اولیس/ داستان خارجی - برنارد مالامود، ترجمهی محمد موسوی:
بیدار میشود با این حس که پدرش در راهرو فالگوش ایستاده. در حال خواب و رویا به او گوش میدهد. درحالی که گوش میدهد برمیخیزد و کورمال به دنبال شلوارش میگردد. قرار نیست کفشهایش را بپوشد. برای او که، برای صبحانه به آشپزخانه نمیرود. با چشمهای بسته در آیینه خیره میشود. یک ساعت در توالت مینشیند. کتابی که نمیتواند بخواند ورق میزند. به خاطر اندوه و دلتنگیاش، تنهاییاش. پدر در هال میایستد. پسر میشنود که او گوش میدهد.
پسرم بیگانه. هیچ چیز به من نخواهد گفت.
در را باز میکنم و پدرم را درون هال میبینم. چرا اونجا ایستادی. چرا سر کار نمیری؟
برای اینکه مرخصیم را به جای تابستان در زمستان گرفتهام، مثل همیشه.
برای چیه که، اگه مرخصیت را توی این راهروی تاریک بودار سپری میکنی، تمام حرکات من را زیر نظر داری؟ و اونچه را که نمیتونی ببینی حدس میزنی؟ چرا همیشه جاسوسیه منو میکنی؟
پدرم به اتاق خواب میرود و پس از مدتی دوباره دزدکی درون راهرو میآید، فالگوش.
بعضی وقتها صداشو توی اتاق میشنوم ولی با من حرف نمیزنه و من نمیدونم چی به چیه. حس خیلی بدیه برای یک پدر. شاید یک روز یک نامه برام بنویسه. پدر عزیزم…
پسر عزیزم هری، در رو باز کن. پسرم زندانی.
همسرم صبحها از خانه میرود تا پیش دختر شوهر کردهام بماند که در انتظار چهارمین فرزندش است. این مادر برایش میپزد و میروبد و از سه کودک دیگر مراقبت میکند. دخترم با فشار خون بالا حاملگی بدی را سپری میکند و اغلب اوقات توی تختخواب میماند. این چیزیه که دکتر سفارش کرده. همسرم هیچوقت خونه نیست. نگران اینه که هری یه چیزیش شده باشه. از تابستون قبل که مدرکش را گرفته، تنهاست، عصبیه و توی افکار خودش. بخوای باهاش حرف بزنی، اگه جوابتو بده نصفشو داد میزنه. روزنامهها رو میخونه، سیگار میکشه و توی اتاقش میمونه. یا هر از گاهی برای قدمزدن میره توی خیابون.
قدمزدنت چطور بود، هری؟
مثل قدمزدن.
زنم بهش توصیه کرد که بره دنبال کار، چندباری رفت، ولی هروقت که یه جورایی پیشنهادی شد کار رو قبول نکرد.
این نیست که نخوام کار کنم. اینه که حس بدی دارم.
خب چرا حس بدی داری؟
حسم چیزیه که حس میکنم. چیزی که هست.
مربوط به سلامتیته، پسرجان؟ شاید لازمه که بری دکتر؟
ازتون خواستم که دیگه منو اونطوری صدا نکنین. خیر سلامتیم نیست. هرچی که هست نمیخوام در موردش صحبت کنم. اون کار اونی نبود که من میخواستم. همسرم بهش گفت، خب در این بین فعلا یه کار موقتی پیدا کن.
شروع به دادزدن میکند، همهچیز موقتیه. چرا باید به چیزی که موقتیه به یک چیز موقتی دیگه اضافه کنم. توان من موقتیه. این دنیای لعنتی موقتیه. تازه گذشته از اون یه کار موقتی رو نمی خوام. من عکس اون چیز که موقتی و گذراست میخوام. اما کجاست؟ کجا میتونید پیداش کنید؟
پدرم از توی آشپزخانه گوش میدهد.
پسر موقتی من
مادرم میگه اگر کار کنم بهتر میشم. من میگم نه. از دسامبر وارد بیست و دو سالگی شدم، مدرک به دست، و این شما هستین که میدونین کجا ازش استفاده کنین. شب برنامههای اخبار رو تماشا میکنم. هر روز اخبار جنگ رو پی میگیرم. از یک صفحهی کوچک، جنگ بزرگ آتشباری به نظر میآد. بمبها میبارن و شعلهها اوج میگیرن. بعضی وقتها خم میشم و جنگ رو با کف دستم لمس میکنم. منتظر میشم تا دستم بمیره.
