حرف روز

محمد صفریان
محمد صفریان

و…، ما از تعادل مهر دلشادیم

مهرماه است. وقت تعادل خریفی طبیعت. روزها و شبهای مساوی و امور منظم و میانه. ماه، ماه تعادل است آخر. ماه میزان. اما رنگ و بوی روزگار، بر خلاف روال طبیعت نه نشانی از اعتدال دارد و نه ردپایی از خوشی و طراوت. پیشترها که روزگار اینگونه به هم ریخته نبود و روزگار مجال نفس کشیدنی به فراغت می داد، مهر، ماه خاطرات خوش بود و  هنگامه ی مدد گرفتن از میترای بزرگ.

 

 

خاطره زیاد، نوستالژی فرداها را در پی دارد. مهر هم همین است. بوی دفتر و کتاب نو و دوستی های چند روزه… اینها و هزاران در یادمانده ی دیگر، همه آدم را بر می دارند و به خیال ایران می برند. همراه خیال که می شوی، به ایران که می روی، واقعیت گزنده ی امروزها نیز خواهی نخواهی از نیش زبانش تو را در امان نمی گذارد. اخبار را که دنبال می کنی، می بینی نه نشانی از مهر و محبت در میان است نه دل و دماغی برای مرور گذشته های خوب برای کسی مانده. می بینی یک عده آدمی که انگار از جنگ و درگیری و نزاع، لذت می برند شده اند سکان داران حکومت. یک روز با جان آدمیزاد سر جنگشان است یک روز با هویت ملی و تاریخی. یک روز با زبان و فرهنگی که سالها وسیله ی ارتباطی میان مردمان آن سرزمین بوده مشکل دارند، یک روز با باورهایی که سالیان است در دل مردم رخنه کرده اند. یک روز یک معلم ساده را به اتهام هویدا کردن اسرار پای دار می برند و دیگر روز زنی را به جرم همخوابگی با مرد، به سنگسار محکوم می کنند. اینها همه گونه هایی متفاوت از جنگ است. جنگ با انسان و انسانیت. جنگ با آزادی. جنگی که نمی گذارد تا خیال انسان از پرکشیدن در کوچه های پر مهر لذت کافی و وافی ببرد.

جنگ البته از جانب دیگری نیز همنشین این روزهاست. خاطرات جنگ هشت ساله ی ایران و عراق و جوان های نازنینی که در راه عقیده، جان و زندگی فدا کردند. تا بعدها آنانکه به شومی جنگ رضا بودند، نام این همه ظلم و جنایت و جور را به “ دفاع مقدس ” تغییر دهند. باشد تا نام زیبا زشتی صورت را پنهان کند.

جنگ، البته که مقوله ی پلید و کثیفی است. اینکه آدمیزاد، با آنهمه دایعه ی برتر بودنش در میان موجودات طبیعت، به هر بهانه، به جنگ با هم نوعش بشتابد و زندگی، این مسلم ترین حق موجود زنده را از او باز ستاند، بی گمان موضوعی ست نابکار و کثیف و در عین حال پر اهمیت و قابل تعامل.

به جنگ خیره شدن و فکر کردن به زوایای متعدد این واژه، آنقدر انگیزاننده است که کافی است  قدم اول را در این وادی برداری تا ذهنت نسبت به بسیار معانی دیگر به شک افتد و هر یک را مفهومی تازه جست و جو کند.

اینکه چطور آدمیزاد حاضر می شود از جان شیرینش دست بشوید؟ اینکه آدمیزاد چطور می تواند جان یک انسان دیگر را بگیرد؟ اینکه مفاهیم شرافت و ملیت و خاک و ناموس، تا کجا می توانند در اندیشه ی آدمی پر اهمیت جلوه کنند، که برای زنده نگه داشتن آنها ( از قرار ذهنیت خودش ) جان شیرینش را فدا کند؟

اینها که اشاره شان رفت البته تنها از منظر فردی است، نگاه اجتماعی به این مقوله هم حرف و سخن و شک و تردید فراوان در پی دارد. هم اینکه بدانی آدمیزاد سود جو به جنگ و نابودی دیگران رضا می دهد تا منافع مالی و جاه و تخت و حشمت اش پا برجا و برقرار باقی بماند. و اینکه فرد یا افرادی برای رسیدن به سود و منفعت بیشتر، جان همنوعان خودشان را بیع و شرا می کنند. اینها البته که جایگاه آدمی را در نظام طبیعت از عرش تا فرش پایین می آورد.

