فوریه ۱۹۰۰ نوشت، “شروط این وام ایران را از نظر اقتصادی بکلی وابسته و محتاج روسیه نموده است”. چند هفته پس از آن، شاه و همراهان به مسافرت اروپا می روند. به زیاده خرجی ها معمول این گونه مسافرت ها نمی پردازم. زندگی اقتصادی مملکت را به گرو می گذارند و به اروپا می روند ولی نگاه کنید به گوشه ای از لیست خرید مظفرالدین شاه از اروپا:

گذشته از این خاصه خرجی ها، با پادوئی حکیم الملک با روزنامه های پاریسی قرارداد بستند که تا مدتها پس از سفر در باره اعلیحضرت قلم فرسائی کنند و”یکصد و بیست هزار فرانک” بگیرند که دو هزار فرانک نقد دادند و سر پرداخت بقیه دبه در آوردند که کار به محاکمه و درخواست احضار شاه به دادگاه کشیده شد که با پا درمیانی نظرآقا، وزیر مختار ایران در پاریس، موضوع فیصله یافت روزنامه ماتن نیز به سفارش سفارت ایران در باره شاه قاجار قلم فرسائی کرد و بعد دوازده هزار فرانک بستانکار شد و او نیز به دادگاه پاریس شکایت کردکه به درخواست احضار شاه به دادگاه کشید. شاه که بدهی خود را قبول داشت در حاشیه تلگراف وزیر مختارش به امین السلطان نوشت”این دوازده هزار فرانک قابل نیست. بدهیدو برات صادر کنید” که چنین کردندو این بدهی نیز پرداخت شد. طولی نکشید که وسوسه سفر دیگری پیش آمد. خزانه دولت خالی و ملت پریشان، راهی غیر از استفراض وجود نداشت. با مقررات دست و پا گیر وام قبلی، در این جا روشن بود که باید از روسیه وام گرفت. قرارداد گمرگی را به سود روسیه تغییر دادند و ده میلیون روبل وام گرفتند. امتیازات و گشاده دستی های دیگری نیز کردند که از آن در می گذرم. در طول این سفر بود که قرارداد نفت دارسی را امضاء کردند. به امین السلطان ده هزار لیره رشوه رسید و مشیرالدوله و مهندس الممالک هم هر کدام ۵ هزار لیره توانگر تر شدند. در این سفر نیز شاه و رجال کم شعور ایران هم چنان اسباب بازی خریدند. کمی بعد شاه به مشیرالدوله دستور داد از ارفع الدوله بخواهد که “دو جفت از گوسفندهای مصر که شاخ ندارند، نر وماده خریده بفرستد”

به عبارت دیگر، می خواهم بر این نکته تاکید کرده باشم که بر خلاف دیدگاهی که اغلب بیان می شود، نه آغاز نهضت مشروطه چوب زدن فلان تاجر قندفروش تهرانی بود و نه از این ادعا بی پایه تر، پیدایش و تداومش به سفارت فخیمه انگلیس مربوط می شد. با این همه، آگاه هستم که دیدگاهی مسئولیت گریز نه فقط مصائب جامعه، که حتی نهضتی چون مشروطیت را نیز دست پخت دیگران می داند، چون در پیوند با هیچ رخ دادی نمی تواند و نمی خواهد مسئولیت خویش را به رسمیت شناخته و به گردن بگیرد.

با این شیوه مملکت داری، وقتی اولین موج اعتراضی شروع شد و ظل السلطان از اوضاع اصفهان به تهران گزارش فرستاد، شاه به صدارعظمش نوشت:

“کاغذ ظل السلطان را که به شمانوشته است از سر تا به آخر ملاحظه کردم. صحیح عرض کرده است و ما خودمان در این خیال هستیم و بودیم. منتها این بود که نخواستیم به بعضی ملاحظات سخت بشویم. خواستیم قدری به ملاطفت و مرحمت با مردم راه برویم. حالا که ملاحظه می کنبم این عمل ثمر ندارد، البته ما هم به تکالیف سلطنتی خودمان انشاءالله حرکت می کنیم و دماغ اشخاص بی معنی را خواهیم مالاند که همه تکلیف خود را خوب بدانند”

