(دوستی ایمیل میزند و منرا میبرد به زمانی که بیست سال بیشتر نداشتم و اتاق کارم در یکی از ادارات ارشاد مازندران را یادآوری میکند. آن اتاق تا چهار سال دوام آورد و بعد…)
تمام سیستم از بالا تا پایین، به وضوح تمام و با تمام وجود، دلش نمیخواست که در اداره، دایره ادبی-هنری وجود داشته باشد. یک دایره ادبی-هنری در ادارهکل بود که یکسری عتیقه از پانزده سال قبل ادارهاش میکردند و هر روز بیشتر بر حکومتشان بر تمام استان میبالیدند. اینها، از انجام هر کاری که مستلزم بقایشان بود نتنها ابا نداشتند، گاهی کارهائی میکردند که هیچ وزیری برای حفظ وزارتش نمیکرد. علیرغم تمام تلاشها، به چشم بر هم زدنی و در انتخاباتی، “انجمن نمایش” تشکیل شد. از سعیشان برای نشان دادن تعالی روح هنر بهترین سوء استفادهای که میشد کردیم و انجمن را ساختیم. آنروز رئیس اداره با بدبختی و اکراهی که از تمام وجودش میبارید، با زورکیترین لبخند دنیا صورتجلسه انتخابات را امضاء کرد. صورتجلسهای که ادارهکل حاضر به تائیدش نشد و آخرش به امدادهای غیبی مرکز هنرهای نمایشی متوسل شدیم.
یارو همان روز اول یک سوزن تهگرد از روی میزش برداشت، زل زد توی صورت من گفت از اداره کل دستور آمده حتی این سوزن را هم به شما کمک نکنیم. انجمن نمایش رسماً و قانوناً تشکیل شده بود اما هیچ اتاق و حتی هیچ میزی برای استقرار اعضایش نداشت. همان زمان بود که اتاق سرایداری اداره خالی شد. اتاقی در آن بیخ سالن اصلی اداره که دو درب تو در تو داشت و از آنطرفش دو ضلع ساختمان اداره را در نیش خیابان پر میکرد. خودمان را کشتیم تا اجازه دادند “فعلاً تا جا پیدا کنیم” آنجا مستقر بشویم. یک میز قراضه از گوشهی نمازخانه پیدا کردیم که پایههایش بشدت دهنکجی میکرد و بردیم در گوشهای از اتاق گذاشتیم. این تمام قسمتهای اداری انجمن نمایش بود.
آن اتاق خیلی زود محل تجمع تمام بچههای سرگردان واحدهای پخش و پلای هنری شد. یک درب اضافی به خیابان بیرون اداره داشت که اجازه میداد خارج از ساعت کار اداره، انجمن نمایش همچنان باز باشد و رفت و آمدها برقرار. بعد از ظهرها تقریباً اتاق غلغله میشد. بحثها داغ و چه کنیم ها و چه نکنیم ها و گروههای تئاتر و موسیقیای که در همان اتاق متولد شدند و دعواها و اختلافهائی که لا به لای کپه کپه دود سیگار، بین بچهها در همان اتاق تمام شد و اووووه… تا اداره به خودش بیاید آن اتاق برای خودش ادارهی دیگری شده بود.
اداره کل رسماً از این وضعیت ناراحت هم بود. هر باری که میرفتم، صد من برمیگشتم و دویست دفعه به اینکه ول کنم برم پی کارم فکر میکردم. وقتی میرسیدم به اتاقم، تکاپوی بچهها را که میدیدم تا به خودم بیایم تمام افکار توی راه فراموش شده بود. اینطرف اتاق روی زمین داشتند برای تبلیغ اجرایشان پارچه مینوشتند، آنطرفتر بحث بر سر نحوه برگزاری کلاسهای آموزش داغ بود، در سمت دیگر دو سه نفر داشتند روی متن یک نمایشنامه با هم چانه میزدند،… و این وسط ناگهان نعرهای بلند میشد: چیزی نبود، این صدای فرهنگ رئیس ادارهی فرهنگ و ارشادمان بود. صداها لحظهای قطع میشد و دوباره انگار که کسی چیزی نشنیده همهمهی کار بلند میشد. تمام این اتفاقات در یک اتاق شانزده متری میافتاد…
وقتی وسط یک اجرا که در سالهای اول ناچاراً در همان سالن اداره برگزار میشد، میریختند و شیشه میشکستند و عربده میکشیدند و عموماً هم منرا میبردند، همه در همین اتاق جمع میشدند. وقتی کسی از اعضاء گروهها “بازداشت” میشد، نگاههای نگران در همین اتاق به کنجها دوخته میشد. آن شبی که دماغ پیام دهکردی را با مشت شکستند، خشم بچهها روی در و دیوار همین اتاق خالی شد. وقتی سر آخر به حراست وزارتخانه پناه بردیم، اشکهایمان را در همان اتاق برای بازرسها ریختیم. آن اتاق امید اول و آخر من، اعضاء گروهها، اعضاء انجمنهای دیگری که یکی یکی تشکیلشان دادیم، آن اتاق حتی امید تمام کسانی بود که بعد از سالها، دسته دسته برای تماشای اجراهای گروههای نمایش و موسیقی و شبهای شعر و نمایشگاههای خوشنویسی میآمدند و میرفتند. اینها اسمشان “مردم” بود…
آن اواخر کمر به قتل هر کسی که پایش به آن اتاق برسد گذاشته بودند. من که تازه بیست و چهار ساله شده بودم، آنقدر از هر سمتی تحت فشار بودم که تا الآن بهخاطر نمیآورم تکرار چنین فشاری را. تصرف آن اتاق و آن انجمنها شده بود رویای عدهای “غریبه”. از هیچ کاری هم ابا نداشتند. اینکه از خود من در مهمانی عروسی یک دوست عکس بگیرند و واویلا راه بیندازند که در مجلس لهو و لعب مشاهده شده. اینکه به سگک کمربند بچهها هم گیر بدهند. اینکه بگویند ماه رمضان در آن اتاق روزه خوردهاند.
گاهی فکر میکنم اگر میماندم، شاید تا هنوز میتوانستم آن اتاق را سرپا نگه بدارم. مشکل من جای دیگری بود که رفتم. مشکل من نه فشارها بود نه تهدیدها و نه بگیر و ببندها و نه حتی خط و نشان امام جمعهی آن شهر و نه اذن جهاد نماینده ولی فقیه آن استان. من خیلی ساده “عاشق” شده بود. و آنقدر حسابی عاشق شدم که دیگر هیچ توانی برایم باقی نماند. من “مجبور” شدم که از آن اداره بروم…
روز آخر، استعفایم را در همان اتاق نوشتم. گذاشتم توی پاکت و آرام از زیر درب دبیرخانه انداختم تو. سرم را انداختم پائین و بی سر و صدا خزیدم رفتم. میدانستم که وقتی بروم “غریبهها” هلهله کنان آنجا را تصرف میکنند. چند ماه بعد وقتی گذرم به آنجا افتاد دیدم نوشتهاند: دایره ادبی-هنری “با مدیریت جدید”… بقیهاش را دیگر نخواندم… گفتم کسی که اینرانوشته، حتی فرق گاراژ و چلوکبابی با دایره ادبی-هنری را نمیداند… “با مدیریت جدید” خیلی معنیها داشت…