ازهمه جا

نویسنده

گزیده ی فیس بوک به انتخاب هنر روز

الیزابت تیلور در تخت جمشید…

 

یک – سینما پارادیزو :

تولد آنتونی هاپکینز 31 دسامبر 1937

بازیگر ولزی که در آغاز او را جانشین ریچارد برتن می دانستند ولی بعدها از سلفش هم پیشی گرفت.

او بازیگر معتبر تئاتر بود و در اواخر دهه 1960 وارد عرصه سینما شد.

او بازیگری است که جایگاه سیتاره ای اش حاصل سالها تلاش جدی و سخت کوشانه است.

سکوت بره ها و نقش هانیبال لکتر نقطه عطفی در کارنامه اش بود که به خاطر آن اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را نیز تصاحب کرد، گرچه نقش های برجسته متعددی را ایفا کرده است.

 

دو - فروغ فرخزاد :

“فروغ” در مجموعه های “اسیر” و “دیوار” و “عصیان” چنانکه از نامشان پیداست نیز عصیانگر و سنت شکن است، و حتی قطعه ی “گناه” نیز دارای اهمیت و ویژه ی خویش است. در این قطعه و قطعه های شبیه آن باز “فروغ” با زبانی ساده و با شعری که هنوز در مرحله ی ابتدائی است، به در هم ریختن ارزش ها اشاره میکند. نهایت اینکه در “اسیر” و “دیوار” عصیان او عصیانی فردی و بیرون از زمینه های اجتماعی و در چهار چوب مسائل جنسی است… اما کم کم “فروغ” در می یابد که مشکل زندگانی تنها در رابطه های جنسی، فشرده و حل نمیشود، و در نتیجه شعر او نیز از محدودیت های نخستین رهائی میابد و اندیشه ها و تصویر های شعر ش رنگ دیگری پیدا میکنند. “

 

سه –فیلم و دیگر هیچ :

الیزابت تیلور در تخت جمشید

 

چهار – کاراکترهای جاودان :

یکی از جاودان ترین کاراکترهای ژانر جنایی در تاریخ سینما بدون تردید “وربل” یا احیانا “کایزرشوزه” توی فیلم “مظنونین همیشگی”ه.توی ژانر معمایی اول باید سوال خوب مطرح بشه.یعنی برای تماشاگر این اهمیت به وجود بیاد که داستان را تا انتها دنبال کنه.بعد باید پیچیدگی لازم ایجاد بشه.به شکلی که ذهن مخاطب به شدت درگیر بشه و سرانجام باید بین گمراهی مخاطب و منطق تعادل ایجاد بشه.همه این کارها به شکل درخشانی توی فیلمنامه “کریستوفر مک کواری” وجود داره.تضعیف مجرم اصلی و تقویت سایر کاراکترها به شکل بی نظیری توی فیلمنامه وجود داره.اما بازی بی نظیر “کوین اسپیسی” توی این فیلم چیزی نیست که بشه به سادگی ازش گذشت.مجموع همه این عوامل دست به دست هم داده تا یکی از موندگارترین کاراکترهای این ژانر توی تاریخ سینما خلق بشه.


پنج – هیلا صدیقی :

بچه که بودم تمام دنیا انگار، پرگاری بود که به دور نقطه من می چرخید. انگار جهان چشم انتظار من بود تا بزرگ شوم و فرمان زندگی را به دست خود بگیرم. تا هر آنچه خوبی ست پیش پای من بریزد و بهترین ها مال من باشد…. آنقدر بی تاب بزرگ شدن بودم که طناب زمان را عجولانه به سمت خود می کشیدم و تولد به تولد سرمست میشدم که رقمی به شماره عمرم اضافه شده… و یک رقم اضافه شدن سن، چه اعتبار عجیبی داشت آن روزها !

کفش های پاشنه دار مادرم را به پا می کردم، بر روی لب های کوچکم ماتیک می کشیدم و دور تا دور خانه سیخ راه می رفتم و با تق تق کفش هایم تمرین زن شدن می کردم.