جریان “دماغ مالاندن” ملوکانه را می دانیم. قرارا به اطلاع شاه بی خبر قاجار رسانیدند که چه نشسته ای که خانه از پای بست ویران است و بهتر است به جای دماغ مالاندن، تاج و تخت خود را در یابد که او نیز چنین کرد و “فرمان مشروطیتگ صادر شد که با همه کمبودها، می رفت تا حاکمیت قاجارها را خوش عاقبت کند ولی جانشین بی قابلیت مظفرالدین شاه، محمد علی شاه که بر آمده و پرورش یافته در فرهنگی استبداد سالار و خودکامه بود، راه دیگری در پیش گرفت که اگرچه برای مشروطیت نوپای بسیار گران تمام شد ولی به عزل خود او نیز انجامید. مداخلات بی رویه شماری از رهبران مشروطه، خرابکاری های دائمی محمد علی شاه و دیگر قدرتمندان استبداد طلب، خمیر مایه مشروطیت را موریانه وار از درون به دندان کشید و شرایطی فراهم آمد که دیگر به سادگی روشن نبود که مستبد کیست و مشروطه خواه کی؟ شماری از صادق ترین و پر شورترین متفکران مشروطه در قتلگاه باغشاه به ناجوانمردی وبا دنائت طبع مستبدین به خاک افتادند و شماری دیگر، از جمله استاد دهخدا، از وطن دربدر شدند. مشروطه پس از فتح تهران، اگرچه قرار بود دنباله همان حرکت قبلی باشد ولی با آن تفاوتی کیفی داشت. شماری از گردانندگان استبداد آسیائی که تا به همین اواخر به جان نثاری برای محمد علی شاه مستبد افتخار می کردند به ناگهان به صورت رهبران موج دوم مشروطه در آمدند و در دولت های مشروطه به قدرت رسیدند. “مشروطه” طلبان نوکیسه به مشروطه خود رسیده بودندو پس آن گاه با توطئه مشترک سفارتین روس و انگلیس و همدستی دولت “مشروطه”، سردار و سالار ملی به تهران احضار شدند تا در جنایت پارک اتابک و در پوشش کاذب “حفظ نظم عمومی” خلع سلاح شوند. وقتی نهضت مشروطیت، ابزار اعمال قدرت را از دست داد، فرایند از درون تهی شدنش سرعت گرفت و به جائی رسید که مدتی بعد به دست موسس سلسله پهلوی، تضاد مضمون و شکل حکومت به نفع بازگشت به شکل “مدرن تری” از استبداد آسیائی رضا شاهی تکمیل شد.

با همه این تفاصیل، باتوجه به مختصات تاریخی، فرهنگی واجتماعی ایران در سالهای اولیه قرن بیستم و با همه ضعف ها و کمبود ها، نهضت مشروطه جهشی سترگ در سمت و سوی درستی بود و احتمال جدی وجود داشت که هم سلسله قاجار خوش عاقبت بشود و هم مملکت از آن پس روی خوش ببیند. آنچه این جهش را با شکست روبرو ساخت، نه تنها خرابکاری مستبدان و گذشته پرستان بلکه بی درایتی و محافظه کاری توجیه ناپذیر رهبران نهصت بود. مستبدان به اغتشاش و عدم امنیت دامن می زدند و رهبران، در برخورد به این اغتشاسات، هراسناک از مردم، راه مماشات با استبداد در پیش گرفتند. آینده مشروطه با گذشته استبداد درایران معامله شد و مشروطه طلبان، سرانجام بازی را به خودکامگی محمدعلی شاه باختند. پس از انهدام مجلس، برای چند صباحی، دور، دور خودکامگان شد. اگرچه محققانی از سر مسئولیت گریزی تاریخی، آن نهضت عظیم را دست پخت سفارت فخیمه انگلیس خوانده اند و اگرچه دیگران، گناه شکست را به گردن دو تا ونصفی عناصر “افراطی” انداختندولی بحرانی که آغازگر نهضت مشروطه شد، همانطور که پیشتر دیده ایم، ریشه دار تر از این ساده انگاری ها بود. طولی نکشید که مشروطه طلبی ی زخمی، این بار با سلاح به مبارزه بر خاست و سیر جریانات می رفت تا ایران را در ابتدای قرن بیستم خوش عاقبت کند. این بار، در کنار هزار و یک مصیبت دیگر، به مشروطه رسیده ها که به دستور مستقیم سفارتین روس و انگلیس عمل می کردند بافراخواندن رهبران نهضت مسلحانه به تهران و سپس یورش به آنان در پارک اتابک، مشروطیت را به بی راهه کشاندند و سرانجام، مدتی بعد، با قدرت گرفتن رضاخان، حلوای ختمش را هم نوش کردند. برای ۵۰ سال بعد، ایران بر روی کاغذ مشروطه ودرواقعیت زندگی با شکل و شیوه ای متفاوت، در گوهرهمان خودکامگی آسیائی عصر صفویان باقی ماند.

اگر پس از انهدام مجلس و در دور دوم نهضت مشروطیت، ستارخان، سردار ملی، مدافع پرشور نهضت در  عرصه های رزمی بود، در عرصه های نظری، گمان نمی کنم نهضت مشروطیت مدافعی پرتوان و پرشورتر از علی اکبر دهخدا داشت. پس، داستانش را می شنویم.

