فقط باید چشم‌ها را ببندی...

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستانِ داستان/ قصه

در اروپا هم می‌شود زندگی کرد. فقط باید چشم‌ها را ببندی. می‌توانی شب سوار ماشینت بشوی، چشم‌ها را ببندی، استارت بزنی و”پیکانت” را روشن کنی. دستت را بگذاری روی ضبط، چشم‌ها را ببندی و صدای “ سونی ۵۴” را تا بیخ ببری بالا. چشم‌هایت که بسته باشد می‌توانی یاد ممنوع بودن صدای ضبط ماشینت بیفتی و اعتراضی که با بالا بردن صدایش نشان می‌دادی. پشت چراغ قرمز بایستی و چشم‌هایت را ببندی و آرنجت را بگذاری روی قاب پنجره ماشین و فیگور بگیری و دل شیطان دختران ماشین کناری را ببری. چشم‌هایت که باز باشد کار خراب می‌شود، آخر اینجا هیچ‌کس نگاهت نمی‌کند که دلش هم برود. فقط باید چشم‌ها را ببندی.

چراغ که سبز شد کبریتی که سیگارت را روشن کرده از شیشه بیندازی بیرون، دستت که روی دکمه بالابر شیشه مانده را بیشتر نگه بداری و حس کنی که با زور داری دستگیره را می‌چرخانی و شیشه را بالا می‌بری. لاکردار ماشین که نبود، باشگاه بدن‌سازی بود. پک محکمی به سیگارت بزنی و بگازی و بروی. به میدان که رسیدی تا به خودت آمده باشی هفت هشت دور دورش چرخیده باشی و همه را فکر کنی که هنوز دور یک میدانی. آخر میدان ولیعصر و تجریش و ونک خیلی بزرگتر از میدان‌های اینجاست. اگر چشم‌هایت را خوب بسته باشی حتی میدان به این راحتی‌ها تمام هم نمی‌شود. میدان آزادی را اگر اینجا کاشته بودند وسط وسعتش حتماً یک شهر و دوتا شهرداری زده بودند.

مهم نیست که اسم میدان‌ها و خیابان‌ها و اتوبان‌ها را چه گذاشته باشند، مهم اینست که تو با چشم‌های بسته از آنجاها بگذری. می‌توانی شیشه‌ها را از دو طرف پائین بدهی و پیچش باد دور سرت تو را ببرد روی زین موتوری که با آن شب و نصف شب توی خیابان‌ها پرسه زده‌ای. می‌توانی یاد عشقی بیفتی که یک‌وقتی تمام زندگی‌ات را برایش داده‌ای. یادت هست؟ وقتی که از ایران بیرون می‌زدی عکسش را جوری که هیچکسی نبیند گذاشتی کنج کیف پولت و با خودت آوردی. هنوز هم عشقت هست؟ هنوز تو عشقش هستی؟ هنوزم قاطی که می‌کنی موتورت را گوشه خیابان روی جک می‌گذاری که بطر کتابی عرق سگی‌ات را از “جاساز” جعبه آچارش دربیاوری و به پهلو روی زین بنشینی و تا تهش را سر بکشی؟

می‌توانی چشم‌هایت را ببندی و تیوب تریلی‌ای را که با طناب وسطش را زیگزاگ بسته‌ای روی سقف ماشینت ببینی. صدای هرّ و کرّ چهار رفیقی که پشت نشسته‌اند را بشنوی و دنده را به زحمت از لای لنگ و پاچه‌ی دو رفیق دیگری که کنارت نشسته‌اند جا بزنی و بروی آبعلی. تازه اگر کسی جا مانده باشد می‌توانی خودت هم جابه‌جا بشوی و روی صندلی راننده کنار دستت بنشانی و بگوئی در طول مسیر، لنگه‌ی در را که نصف بدنش از آن بیرون است محکم نگه بدارد و عین خل و چل‌ها جیغ بکشی و تا آبعلی بروی. آنجا که رسیدی تیوب تریلی را تا آنجا که می‌شود بالا ببری و هر هفت هشت تا روی طناب‌های زیگزاگ بینش به همدیگر بچسبید و سر بخورید و دوباره جیغ بکشی و بیائی پائین. یادت هست یک‌بار زنبور پلک چشمت را نیش زد؟ زنبور چه غلطی می‌کرد آن بالا؟ یادم باشد گاوبندی کنیم وقتی رسیدیم تهران بگوئیم دعوا شد یارو نامرد این بادمجان را کاشت پای چشم ما.

اینجا هم می‌شود زندگی کرد. فقط باید چشم‌ها را بست و چیزی ندید. فقط باید بجای دیدن، حس کرد. می‌شود با چشم‌های بسته بین شهرهائی که روزگاری اسم‌شان پز بود رفت و آمد و هراز را احساس کرد. می‌توانی بچسبی پشت یک تریلی و چشم‌ها را محکم‌تر روی هم فشار بدهی و پشت تریلی بخوانی که “دنبالم نیا اسیر میشی”. تا خواسته باشی که چشم‌هایت را باز کنی از کلن و دوسلدورف و بروکسل گذشته‌ای و حالا به سمت پاریس روانی. یک وقتی با خودت می‌گفتی چرا من به‌جای اتوبان A1 باید از “یادگار امام” رد بشوم؟ حالا در اتوبان A1 چشم‌هایت را می‌بندی و خودت را در یادگار می‌بینی. فقط باید چشم‌ها را ببندی…