بعد از ظهر چهارشنبه در پربینده ترین زمان ها، در برنامه خبری کانال چهار تلویزیون بریتانیا که جان اسنو برنامه ساز مشهور انگلیسی مسئولیت آن را به عهده دارد، مصاحبه لیندسی هیلسوم با یک بسیجی ایرانی پخش شد، بدون آنکه چهره وی به وضوح نشان داده شود. این بسیجی که به تازگی از کشور گریخته است و نامش محفوظ مانده در حالیکه در طول برنامه می گریست، از تغییر صندوق های رای، تجاوزها و کشتار معترضان و بدرفتاری با آنان در زندان پرده برداشت و گفت هم دنیایم را از دست داده ام و هم دینم را.
این بسیجی که متن کامل گفته هایش در وبسایت کانال چهار آمده به نوشته مصاحبه کننده کانال چهار پشیمان از کارهائی است که به عنوان بسیجی فدائی رهبر انجام داده . به نوشته خانم هیلسوم اینک با یک شاهد زنده و بالغ در هر محکمه ای قابل اثبات است که تجاوز و کشتار جمعی در زندان های ایران رواج داردو تقلب انتخاباتی صورت گرفته است.
بسیجی طرف مصاحبه کانال چهار 27 سال دارد و از یک خانواده به شدت مذهبی برآمده که همگی مرید و فدائی انقلاب اسلامی و مهم تر از آن آیت الله خامنه ای هستند.
او می گوید:“من عذاب می کشم، شرم دارم از مردم و خدا”.به نوشته خانم هیلسوم او یک مومن واقعی است که اعتقاد دارد ایت الله خامنه ای نایب امام زمان است؛ هم پایه مسیح در بین مسیحیان، نه خیلی کوچک تر از خدا در بین مذاهب دیگر.
او هیچ گاه از فرمانده خود نپرسیده چطور سه ماه مانده به انتخابات می گوید نظر رهبر به محمود احمدی نژاد است و به همین جهت باید نام وی از صندوق ها بیرون آید. چنان که از وی سئوال نکرده است که چرا باید به جای مردم بی سواد نام احمدی نژاد را روی ورقه های رای بنویسد. او با جزئیات فاش می کند که چگونه فردای روز انتخابات، صندوق هائی راکه از آرای رقیبان احمدی نژاد پر شده بود ناپدید کردند تا به دست هیچ یک از بازرسان و ناظران نیفتد.
“سید” که مصاحبه گر وی را به این نام صدا می کرد، همچنین توضیح می دهد که آنان به چه اسلحه هائی مجهز بودند و باتوم و کابل برای چه مصرفی در اختیارشان گذاشته شد. او همراه با تاثر شدید می گوید همتایانش بدون هیچ نگرانی، مردم معترض به تعویض صندوق ها و تقلب در انتخابات را کشتند اما او از آن جائی که دچار تردیدهای جدی شده بود از تیراندازی به سوی مردم خودداری کرد.
گفتار «سید» چنین آغاز شد: برادرم که ارشدتر از من است به من خبر داد که همراه گروه و واحدمان چهار ماه قبل از انتخابات در جلسات تعلیماتی شرکت کنم . همان جا به ما گفته شد که نظر آقای خامنه ای به احمدی نژادست و ما ناگزیریم که فرموده ایشان را تامین کنیم. . بخشی از تعلیمات ما برای آماده شدن برای مقابله با اغتشاشاتی بود که از همان زمان قطعی به نظر می رسید.. تدارک وسیعی دیده شد.این تدارک وقتی اهمیت خود را نشان داد که انتخابات تمام شده بود و مبارزات مردم خیلی بیش از آن چیزی بود که ما گمان داشتیم .فرمانده ما تکرار می کرد که به فرموده آقا، احمدی نژاد به درد اسلام و و لایت می خورد.