 

نوشته های دهخدا، چه مقاله ها و سرمقاله های صور اسرافیل و چه آن چه تحت عنوان “چرندپرند” در همان نشریه و نشریات دیگر می نوشت، هر کدام بیانیه ای جان دار و پرتوان در دفاع از آزادی، قانون مندی، مدنیت، حق طلبی و در انکار خودکامگی اند. رد و نشان از اندیشه مندی می دهند که برای ایران آن دوره، کمی زیادی و بسیاری زود بود. در این نوشته ها، با نویسنده ای همه فن حریف روبرو هسیتم. نه فقط اقتصاد دانی پردانش بودبلکه شکل و شمایل جامعه شناسی زبردست هم از خلال این نوشته ها رویت شدنی است. هم به فقر گسترده در ایران می پردازد و هم وضعیت فرودست زنان را به باد انتقاد کوبنده می گیرد، آن هم درعصرو زمانه ای که رهبران مشروطه اش، زنان را همانند دیوانگان و ورشکستگان به تقصیر از حق و حقوق اجتماعی محروم کرده بودند. هم درس تاریخ می دهد و هم معلم تراز اول سیاست است. هم دین و آئین جامعه را خوب می شناسد و هم دنیا پرستان دین فروش را رسوا می کند. یک قرن از آن تاریخ گذشته است ولی بسیاری از نکته سنجی های دهخدا هم چنان بدیع و نو برند. در جامعه ای که مردم فاقد هر گونه حقوقی بودند، دهخدا از کرامت انسانی سخن می گفت. در وضعیتی که هر جوجه مستبد کودنی خود را قانون می دانست، دهخدا از برابری همگانی حرف می زد. و در جامعه ای که “روشنفکر اکسفورد درس خوانده اش” معتقد بودکه “امروز تقاضای مجلس مبعوثان و اصرار در ایجاد قانون مساوات و دم زدن از حریت و عدالت کامله….. در ایران همان حکایت تازیانه زدن و ران شتر طپانیدن است…. این حرفها… به عقیده بنده در ایران امروز مایه هرج و مرج و خرابی و ذلت و عدم امنیت و هزاران مفاسد دیگر خواهد شد “، دهخدا می گفت، “بی تحصیل این حق [آزادی] انسان از درجه انسانیت تنزل کرده از لوازم اساسه آقائی بزرگان و در ردیف مبل و اسب و استر رئوسای دنیاست”

اگرچه خواستار آزادی بی حد وحصر بود ولی از توجه به مسئولیت اجتماعی غفلت نمی کرد. برای این که جامعه صاحب حق باشد، دهخدا اجزای آن جامعه را آزاد و دارای حق می خواست. دلیلش هم روشن است و بی ابهام. چون نیک دریافته بود “بی تحصیل این حق [آزادی] انسان مسلوب الاختیار و از آن رودراعمال صادره خود مورد تقبیح و تحسین نتواند شد”. از آن گذشته، بدون آزادی، “توسعه افکار و ترقی جسمانی و عقلانی انسان ممتنع است”. و ضرورت “توسعه افکار” هم تفسیر بردار نیست، چون، “انسان در ظلمت شب و تنهائی ضعیف تر و بیمش بیشتر و برای اعتقاد به خرافات قابل تر است”. تعجبی ندارد که در چنین وضعی، “امروز بعد از هزار و سیصد سال پدربرپدر مسلمان بودن باز دویست و نود ونه هزار از سیصد هزار جمعیت تهران از معرکه گیرها شکر پنیر افسون کرده از روی اعتقاد می خرند” و “شب جهارشنبه مهمان به خانه نمی پذیرند” و “سقاخانه نوروزخان را بتکده اسلامی و زیارتگاه مقدس خود می سازند” و آن چه که “پشت مسلمین را خم کرده و آنها را از تمام پیشرفت های علمی واخلاقی و دینی بازداشته است” نیز، به گمان دهخدا، همین هاست.

اگر تجدد را “طرز جدیدی از تفکر و نگرشی تازه به جهان” تعریف کنیم، دهخدا، بی تردید، سرآمد تجدد طلبان است. در فرهنگی که “زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد” ویا “خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو” دهخدا نه فقط از “تهدید و هلاک بیم و خوفیگ ندارد بلکه “به زندگی بدون حریت و مساوات و شرف واقعی” وقعی نمی گذارد. در جامعه ای که هر قداره بندکوتاه عقلی می کوشد با سراسری و ملی کردن ترس، همگان را بترساند و شمار قابل توجهی را هم می ترساند، دهخدا “بجز ذات پروردگار و احکام الهیه وقوانین ملکیه از احدی” واهمه ندارد. و به تجربه زندگی اش می دانیم که دهخدا کسی نیست که فقط شعار بدهد. تجربه زندگی و همه نوشته هایش جه درایران و چه در تبعید، شواهد این رشادت و این یگانگی گفتار و کردارند. نه از کسی می ترسد و نه به کسی رشوه می دهد. وقتی مستبدین از دهخدا آئینه ای می سازند برای دیدن چهره کریه خویش در آن و می کوشند حالا که به تهدیدو زور نشد، به رشوتی دهان دهخدا را ببندند، دخوی نابغه هشدار می دهد که “پلتیک حضرت والا نگرفت” بهتر است “آدم خودتان را بشناسید و بی گدار به آب نزنید”. و یا زمانی که مستبدین به قانون مندی تظاهر می کنند و دهخدا را برای محاکمه به مجلس فرا می خوانند، نائب رئیس همان مجلس ناچار می شود که پس از پایان “محاکمه” و برائت دهخدا، او را از دری دیگر به خانه بفرستد چون مجریان بکن و نپرس خودکامگان، تپانچه به کمربر درگاه دیگر در کمین او بودند. ولی دهخدا، همان گونه که خودش می گفت، “بجز ذات پروردگار” از احدی واهمه نداشت. در وضعیتی که کمتر کسی انتقاد پذیری دارد و اکثریت قریب به اتفاق، “انتقاد” را توهین غیر قابل بخششی می دانند- دردمندانه، حتی به زمانه کنونی نیز - دهخدا “به فریاد بلند” از همگان می خواهد “اگر خدای نخواسته از ما نسبت به وطن خلافی مشاهده فرمایند مارا متنبه نموده از راه کج باز دارند”.