پسرم با دست مرده.
هر روز احتمال میدم که به جنگ فرا خوانده بشم. ولی اونطور که معمولش هست منو اذیت نمیکنه. من نمیرم. میرم کانادا یا هرجایی که بشه رفت.
جوری رفتار میکنه که زنمو میترسونه. زنم از اینکه هر روز صبح زود برای مراقبت از سه تا بچه میره خونهی دخترم خوشحاله. من تو خونه باهاش تنهام ولی با من حرف نمیزنه.
زنم به دخترم میگه، باید صداش کنی و باهاش حرف بزنی. شاید یه وقت دیگه اما فراموش نکنید که یازده سال اختلاف سنی بین ما وجود داره.
فکر کنم که منو هم به چشم یه مادر میبینه و یکی کافیه. پسر بچه که بود دوستش داشتم ولی الان کنار آمدن با آدمی که نسبت به تو واکنش نشون نمیده سخته.
فشار خونش بالاست. فکر کنم میترسه که ازش بخواد بره اونجا.
دو هفته از کارم مرخصی گرفتم. من یه کارمند جز توی باجهی تمبر ادارهی پست هستم. به سرپرست گفتم که اصلا حالم خوش نیست، که اصلا دروغ نبود، که گفت باید مرخصی استعلاجی بگیرم. گفتم اونقدر مریض نیستم، فقط نیاز به چند روز استراحت دارم. اما به دوستم مو برکمن گفتم به خاطر پسرم که نگرانم کرده میخوام سر کار نیام.
میفهمم چی میگی، لیو . من هم نگرانیهای خودمو در مورد بچههام دارم. اگه دوتا دختر در حال رشد داشته باشی مثل دادن گروگان به روزگار میمونه. باز با این همه ما باید زندگی کنیم. چرا این جمعه برای بازی پوکر نمیآی؟ بازی باحالی میشه. خودت رو از یک تمدد اعصاب خوب محروم نکن تا ببینم تا روز چهارشنبه چه حال و اوضاعی دارم و چی پیش میاد. نمیتونم بهت قول بدم.
سعی کن بیای. این چیزها، اگه بهشون زمان بدی، همه سپری میشن. اگه حس کردی برات خوبه سر بزن. حتی اگر مفید به نظر نیامد باز هم بیا. شاید فشارها و نگرانیهایی که تحمل میکنی رفع بشن. برای قلبت این همه نگرانی تو این سن اصلا خوب نیست.
بدترین نوع نگرانیه. اگر نگران خودم باشم میدونم از چه نوعیه، منظورم اینه که، هیچ رمز و رازی نیست. میتونم به خودم بگم لیو تو یک احمقی، بس کن تا کی نگرانی برای هیچ و پوچ— به خاطر چی، چند دلار؟ به خاطر سلامتیم که همیشه خوب حفظ شده علیرغم پستی بلندیهایی که داشتم؟ به خاطر اینکه داره شصت سالم میشه و دیگه جوانتر نمیشم؟ هرکسی که تا پنجاه و نه سالگی نمیره شصت ساله میشه. نمیتونی بر زمان که پا به پای تو میاد غلبه کنی. اما اگه نگرانیت دربارهی یک نفر دیگه باشه بدترین نوعشه. از نوع واقعیشه چون اگه طرفت بهت چیزی نگه، نمیتونی وارد ذهنش بشی و دلیلش رو پیدا کنی. نمیدونی کلیدش کجاست تا خاموشش کنی. تنها کاری که میکنی اینه که بیشتر حرص بخوری.
خب بیرون توی هال منتظر میمونم.
هری، اینقدر نگران جنگ نباش.
لطفا به من نگید نگران چی باشم یا نباشم.
هری پدرت دوستت داره. وقتی یه پسر بچهی کوچولو بودی، هر شب وقتی از کار برمیگشتم، همیشه میدویدی طرف من و من تو رو بلند میکردم و میرسوندمت به سقف و تو دوست داشتی با اون دستهای کوچیکت لمسش کنی.
دیگه نمیخوام در موردش بشنوم. اصلا الان نمیخوام در موردش بشنوم. نمیخوام از دوران بچگیم بشنوم. هری، ما مثل غریبهها میمونیم. تمام چیزی که میخوام بگم اینه که من روزهای بهتری را به یاد میارم. به یاد میارم زمانی را که از ابراز علاقه بهم ترس نداشتیم.
چیزی نمیگوید.
بذار یه تخم مرغ برات درست کنم .