جنگ ایران و عراق در حافظه ی کنونی جامعه ی ما ثبت است. سیاهی دوران و روزگار سخت هنوز در بسیاری از زوایای زندگی ما ایرانی ها خانه دارد. خانواده های داغدار و کوچه های غمگین آن روزگار را مگر می شود از یاد برد؟ نه. ما اینها همه را به خاطر می آوریم و حرف ها و دروغ ها و موسیقی های شورانگیز رادیو و تلویزیون را هم. آنروزها مرگ جایش را به رشادت بود و حماسه جایگزین تراژدی شده بود. بمباران های تبلیغاتی آنقدر وسیع بود که نوجوانی که هنوز چیزی از زندگی و مرگ و دفاع و وطن نمی دانست، نارنجک به خودش بست و به زیر تانک غلتید.

و این قصه البته تنها حکایت دیروز نیست، سیستم فکری جمهوری اسلامی، سالهاست که سعی دارد حقیقت را واررونه جلوه دهد، نیکی را جای پلیدی معرفی کند، خشونت را مقدس بشمارد و دین و دیدنداری آدمیزاد را از خود آدمی پربهاتر بداند.

حالا، اینها همه را که پیش هم می گذاری تازه پرسش دیگری زاده می شود که این تبلیغ ( تبلیغی که در یک دوره ی زمانی کارگر می افتد و جان آدمیان را قربانی اندیشه و حیلت عده ای مبلغ می کند) در درازای تاریخ تا چه حد برقرار باقی می ماند و این مفاهیم تا چه میزان می توانند از جایگاه تازه ی خود دفاع کنند؟

حالا براستی حقیقت را تا کجا می توان وارونه جلوه داد و مفاهیم بنیادین علوم انسانی را تا چه میزان می توان دیگرگونه تعبیر کرد؟ برای پاسخ به این سوال، کافی است نگاهی به تاریخ بیاندازیم، کدام زورگو و دروغگوست که بار ریا به منزل جاودانه رسانده باشد؟ کجای تاریخ بوده که آدم ناجوانمرد و طماع قهرمان مردمی باشد؟ یک سری مفاهیم و کسان بار سالیان دارند. هم آن سنگینی تاریخ و طبیعت انسانی نگهبانشان است. به سادگی دچار استحاله و تغییر نخواهند شد. همنوع دوستی موضوعی نیست که در طی زمان بر اندیشه ی انسان عارض شده باشد. ذاتی است. طبیعی است. شاید بتوان دو سه روزی از انسانیت قفسی ساخت و به دیگری اش فروخت. شاید بشود ذهن دیگران را برای بازیهای کوتاه مدت و پرسود شخصی به استعمار گرفت، ( که البته دیده ایم در دوره های مختلف تاریخ، این موضوع اتفاق افتاده است) اما بی شک آنچه ریشه در سرشت آدمی نداشته باشد به تاریخ پابرجا نخواهد ماند.

و ما اینها را دیده ایم و می دانیم و آگهیم که چگونه از فسانه ی مهر و ماه مان لذت  ببریم. ایستاده ایم تا فرداهای روشن. تا عبور از شب ریاکار. تاریخ و طبیعت پیروزی ما را گواهی می دهند و روزگاری که دیر یا زود از راه خواهد رسید تن و جانمان را از مهر مادر زمین گرم خواهند کرد.  بیچاره آنکه با طبیعت سر جنگ دارد و به خیالش می تواند آزادی را در قفس کند و پری رو در مستوری نگه دارد.