اگرچه سلطان تاجدارش که “سایه یزدان” هم نامیده می شد و “قبله عالم” نیز بود ترجیح می داد نوکر روس باشد تا پاسخگوی به وکیل مجلس و نخست وزیر قبل و بعد از مشروطه اش، برسر مردم ادعای سخیف “گران فروشی” داشتولی دهخدا از “کنترات طبیعی” حرف می زد که “اسمش را حقوق آدم گذاشته اند”. وقتی مستبدی به نوشته ای در صوراسرافیل این گونه اعتراض  می کند که “در هیچ روزنامه آزادی گفتگوئی از شخص بنده نباید بکنند” دهخدا به طعنه می نویسد که “معنی این عبارت بکلی بر ما مجهول است”. و بعلاوه براساس “قوانین تمدن عصر جدید” نیز هیچ وقت و درهیچ جای دنیا “وزرای مسئول از حوزه ی بشریت خارج نیستند که نتوان دراعمالشان انتقادکرد”. وقتی همان مستبد انتقاد را “اعتراض” به خویش می خواند دهخدا به صورت یک معلم کارکشته به پاسخ گوئی بر می آید که اولا “لفظ اعتراض را که قدری تند است بهcritique و انتقاد مبادله فرموده” در ضمن بفرمایند قدری از “روزنامه طیمس” را برایشان ترجمه کنند تا مشاهده کنند که “ملت نه فقط بر حضرت والا بلکه بر همان وکلای محترم ووزرای دولت و همان مبادی عالیه که نمی دانیم معنی اش چیست، قانونا حق اعتراض دارند”.

از همان ابتدای کار، دهخدا از حق و حقوق مردم آغاز می کند. حق و حقوق فردی را به ذات احتماعی انسان پیوند می زند.“تکلیف” را در کنار “اختیار” و “اختیار” را همراه “تکلیف” طالب است. چون می داند “تکلیف” در شرایطی که “اختیاری” نباشد، نام دیگرش بردگی است. به همان نحوی که “اختبار” بدون تکلیف نیز همان خودکامگی دیر آشنای خودمان است. به گفته دهخدا “در هیئت وجود موالید ثلاثه ” هم تمام “به تکالیف خود عمل می کنند و هم از اختیارات خودصرف نظر نمی نمایند”. اگرچه “میمون های استرالی ” کلبه خود را خود اداره می کنند ولی “یک مشت مردم بدبخت ایران برای این که آدم باشند و استیفای حقوق آدمیت کنند منتظرند مجددا جبرئیل از آسمان نازل شود. فلان مجتهد اجازه بدهد و فلان پادشاه امضاء نماید”.

 

چرا این چنین است؟

پاسخ دهخدا سرراست است و تفسیر بردار هم نیست. “برای این که ملت ایران به انقیاد کورکورانه آقا، میرزا، کدخدا، آخوند و ابه باشی عادت کرده اند”. البته “عادت به تعبد” همزاد دیگری نیز دارد و آن “جهل” است. و چه قدر زیبا می نویسد که “جهل” را در مقابل”علم” می گذارد و”زور” را در برابر “حق” و “اوهام” را در مقابل “حقایق” و آن وقت بدیهی است که در میان چنین معجونی”سلطنت موهبتی” می شود “الهی”. و الی، آدمیزاد اگر یک ذره شعور داشته باشد، می داند”خداوند تبارک وتعالی، هر جنس مخلوق که ساخت همه را یکطرح و یکنواخت ساخت. مثلا انسان ساخت همه را یکطرح و یکنواخت ساخت”. از آن گذشته، “افراد بشر در زندگی به کمک یکدیگر محتاجند”. جذب ملائم و دفع منافر «قوت» می خواهد و قوت نیز”بی جمعیت” حاصل نمی شود. و اما، “جمعیت” بدون مساوات و برابری نیز نه فقط “قوت” نمی آورد بلکه زمینه ساز فرهنگی شبان رمگی می شود که “جمّی عفیر” از فهم بدیهیات قاصرند و به “تحریک یک نفر مغرض و نسبت یک کلمه خلاف” برای ضدیت با هر آن کسی که بخواهد “مسلمیات دنیای دانا و عالم را درمملکتی مثل ایران که هنوز یک باب مدرسه عالی ندارد” بگوید و بنویسد “تا همه جا همراه و حاضر می باشند”. به همین ضرورت بود که وقتی دهخدا آدمی به میدان جانبازی در آمد، در تکمیل معنی مشروطیت و حمایت مجلس شورای ملی و معاونت روستائیان وضعفا و فقرا ومظلومین “آقا و نوکر و رئیس و مرئوس پیر و مرید را” در نظر عطوفت الهی “یکسان و مساوی دید”. طبیعی است که با این نگرش، به اجبار”رعایت بزرگی بزرگان وآقائی روسا و ولینعمتی سران و سروران را نکرده” درد را هر جا دید با بیانی صریح و روشن گفت و علاج را نیز قدری که وقت اجازه  می داد و اوضاع مملکتی اقتضاء می کرد، بیان نمود. و این هم بدیهی بود که “خیانت پیشگان ملک” چنین قلمی را آزاد نخواهند گذاشت. و دیدیم که نگذاشتند. ولی، دهخدا، به تجربه زندگی اش بیدی نبود که به این بادها بلرزد.

