حرف اول

محمد صفریان
محمد صفریان

باب خبر مرگ عسل بدیعی

در کرنای بی خبری…

 

 

داغ ترین از جانبی و تلخ ترین از جانبی دیگر؛ سخن از مرگ “ عسل بدیعی ” نشان دارد؛ هم آن چه بی گمان صدرنشین اخبار اجتماعی نوروز نود و دو شده بود.

بماند که مرگ هر آدم مشهور وهر ستاره ی سینما، خواهی نخواهی بیشتر از مرگ باقی انسانها در بوق و کرنا می پیچد، این یکی اما با مرگ مشکوک در جوانی و اهدای اعضایش به بیماران نیازمند، باعث شد تا خبر کوچ دلگیرش در روزهای سکوت خبری نوروز، بیشتر از معمول سر و صدا کند.

برخی از روزنامه نگاران این مرگ را مرگی اختیاری دانسته و با واژه ی “ خودکشی ” به استقبال این خبر رفته بودند. برخی دیگر هم، مسمومیت دارویی،( شما بخوانید زیاده روی در مصرف مواد مسکن)، را علت مرگ معرفی کرده بودند؛ در مقابل این گمانه زنی ها هم خانواده ی بدیعی، رفتار روزنامه نویسان را به “ شیطنت ” تعبیر کرده بودند و علت مرگ عسل بدیعی را ایست مغزی می دانستند؛ آن هم بی هیچ توضیح بیشتری.

باب این شک و گمان ها و حرف های غیر اصولی هم می توان زیاد گفت و نوشت؛ در این میان، پیش تر از همه شاید، نبود فضایی شفاف برای خبر رسانی باشد که به چشم مخاطب می آید. همانی که از ارکان دموکراسی در دنیای مترقی به حساب می آید اما در ایران امروز محلی از اعراب و تعریف ندارد.

در جامعه ی سالم، روزنامه نگار “ امین ” مردم به حساب می آید و مسئولین امر خود را در برابر کنجکاوی های روزنامه نگاران، “ موظف به پاسخگویی ” می دانند. همین است که جز در موارد نادر، هم منبع خبر از مصونیت نام و نشان برخوردار می شود و هم اصل خبر بی شک و گمانی پذیرفته می شود. در ایران اما نه مقامی مسئول پاسخگویی است و نه حرف هیچ روزنامه نویسی سند و مدرک. همین است که اخباری از این دست، بیشتر در حد اخبار محافل خانوادگی باقی می مانند و از محدوده ی شایعات فراتر نمی روند.

موضوع دیگر به صدر آمدن این خبر، بحث پیوند اعضاست که به خواست خود خانم بدیعی صورت گرفته است. هم آنطور که بسیاری از اهل قلم در این چند روزه نوشته اند، عسل بدیعی مطابق کاراکتر نخستین فیلمش، در دنیای واقعی هم اعضای سالم بدنش را به بیماران نیازمند اهدا کرد تا هم مهر تاییدی بر نوع دوستی اش بزند و هم سرمشقی باشد برای دیگر مردم جامعه. در این میان اما، آگاهان به امر نیک می دانند که عمل پیوند اعضا از جمله ی موفقیت های پزشکی ایران است که سالهاست در کشورمان رواج دارد. بسیاری از مردمان ایران زمین، مطابق سنتی که سالهاست در همه جای دنیا، جا افتاده و عرف شده است، بعد از مرگ، اعضای بدنشان را به جای همنشینی با خاک گور، در بدن انسان های زنده ی دیگر به امانت می گذارند. همین است که این همه هیاهو برای عملی ساده را انگار که بتوان دیگر بار به جامعه ی ای ناسالم نسبت داد که مطبوعاتش در گفتن و نگفتن و اغراق کردن، شهره ی آفاق شده اند. در غیر این صورت، گفتن از یک رفتار ساده ی اجتماعی و در بوق و کرنا کردن بیمارانی که از اعضای بدن دیگری( که تنها از قضای روزگار یک ستاره ی سینما بوده است ) استفاده می کنند؛ آنقدرها ضرورت نداشت.

موضوع دیگری که در این مرگ شایان توجه است؛ حال و هوای سینمای ایران است که لااقل در این سالهای آخر، بی در و پیکر تر از همیشه شده. سینمایی که در آن نه جایگاه بازیگر مشخص است، نه جایگاه تهییه کننده و کارگردان و نه حد و اندازه ی دیگر عوامل… سینمایی که در این سالها، در برابر قربانیان بی شماری که گرفته، هیچ محصول درخوری ارائه نکرده.

در دنیای آزاد، زندگی افراد مشهور ( سلبریتی ) شیوه و قاعده ی خودش را دارد. جامعه از آنها مراقبت می کند و در برابر فشار زیادی که از شهرت و مدیا بر ایشان وارد می شود، تسهیلاتی برایشان در نظر می گیرد که زندگی شان اندکی ساده تر شود. در مقابل، در ایران ( خصوصا در سالهای جمهوری اسلامی) مشاهیر سینمایی، برای رها شدن از پسامدهای شهرت و هیاهوی خبر؛ راهی جز گریز به پستوی خانه نجسته اند. درست در چنین شرایطی ست که روی آوردن به مسکن های طبیعی و شیمیایی ناگزیر جلوه می کند و مرگ هایی از این دست هم؛ سینمای ایران نه با چهره های درجه چندم، که با ستاره های ممتازش هم چنین کرده. در این مقال البته مجال نام آوردن نیست، نگاهی به سیاهه ی خانه نشین های سینمای ایران اما، گواهی ست بر این ادعا.

در این میان، دیگر نکته ای که خوب است در خاطرمان بماند، بحث “فساد” ی ست که در سینمای ایران رایج است. این فساد البته نه از جنس فساد اخلاقی ای ست که امثال سلحشور و دیگر برادران ارزشی مطرح می کنند. این فساد تنها برآمده از حضور افراد نالایق بر مسند امور است که اتفاقا وزیر و معاون سینمایی و سلحشور و ده نمکی و بسیاری دیگر را هم شامل می شود. سینمایی که تهییه کننده هایش بیشتر چهره های اقتصادی هستند تا اهالی آشنا به هنر سینما. درست در یک چنین محیطی ست که بازی سینماگران بیشتر از بلد بودن فن و لیاقت های هنری، به زد و بندهای پشت پرده مربوط می شود. هم اینجاست که بازیگری که تنها از زیبایی چهره برخوردار است به ستاره ی اول سینما بدل می شود و دیگری که به قول میرزاده ی عشقی از فن “… ” بی خبر است، بی کار و بی نقش می شود. درست در هم این خانه است، که یکی برای آرام کردن خودش به قرص و دوا روی می آورد؛ یکی دست به دامان نشئه ی افیون می شود و دیگری هم رخت و لباسش را جمع می کند و راهی غربت می شود.

سرآخر گفتن از “آبرو” ی تعریف شده ی اجتماعی هم می تواند موضوع جالب توجهی باشد. اینکه بازیگری از پس این همه سال سابقه ی حضور در سینما، حتی در انتخاب “ خودکشی ” هم مختار نباشد؛ خود موضوعی ست که ساعت ها بحث و تحقیق و جدل می طلبد. موضوعی که خوب است تا در فرصتی مناسب به بحث گذاشته و بیشتر و بیشتر برجسته شود؛ چه مرگ اختیاری یک فرد مجنون آنقدر در دنیای ادب و هنر می تواند عادی باشد که نه گفتن از آن “خبر” تلقی می شود و نه نشرش در جامعه “بی آبرویی”.