مادرم که روبروی آیینه بود کنارش می ایستادم تا قدم را با قدش مقایسه کنم و هربار از بلند شدنم به خود مغرورتر شدم… چند سال که گذشت و قدم بلند شد خیال کردم برای بزرگ شدن فقط یک چیز باقی مانده و آن دل سپردن است… دل دادم و به خیال خود قلم سرنوشت را به دست گرفتم. ستاره ها را نشانه رفتم و میان ابرها خانه ساختم و نقشه فرداها را روی آب کشیدم و آنچنان سرمست بودم و خوشحال که انگار هیچ دردی دلم را لرزاندن نمی توانست… زمانی گذشت و چشمانم به روی زمین باز شد و هاله تمام رویاها از سرم پرکشید. پیش چشمانم ابتدای مسیری بود از واقعیت. دنیا نقطه و من پرگاری که دور آن می چرخید… دیروزش به سراب ها لبخند می زدم و آن روز به حقیقت ها اخم می کردم ! حالا دلم می خواست طناب زمان را دو دستی بچسبم که کمی آرامتر گذر کند. کفش های بی پاشنه به پا میکردم تا سبک تر و رهاتر قدم بردارم. شوق دویدن، پارک رفتن، از وسایل بازی آویزان شدن، روی برف ها مثل یک کودک شش ساله غلتیدن، دوباره همه عروسک های بچگی را به بغل گرفتن، همه و همه در دلم بیداد می کرد. تمام اینها اشتیاق کودکی بود که هنوز در اعماق وجودم مانده بود و سالها سرکشی ها و شتاب های مرا با حوصله و ساکت و بی صدا در گوشه ای به تماشا نشسته بود و حالا که کمی آرام گرفته بودم آمده بود کنارم تا بگوید کودکانه هایم همه، صبور و وفادار مانده اند تا روزی از این سرکشی به سمتشان بازگردم.

دیشب تمام آلبوم های قدیمی را بعد از مدت های بسیار ورق زدم. گاهی یادمان می رود که ما هم روزی بچه بودیم. یادمان می رود که کودکی در گوشه ای از وجودمان به انتظار نشسته تا هر از گاهی در آغوشش بگیریم و به چشمان هراسانش لبخند بزنیم. دردمان که گرفت، هربار زخمی هم به کودک درونمان زدیم و آنقدر گفتیم این نیز بگذرد و نشستیم که یک عمر گذشت و در عبورش فرصت هایمان را له کرد و گذشت اما جای زخم هایمان نرفت…

این روزها وقتی دلم می گیرد و درد گلاویزم می شود و ابر چشمانم باران زا، به کودکانه هایم لبخند می زنم و به دروغ می گویم (حال همه ما خوب است ) و اینها اشک شادی است… خدا را چه دیدی شاید فردا فهمیدم، احساسات امروز هم مثل خیلی از وقت ها یک واکنش وارونه بوده. درست به وارونگی بعضی از خوب و بدهای زندگی

 

شش – قطعه ای از یک کتاب:

… معنــــــــــــــــی کلــــــــــــــــمات مبــــــــــــــــهم هر کسی را باید از گوینده پرسید نه از دشمن او… هرکس را از خودش بپرس… او را از هیچ کس نپرس. عشق را از عاشق بپرس. عشق را از قلبم بپرس. آبی را از رگ هایم بپرس. شاعر را از شعرش بپرس. من را از صبح پریشانی بپرس. نگاه مرا از چشمهای خود بپرس. سوختن را از آتش بپرس. مرا از ستاره ای کم سو نپرس. مرا از خورشید بپرس. مرا از فردا بپرس. مرا از سلجوقی نپرس. مرا از عرب نپرس. مرا از دشمن نپرس… مرا از رفیق و همسایه بپرس… مرا از تاریخ بپرس. مرا از مدرسه درباد بپرس. مرا از جان دادن عشقم بپرس.مرا از هوای بارانی بپرس. مرا از جنون عشق، مرا از زنجیر پشت، مرا از عطرم بپرس.

من در دشمن می میرم، مرا از خاکم بپرس.

مرا از پرنده ای که سر جنگ با زمستان دارد، مرا از همان بپرس…

منم… آن منم… مرا از خودم بپرس…!

… قاضی: این دادگاه از این ساعت در فرمایش آن مرد است که هیهات او هم همدانی است، که غم عالم این است ایرانی است آیا بار دیگر چشمهای من دو قله اروند را در همدان خواهد دید؟

آنجا سرزمینی است که نهاد من روئیده. از سینه همه مادران وطنم شیر نوشیده ام.

از صدای پرندگان سرزمینم به خواب رفته ام و از دست پدرم بر سرم از خواب بیدار شده ام.

هر خطی را بخواندم. هر دردی را دانسته ام. بی بادبان از اقیانوس گذشته ام.

هر ظلمی بر تنم آتش افروخته. به هر شادی در کناری تنها بوده ام. گریستن می دانم. عشق می دانم و دستم را به سایه دامان خداوند کشیده ام. این کفر نیست. این عروج من جا مانده است. در باغ من خار نیست…!

حسد بر زندگی عین القضات / مسعود کیمیایی