از سوئی به طعنه می نویسد”آدمیزاد گفته اند که چیز بفهمد، اگرنه می گفتند حیوان”، پس برای انسان بودن و انسان ماندن خرد و حاکمیت عقل لازم است. در جای دیگر می نویسد، انسان “فقط بعد از به دست آوردن آزادی می تواند خود را آدم شمرده اعمال و افعال خود را نسبت به خود داده”، خود را به بالاترین رتبه وجود برساند. ضرورت عقل و خرد هم که تفسیر بردار نیست. و آن وقت، وقتی عقل و خرد با آزادی از سوئی و مساوات از سوی دیگر در هم آمیزد، نتیجه اش، بی گمان، متکامل ترین شکل جامعه ای انسانی است. می توان، آن را جامعه مدنی نیز خواند. وهمه اینها از جمله مباحثی است که این “دخوی نابغه” در بیش از ۹۰ سال پیش در جامعه عهد دقیانوسی ایران مطرح می کند!

در موارد مکرر و با ذکر نمونه های بیشمار بر ضرورت عقل و خردتاکید می کندو این تاکید چیزی نیست غیر از این که دهخدا به راستی پاشنه آشیل عقب ماندگی فرهنگی را دریافته است. “عامی اضعف از عالم و از آن رو به پذیرائی اوهام مستعد ترمی باشد” و باز در جای دیگر تاکید می کند که در دوره جهل علل و اسباب ناتوانی انسان به حد کمال، “و هراس او به نهایت ومناسبترین مواقع برای خروج انسان از خط حقیقت است”. وقتی انسان از خط حقیقت خارج شد، روشن است همه چیز قوی می شود و انسان ضعیف، همه چیز غالب می شود و انسان مغلوب. “ همه مهاجمند و انسان قوه دفاع ندارد”. وقتی عدم مساوات هم باشد و اختیار نباشد، همین انسان مغلوب جمع نمی شود ووقتی جمع نشد، “ انسان در ظلمت شب و تنهائی ضعیفتر و بیمش بیشتر و برای اعتقاد به خرافات قابل تر است”. و به همین سبب است که این گونه آدمیان را به طفل و دیوانه تشبیه می کند که “ضعفشان بیشتر و برای هراس و بیم و قبولی هر باطلی حاضرترند”. ولی انسان، به قول دهخدا “مدنی الطبع” است و به همین خاطر “ترقی سیر بشری از هرمرتبه عالی و مقام منیع ممکن است و امتناع عقلی ندارد”ولی “میکروبهای ابدان بشری” انواع تدابیر و ترفندها را بکار می برند تا انسان با این حقیقت بیگانه بماند در حالیکه “برای ترقی بشری بهمه مدارج کمالیه او هیچ مانعی در عالم خلقت نیست”. نه فقط تمام آلات و اسباب کمال و ترقی در انسان موجود است بلکه “میل به تکمیل نفس در تمام افراد این هیئت طبیعی است.“     