تخم مرغ آخرین چیزیه که تو این دنیا میخوام.
خب پس چی میخوای؟
کتش را میپوشد. کلاهش را از چوب لباسی بیرون میکشد و میرود پایین توی خیابان.
هری در امتداد باغراه اُقیان درحالی که اُورکت درازش را به تن و کلاه قهوهای چروک شدهاش را بر سر داشت پیش میرفت. پدرش او را تعقیب میکرد و این عصبانیاش میکرد.
با قدمهای سریع به بالای خیابان پهن رسید.آنجا در ایام قدیم در گوشهی پیاده رو جایی که حالا مسیر بتونی دوچرخه قرار دارد یک جادهی اسبرو وجود داشت. درختهای کمتری آنجا بودند که شاخههای سیاهشان آسمان بیخورشید را میبریدند. گوشهی خیابان اکس، آنجا که تقریبا بوی منطقهی ساحلی کُنی ایلند به مشام میرسید از خیابان رد شد تا به طرف خانه برگردد. وانمود کرد پدرش را موقع ردشدن به این سمت نمیبیند هرچند آتشی شده بود. پدر به این سمت خیابان آمد و پسرش را تا خانه تعقیب کرد. وقتی وارد خانه شد فهمید که پسرش در طبقهی بالاست. توی اتاقش بود و در را بسته بود. داخل، هرکاری که میکرد دیگر مشغول شده بود.
لیو کلید کوچکش را در آورد و صندوق پُست را باز کرد. سه تا نامه آنجا بود. نگاه کرد تا شاید یکی از آنها، کاملا اتفاقی، از طرف پسرش باشد. پدر عزیزم، اجازه دهید توضیح دهم. دلیل اینکه چرا اینگونه رفتار میکنم… ولی همچون نامهای نبود. یکی از نامهها از طرف انجمن خیریهی کارمندان ادارهی پست بود که سُر داد درون جیب کتاش. دو نامهی دیگر برای هری بود. یکی از آنها از طرف سازمان نظام وظیفه بود. نامه را بالا به اتاق پسرش آورد. به در کوبید و منتظر ماند.
برای مدتی ایستاد.
به جواب اِهِن پسر گفت، یه نامه از نظام وظیفه برات اومده. دستگیره را چرخاند و وارد اتاق شد. پسرش با چشمان بسته روی تختش دراز کشیده بود
بذارش روی میز.
میخوای برات بازش کنم،هری؟
نه، نمیخوام شما بازش کنی. بزارینش روی میز. میدونم چی توشه. یه نامهی دیگه براشون نوشتی؟
به خود لعنتیم مربوط میشه.
پدر نامه را روی میز گذاشت.
نامهی دیگر که برای پسرش بود را با خودش به آشپزخانه برد، در را بست، و کمی آب درون کتری ریخت. با خودش گفت که نامه را باید سریع بخواند و با دقت دوباره مهر و مومش کند، بعد دوباره برگردد به طبقهی پایین و آن را دوباره در صندوق پست قرار دهد. همسرش بعدا وقتی از خانهی دخترشان برگشت با کلید خودش آن را در میآورد و برای هری میبرد.
پدر نامه را خواند. نامهی کوتاهی از یک دختر بود. دخترک گفته بود که هری دو تا از کتابهایش را بیشتر از شش ماه است که امانت گرفته و چون کتابها برایش بسیار با ارزشند خواسته که کتابها را برایش پس بفرستد. و اگر میتواند هر چه سریعتر انجامش دهد تا مجبور نشود دوباره نامه بنویسد؟
همچنانکه لیو داشت نامهی دخترک را میخواند هری وارد آشپزخانه شد و وقتی در چهرهی پدرش نگاه غافلگیر شده و گناهکار را دید، نامه را از دستش قاپید.
به خاطر این طرز پائیدنت باید بکشمت.
لیو رویش را برگرداند در حالی که از پنجرهی کوچک آشپزخانه به حیاط تاریک خانهی آپارتمانی نگاه میکرد. صورتش سوخت. حالش بد شد.
هری نامه را در یک نگاه خواند و پارهپارهاش کرد و بعد پاکت نامه با علامت شخصی را پاره کرد
اگه بازم این کارو بکنی تعجب نکن اگه کشتمت. حالم از پائیدنات بهم میخوره.
هری، داری با پدرت حرف میزنی.
خانه را ترک کرد.