او می افزاید:“خیلی تو ذوقم خورد اما فکرش هم به مخیله ام خطور نمی کرد که سئوال کنم چه رسد به مخالفت با آقا. محیط وحشتناکی است اگر بخواهی خلاف نظر آقا نظر بدهی. فقط من نبودم همه مان در حالت بدی گیر کرده بودیم . اما با گذر روزها معلوم شد محاسبات خطا بود و مردم محکم تر و قاطع تر می شدند و گلوله ها و کشتار آنان را ساکت نمی کند. حالا دیگر یک طرف مردم بودند و یک طرف ما.”
«سید» که در لحظاتی از مصاحبه ناآرام شده بود و نمی توانست بنشیند و راه می رفت با بغض گفت: “ پای صندوق ها، موقع انتخابات کار راحت بود چون اکثر پیرها و بی سوادها بودند و ما دستور داشتیم رایشان را بگیریم و برایشان بنویسیم دکتر احمدی نژاد. مشکل، دانشجوها و جوانانی بودند که رقیبان احمدی نژاد را تبلیغ می کردند و به آن ها رای می دادند، اما آن ها هم که همیشه نبودند . شب شد ما ماندیم و حراست اطلاعات سپاه بر بالای سر صندوق ها و من دیدم که صندوق ها عوض شد.”
به گفته وی :“در حالی که اول تصور می رفت با اتمام انتخابات ماموریت ما هم به پایان می رسد اما با اولین تظاهرات و کشمکش ها اعلام گردید که همگی در محل های خود می مانیم تا زمانی که وضعیت سفید اعلام شود.شب در قرارگاه ماندیم و صبح زود بلند شدیم برای نماز و گفتند یک سخنرانی کوتاه هست قبل از اعزام به محل ها، در آن خطبه ها گفته شد احمدی نژاد انتخاب شده . شیرینی و نقلی که آماده کرده بودند توزیع شد و نیروها شیفت بندی شدند.شب برگشتیم و گزارش هایمان را دادیم و دستور رسید در قرارگاه بمانیم. فردایش بود که دستور برخورد قاطع رسید. گفته شد با هر کس در هر سن و جنسیتی برخورد شود. اما روز دوم با همه تندی ما انگار مردم هم تند شدند و قاطع شدند. من نمی دانم چند نفر مجروح شدند. نمی دانم چند نفر را کشتیم . نمی دانم چند نفر را به بیمارستان رساندیم و چند نفر را رها کردیم.بیمارستان مسلمین را آماده کرده بودند برای کشته ها و زخمی ها. این بیمارستان مال بسیج و سپاه است؛ وحشتناک بود، دیدن جوان ها که شکنجه شده بودند و تن بی جانشان افتاده بود. دم در چند تا وانت گذاشته بودند که آمار می گرفت. آمار گیری می شد و تقسیم می شد؛ زیر هجده ساله ها یک طرف بالای هجده یک طرف….شب سوم من از کانتکس صدا شنیدم؛ صدای فریاد ناله و گریه و التماس جوانانی که می گفتند پشیمانند و عاجزانه کمک می خواستند. ما اول گیج بودیم. برادرم که از من ارشدتر است مثل من گیج بود. رفتیم دو نفر از بچه های حراست سپاه آمدند. پرسیدم چه خبرست؟ گفتند داخل کانتکس فتح المبین است . “
سید با گریه شرمساری ادامه می دهد:” ما نمی دانستیم کارمان به این جا می کشد، نمی دانستیم چنین آلوده شده ایم. فکر می کردیم داریم در همان راه عمو و دائی شهیدمان گام می زنیم. عشق و ارزو در سرمان بود، آرزو داشتیم؛ شهید شویم .اما حالا دیگر نه ابرو داریم و نه می توانیم سرمان را بلند کنیم . هر چه جنایت هست کرده ایم؛ دانسته و ندانسته انجام داده ایم . حالا من مانده ام و عذاب وجدان و کارهائی که کردیم”.