علاوه بر آن چه تاکنون گفته ایم، لازمه این کار، یعنی رسیدن به کمال”فقط واگذاردن انسان” است به خود او، و همین “برای پیروی طریق ترقی خود و یافتن راه کمال نفس کافی است”. واما، مزایای واگذاردن انسان به خود، یعنی آزادی، در چیست؟ پاسخ دهخدا به راستی خواندنی است. نه فقط”تمیز شخصیت انسان” امکان پذیر خواهد شد بلکه “بلکه بی تحصیل این حق [آزادی]” مسئولیت پذیری هم نیست. چون همانطور که پیشتر دیدیم، در نبود آزادی “اعمال و افعال هیچ کس اعمال و افعال شخصی او نخواهد بود”. علاوه بر شناسائی نفس، توسعه “افکار و ترقی جسمانی و عقلانی انسان” ممکن خواهد شد. و اما این “واگذاردن انسان به خود او” مگر به قول آن کج اندیش هم دوره دهخدا، “مایه هرج ومرج و خرابی وذلت و عدم امنیت و هزاران مفاسد دیگر” نخواهد شد؟ در پاسخ به این پرسش است که گوهر نگرش دهخدا به شکوفه می نشیند. برخلاف دیدگاه آن ا ستبداد چی درس خوانده، به قول دهخدا “سرحد این رفتار دلخواه تنها آزادی دیگران است” یعنی، سرحد این آزادی “تا آن جا منبسط می شود که به آزادی دیگران صدمه ای نرساند. حدود آزادی هر فرد هیئت دیوار حق آزادی فرد دیگر است”. به عبارت د یگر، هرج و مرج بی هرج و مرج، چون هر آن چه که نشانه تصرف و غصب حقوق و آزادی دیگران نباشد “از لوازم انسانیت و فاعل مختار بودن من است” و به همان درجه از اهمیت “هیچ ملاذالاسلام و پادشاه دین پناهی حق دخالت در آن نخواهد داشت”. اگرکسی در یک صحرای وسیعی دور از مردم زندگی کند، تکلیفی به هیج کس و حقی از هیچ کس ندارد. شب تا صبح می تواند فریاد بزند. پی هیچ کاری نرود. لباس نپوشد چون کس دیگری با او نیست. برای اوهم حقی متصور   نمی شود ولی وقتی کسی در اجتماع زندگی می کند، به قول دهخدا، “ناچار شب ها سکوت می کنم برای این که رفیقم مائل به خواب است. برهنه نمی مانم برای این که خلاف ادب است. مال رفیقم را نمی دزدم برای این که نمی خواهم مالم را بدزدند. کار  می کنم برای این که می دانم در هیئت انجمن بیکار و مفت خور دو کلمه مترادف است”. و اما در وضعیتی که نه علم و خرد باشد و نه آزادی و نه مساوات، “یک برزگر حاصل یک سال زحمت خودرا حق ثابت ارباب می داند” و یک رئیس الوزراء “تمام یک ملت را بنده هوی و هوس شخصی و ثروت یک مملکت را سرمایه شهوترانی خود قرار می دهد” و یک نفر متدین مسئله دان “گرفتن شپش پیراهنش را به قضا و قدر حواله می نماید.”.

ولی دهخدا جامعه ای می خواهد که در آن شبان رمگی نباشد، یعنی مردم، قوای دماغیه خود را از فکر عاطل نگذاشته باشند و به پذیرائی هر چه می شنوند بدون به کار انداختن قوه عاقله خود، اکتفاء نکنند و از آن مهمتر غور کنند که “عقل و علم و دانائی و تدبر دیگران برای شخص، حتی در مراتب عالیه حجت نیست” و هر فردی “بنفسه باید در تمیز حق از باطل و صدق از کذب تامل و تفکر کند”. باا این همه می داند که یکی از مصائب ریشه دار ایرانی، فراوانی “پیغمبران دروغی، امامان جعلی و نواب کاذبه” است که همه دنیا را می گذارند و در ایران که “مرکز دین مبین اسلام” است نزول اجلال می فرمایند و از”شاه تیر ترکش استبداد” یعنی حربه تکفیر استفاده می کنند کما این که بر علیه دهخدا و صوراسرافیل کرده بودند. برای دهخدا ولی راه برون رفت برای جامعه استبداد زده ایران معلوم است و روشن که” هرچه هست در سعی و کوشش انسانی است. هیچ سدی برای تکمیل جسمانی و روحانی او در دستگاه خدائی نیست”. فهم این مطلب نه از حیث شرع و نه از حیث عرف به قدر یک خردل ضرری برای نوع انسان ندارد. البته درست است که “ضررش به خر سواری بزرگان می خورد” و همین ضدیت، ریشه دارشان را با دهخدا و با صوراسرافیل توضیح می دهد.

بحث دهخدا در ریشه یابی باور مردم به اوهام هنوز هم درست است و تازگی دارد. و درست می گوید که جهل باعث می شود که انسان از خط حقیقت خارج شود و موجب می شود که همه چیز در برابر انسان غالب به نظر آید و انسان مغلوب و در همین جاست که انسان “از هر چه که در ظاهر می بیند می گسلد و به بافته های خیال خود می پیوندند”. پس منشاء اعتقاد و باور به اوهام و خرافات، “ضعف خیال نادان در برابر عظمت امور وبی اثر ماندن عقل جاهل در مقابل بزرگی وقایع است.”