لیو به اتاق او رفت و نگاهی چرخاند. کشوهای کمد را باز کرد و چیز غیر عادی پیدا نکرد. روی میز کنار پنجره، کاغذی بود که هری رویش چیزی نوشته بود. نوشته میگفت: اِدیث عزیز، چرا نمیری…؟ اگه نامهی دیگری برایم بنویسی تو را به قتل میرسانم.
پدر کلاه و کتش را برداشت و خانه را ترک کرد، برای مدتی به آرامی دوید، میدوید، راه میرفت، تا اینکه هری را در طرف دیگر خیابان دید. با فاصلهی چندمتری از پشت سر تعقیبش کرد.
تا خیابان کُنی آیلند دنبالش بود تا اینکه درست به موقع سوارشدنش به اتوبوس برقی به طرف کُنی آیلند را دید. لیو باید منتظر بعدی میماند. به فکر گرفتن تاکسی و تعقیب اتوبوس افتاد، اما هیچ تاکسیای نیامد. اتوبوس بعدی پانزده دقیقهی بعد آمد که تا خود جزیره با آن رفت. فوریه بود و کُنی ایلند مرطوب، سرد و متروک بود. تعدادی ماشین در خیابان سرف و چندین نفر در خیابانها بودند. انگار میخواست برف ببارد. لیو روی بُرد چوبی ساحل در میان فرود مارپیچ برفهای سرگردان به دنبال پسرش پیش میرفت. ساحل ابری و گرفته ساکت و خالی بود. دکههای هات داگ، جایگاههای تیراندازی، و حمامها بسته بودند. اقیانوس مفرغی که چون سرب مذاب میغلتید، سوزناک به نظر میرسید. بادی از سمت آب وزیدن گرفت و به میان لباسهایش رخنه کرد. همچنان که قدم برمیداشت میلرزید. باد نوک امواج سربی را سفیدپوش میکرد و خیزابهای کند با غرشی خفه در ساحل متروک فرو میشکست.
در باد تا خروجی ساحل به دنبال پسرش رفت و دوباره مسیر را برگشت. در مسیر راهش به سمت ساحل برایتون مردی را در کرانه، ایستاده در آب کف آلود دید. لیو از پلههای بُرد چوبی به پایین، به طرف ساحل شنی دنده دار شتافت. آن مرد لب آب غران هری بود که تا بالای کفشش در آب فرو رفته بود.
لیو سوی پسرش دوید، کارم اشتباه بود، منو ببخش، متاسفم که نامهات رو باز کردم.
هری حرکتی نکرد. در آب ایستاده بود، خیره به موجهای سربی که متورم میشدند.
هری، من ترسیدهم، بگو موضوع چیه؟ پسرم، من رو عفو کن.
از دنیا هراس دارم، اندیشناک، من رو وحشت زده میکنه.
خاموش ماند.
وزش تند باد کلاه پدرش را بلند کرد و با خود برد. به نظر رسید که باد آن را به آب خواهد انداخت ولی به سمت بُرد چوبی وزید و کلاه را چون چرخی در امتداد شنهای خیس غلتاند. لیو به دنبال کلاهش دوید. به دنبال کلاه این طرف و آنطرف و در انتها سمت آب دوید. باد کلاه را سمت پاهایش برگرداند و او کلاه را گرفت. تا آن دم گریه میکرد. نفسبریده، اشکهایش را با انگشتهای یخزده پاک کرد و به طرف پسرش در لب آب بازگشت.
آدم تنهائیه، این تیپیه که هست، و همیشه تنها خواهد بود.
هری ، چی بگم که آرومت کنه؟ همهی چیزی که میتونم بگم اینه که کی میگه زندگی آسونه؟ از کی تا حالا؟ زندگی باب میل من نبوده، برای تو هم همینطور. زندگیه دیگه، همونطوریه که هست- دیگه چی میتونم بگم؟ کسی که مرده باشه چی از دستش بر میاد؟ هیچ. هیچ یعنی هیچ. بهتره که زندگی کنی.
بیا خونه، هری. اینجا سرده. پاهات توی آب باشه سرما میخوری.
هری بیحرکت در آب ایستاده بود و پدرش پس از مدتی رفت. وقتی که داشت دور میشد باد کلاه را از سرش قاپید و غل داد و به کنارهی آب فرستاد.
پدر در راهرو گوش ایستاده است. در خیابان مرا تعقیب میکند. ما همدیگر را کنار آب ملاقات میکنیم.
به دنبال کلاهش میدود.
پسرم در آب اقیانوس ایستاده است.