 نمونه های درخشانی به دست می دهد. “عظمت و ارتفاع کوههای هیمالیا، وسعت وانبوهی جنگلها، غرش رعدها و طوفان ها” هندوستان را “مخزن اوهام و اباطیل روی زمین کرد”. ووقتی از خدایان مصری در عهد عتیق سخن می گوید، این نکته سنجی بدیع را دارد که “انسان های اولی آب نهر را با بیل به مجاری دلخواه می انداختند اما در مقابل طغیان نیل دخترهای خویش را به رسم قربانی ارباب انواع غرق می کردند”. می توانستند تب و سردرد معمولی را معالجه کنند ولی “در ظهور وبا وطاعون تحف و هدایا به درگاه خدایان نوعی تقدیم می کردند”. و البته روشن است”درمیان ملل نادان” که در نتیجه “ضعف جهالت” بیشتر از اعمال این جهانی را از حوزه اختیارات خود استثناء کرده، سلطنت “موهبتی” می شود “الهی”، یعنی به دور از دسترس آدمیان و طبیعتا، غیر پاسخگو و همه کاره بر زندگی انسان ها. در حالیکه “هرچه علم و تجربه بر قوت او افزود” به همان قدر”دائره اختیارات خویش را انبساط داده” و باور می کند که “رابطه او هم با شاه” همان رابطه او با مستاجر، بایع، نوکر، عیال، بقال است و تخلف شاه از شروط مورد قبول طرفین، موجب خلع او از سلطنت خواهد شد. تا وقتی انسان”اسیر جهالت” است ضعف جهالت اورا بی اختیار می کند ولی”وقتی جهل باربست و علم به تواریخ و سیر عمر نوع بشر و فلسفه حیات ملل و هزاران شعبه از علوم دیگر بر انسان مکشوف شد” آن وقت، وضعیت به صورت دیگری در می آید. حتی سالها بعد که دیگر نه از مشروطه در ایران نشانی بود و نه از صوراسرافیل رد پائی، دهخدا هم چنان بر همان عقاید اساسی خود مانده بود. هنوز هم هم چنان در این فکربودکه چگونه می توان علم و عقل را در جامعه استبداد زده ایران تزریق کرد. “وقتی ضعف و انکسار ملت خود را دیدم دانستم که ما ناگزیریم با سلاح وقت مسلح شویم” و آن سلاح وقت نیز، “آموختن تمام علوم امروزی بود”. برای تسهیل ترجمه آنچه که باید به فارسی ترجمه شده در اختیار”مکاتب” قرار بگیرد، “بفکر تدوین لغت نامه افتادم.”

نه فقط در نوشته های جدی خود، بلکه در عسل پاره های “چرند پرند” نیز دهخدا لحظه ای از دفاع از آزادی، قانون گرائی و حاکمیت عقل و خرد دست بر نمی دارد. بررسی این نوشته ها، باید خود موضوع نوشتار دیگری باشد. به اشاره اما بگویم و بگذرم که اگرچه جان خودش درامان نبودو اگرچه صوراسرافیل از توقیف مکرر به صورت گاهنامه در آمده بود ولی دراعتراض به توقیف روح القدس، قانون طلبی دهخدا به این صورت جلوه گر  می شود که”آی شما که امروز یک طلبه بدبخت نان ودوغ خور، یعنی نویسنده روح القدس را زیر محاکمه کشیده اید! آی شما که می خواهید قوت قانون ننوشته را به یک بیچاره از همه جا آواره نشان بدهید! شما که می خواهید تجارب جراحی خودتان را در سرکچل ما روزنامه نویسها حاصل کنید! قانون مطبوعات که هنوز از مجلس نگذشته و درحکم قانونیت داخل نشده” و در قوانین شرعی هم که قانون مفصلی برای مطبوعات ننوشته بودند و “مجازات بی قانون که گویا در هیچ کوره ده مملکت مشروطه صحیح نباشد…. آیا بهتر نبود که پس از گذشتن قانون مطبوعات مراعات آن را از مدیر روح القدس بخواهید؟”. در عین حال، علاوه بر قانون مند شدن امور، نگران تعمیق دموکراسی و آزادی در ایران هم بود. در همین راستا می نویسد “وزرای ما تا ” ارگانیزاسیون” ادارات خودشان را تکمیل نکنند مشروطه ما با یک پف خراب می شود” و در راه رسیدن به سوی جامعه ای باز و مدنی، یعنی جامعه ای با ارگان های دموکراتیک و گسترده و غیر متمرکز، ادامه می دهد هرکس از تشکیل “انجمن ها و اجتماعات مشروعه” جلوگیری کند معنی اش این است که “مجلس شوری باید تعطیل شود”. البته به مجلس مشروطه انتقادهای فراوانی دارد که در نوشته ای دیگر به آنها خواهم پرداخت ولی این انتقادها بر خلاف آن چه که مورخان ما با مسئولیت گریزی به منتقدین نسبت داده اند، نه برای تخریب مجلس و مشروطه که دقیقا برای قوت بخشیدن به آن بود. به کم عملی مجلس مشروطه، به خرابکاری مکرر مستبد اندیشان در درون مجلس، به اغتشاشات و کشتارها و حق کشی ها بی رحمانه می تازد. به وضوح از مماشات با اخلال گران مستبد روی گردان است. وقتی چند تنی از “هواخواهان ایران ” که خود را طرفدار ملت می دانند و از “صلح” با اخلال گران مشروطه سخن می گویند، دهخدا بر می آشوبد که “این حرف غلط است” مگر بین دولت ایران و دولتی دیگر نزاعی شده که “مصالحه کنید و بازیک معاهده تازه ای مثل عهد نامه ترکمانچای برای بدبختی ملت ایران ببندید” و ادامه می دهد که این حکومت تازه پا “قانون اساسی” دارد که باکرورها ضرر و هزارها کشته مردم سرانجام امضاء شد ولی “هنوز مرکبش نخشکیده بود[که ] به خلاف آن عمل کردند”. و بعد به موارد عدیده قانون شکنی شاه اشاره  می کند و به ملاقاتهای محرمانه ای که با سفرای خارجی داشت.

مجلس شورای ملی نیز از دیدگاه تیز بین دهخدا در امان نماند. این سخن دهخدا بود در باره فراخواندن امین السلطان به ایران، “هفتاد و چهار رای مجلس علنی یک گرگ چهل ساله را از برلن دو باره کشیده و به جان ملت می اندازد” و ادامه می دهد که مردم حالا تازه می فهمند که “وکیل باشی ها هم مثل دخو خلوت رفته درعدم تشکیل قشون ملی قول صریح می دهند” و از همه جالب تر، به قانون شکنی خود مجلس اشاره می کند که مردم تازه می فهمند که “شآن مقنن از آن بالاتر است که به قانون عمل کند.” در “چرند پرند” در صوراسرافیل شماره ۲۷، دهخدا تراژدی اوضاع ایران را به بهترین صورت نمایان می کند. به بهانه پایان سال، سالنامه می نویسد و در آن می خوانیم “و هم در این سال به موجب قانون اساسی تمام حقوق بشری و امنیت جانی و مالی و مسکن و شرف به همه سکنه مملکت داده شد” و به دنبالش سیاهه ای می آید طولانی از بی حق و حقوقی مردم و قتل وغارت مستبدین در همان سال.

در کمتر نوشته ایست که دهخدا شمشیر قلم را بر علیه قانون شکنی ها از رو نبندد. نه ملاحظه می کند و نه اهل سازش است. کوشش دهخدا برای این است که اداره امور در ایران بر مدار قانون بیافتد و به همین خاطر است که حتی در باره توقیف نشریه صوراسرافیل که هیچ دلیل منطقی نداشت، “چون حکم از مجلس مقدس شوری صادر شده بود و امر مجلس عجالتا در حکم قانون است مخالفت با آن با تقوای دوره آزادی مبانیت دارد و حب قانون ووطن راهی برای تشبثات مخالفانه نمی گذارد.”

مخالفان آزادی و مستبدان برای خاموش کردن صدای دهخدا به هر ترفندی توصل جستند. به قتلش بر آمدند و چون خیر ندیدند از او آینه ای ساختند برای دیدن خویش در آن، و کوشیدند تطمیعش کنند. حداقل در دو مورد - که من از آن با خبرم - بطور علنی و رسمی برای رشوه دهی به دهخدا کوشیدند. یک بار خود محمد علی شاه، قزاقان را با کیسه ای پول به سراغ دهخدا فرستاد که دهخدا، از فرمانده قزاقان خواست که پول را بین خود تقسیم کرده، زحمت کم کنند. و اما باردیگر، این روایت به صورت “چرند پرند” درشماره 15 نشریه افشاء شد. درا ین شماره دهخدا به کنایه می نویسد که اگر “قصد حضرت والا کمک به معارف است” آن هم بهترش این بود که “حضرت حکمران در همان قلمرو حکومت خودشان دو سه نفر از اطفال یتیم بی بانی را انتخاب می فرمودند و از منافع سالیانه این مبلغ ایشان را به تحصیل وا می داشتند”. بحث جالبی پیش  می کشد بین چندشخصیت داستانی که نویسنده همه شان خود جناب دخو ست ولی هر یک از زوایای گوناگون به مباحثه در باره رشوه و رشوه خواری می پردازند. و سرانجام می رسیم به بیانیه ای جدی “این حاکم بی انصاف خدانشناس که گوشواره را از گوش دختران ده و گلیم را از زیر پای یک خانواده بدبخت روستائی می کشد وبر مرغ خانگی پیرزن ابقاء  نمی کند… چه علت دارد که با کمال طوع و رغبت سالی مبلغی به روزنامه چی ها می دهد؟” آیا قصدش غیر از این است که روزنامه نگار را شریک اعمال ناروای خود بکند؟”رشوه خواری” را سم مهلکی می خواند که سرانجامش بی آبروئی روزنامه نگاران است و بعد متن نامه ای می آید به حضرت والا که” پلتیک حضرت والا نگرفت”. بهتر است “آدم خودتان را بشناسید و بی گدار به آب نزنید” دلیلش هم روشن است “نه صوراسرافیل رشوه می گیرد و نه آه دل شهدای تازه و نان ذرت و خون گوسفند خورهای کرمان زمین می ماند”

حمایت بی چشمداشت از قربانیان ظلم و استبداد و گشاده دستی و قناعت طبع، دفاع از آزادی و قانون مداری تا پایان عمر، خصلت ثانویه دهخدا باقی می ماند. نه مسلک عوض می کند و نه بر خلاف شماری دیگر از طالبان آزادی به عصر مشروطه “بر سر عقل” آمده به دنبال مسندو مقام می رود. هم چنان در دفاع از آزادی و ستیز با استبدادو دفاع از حق محرومان تندو بی پروا وبراصول عقیدتی استوار و مصالحه ناپذیر باقی ماند و این افتخار، به راستی، افتخار کمی نیست.

دل شوره دهخدا، تا به آخرین لحظات عمر، هم چنان دلشوره ای صادقانه و صمیمی برای فرهنگ ایران باقی می ماند.

منبع: وبسایت شخصی احمد سیف