یادی از مرتضی کیوان

ایرج افشار
ایرج افشار

» حکایت

 

۱

مصطفی فرزانه همدرس دورة دانشکده و دوست مشترک من و مرتضی کیوان و جمعی دیگر که نامشان در کتاب «‌بن‌بست» هست، نامه‌هایی را که مرتضی به او نوشته بود و سالهای درازی که دور از وطن زیسته با خود نگاه داشته و اینک کتابی بر مبنای آنها نوشته و یادگاری ارجمند دربارة کیوان بر جای گذاشته است. اما من که شاید بیش از هر کس از کیوان نامه داشتم (حدود صد تا میان سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۳۲) در سال ۱۳۴۴ یا ۱۳۳۴ مجبور شدم آنها را به همراه عکسهای زیادی که با هم گرفته بودیم و هفت هشت نامه از مرحوم دکتر محمد مصدق و شاید نامه‌های دیگر در چاه بیندازم تا از احتمال افتادن آنها به دست ساواک که در مظان مراقبت آنها می‌بودم دور شود. البته حالا افسوس زیاد می‌خورم، زیرا نامه‌های کیوان مشحون بود به نکته‌های ادبی و نقدهای زیادی از کتابهای آن روزگاران و یادهایی از رفتار و اشخاص فرهنگی که در آن سالها با ما محشور بودند و یا در مجلات نویسندگی می‌کردند. به هر تقدیر رسیدن کتاب فرزانه تجدید یادی شد برای من از آن جریان و درین جا هم مناسبتی ندارد به سبب واقعة‌ خود بپردازم.

مرتضی کیوان جوانی فرهنگمند، مستعد و نویسندة سخن‌شناس و عاشق تازگی و در دوستی بی‌شایبه و راستین بود. البته ساده بود و بی‌پیرایه. به همین علت بود که غرق شد تا آنجا که جان خود را از دست داد. از ایامی که او در مجلة ‌بانو کار می‌کرد و سپس که به جهان نو پیوست و سردبیر این مجله شد کمتر روزی بود که از هم خبر نداشته باشیم. بسیاری عصرها را باهم می‌گذراندیم. از چهارراه سردرسنگی (خانة‌ ما) به سوی خیابان نادری می‌رفتیم و سپس به کتابفروشی ابن‌سینا سری می‌کشیدیم و بازمی‌گشتیم. در کوهنوری گاهی همراهی می‌کرد و چند بار در کوهنوردی‌های توچال و ورجین و شهرستانک و جز آنها چند روزه با هم می‌بودیم. خوش‌سخن و دست‌وپاگرم و همراه و بی‌آلایش و متین و نکته‌دان و نکته‌یاب بود. شاید از سال ۱۳۲۷ بود که آرام‌ آرام به همسخنی با رفقای توده‌ای تمایل بیشتر پیدا کرد. طبعاً ‌از جهان نو به تدریج برید ولی نشست و خاست خود را با من داشت. در همین دوره بود که به نوشته‌های «مرتجعانة» من خرده می‌گرفت. آنچه را نمی‌خواست روبرو به من بگوید به صورت نامه‌های مفصل و مطول می‌نوشت و به خانة ‌ما می‌داد و مرا از راه و روشی که در پیش داشتم برحذر می‌داشت. تمایل نخستینش به حزب توده که عاقبت به دلبستگی تام و تمام بدان جمعیت منتهی شد، حس سوءظنی هم در او برانگیخته بود. برای اینکه سخنی به گزاف نگفته باشم ناچارم گفته‌ای از او را گواه مطلب بیاورم.

خیال می‌کنم در سال ۱۳۳۰ بود که احمد اقتداری در یکی از کوچه‌های خیابان کاخ خانه‌ای اجاره کرده بود و من گاهی به او سر می‌زدم. یکی از روزها که من به خانة او رفته بودم کیوان مرا دیده بود که از آنجا بیرون آمده بودم. چون اقتداری را نمی‌شناخت از قیافة ‌جنوبی اقتداری که شباهتی به پاکستانیها دارد تصور کرده بود اقتداری پاکستانی است و از عوامل انگلیسیها. یکی دو روز بعد که کیوان مرا دید به کنایه گفت منزل آن پاکستانی برای چه کاری رفته بودی! از حرفش تعجب کردم و چون پی‌جویی کردم و محل را گفت دریافتم مقصودش احمد اقتداری بوده است.

هشتاد صفحه از بن‌بست خاطراتی است که مصطفی فرزانه از کیوان به یاد داشته و بقیه متن نامه‌هایی است که کیوان از تهران به پاریس به فرزانه نوشته بوده است (سال ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۱).

یگانه عکسی که از یادگاری‌های گذشته و همنشینی با کیوان برایم باقی مانده در سال هشتم آینده (۱۳۵۹) در صفحة ۹۳۵ چاپ شده است. درین‌جا برای تجدید یاد از کیوان، منقّح شدة آنچه را در زمستان ۱۳۵۷ راجع به او در مجلة‌ راهنمای کتاب چاپ کرده‌ام به مناسبت نشر کتاب بن‌بست درین‌جا می‌آورم.[1]

2

مرتضی کیوان از دوستان خوب و مهربان من در دوران جوانی بود. قریب هشت سال از زندگیم با او گذشت. در نیمی ازین سالها، روزی نبود که میانمان دیداری نباشد، خواه در دفتر مجلة جهان نو و خواه در عمارت وزارت راه واقع در سه‌راه شاه که او در آنجا کار می‌کرد و خواه عصرها در خیابان‌های نادری و استانبول که معمولاً‌ با سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج و سیروس ذکاء و مصطفی فرزانه و کاووس جهانداری و جمعی دیگر قدم می‌زدیم و از جریانهای ادبی و فرهنگی صحبت به میان می‌آمد و بالاخره در میان روستاها و کوهستانهای البرز که بارها و بارها با هم بودیم و من از لذت هم‌صحبتی او بهره می‌بردم.

کیوان از مردم همدان بود. نوجوان بود که به تهران آمد. خدمت اداری خود را در وزارت راه شروع کرد و در آنجا با «نامة راه» آشنا شد. این مجله بعد به راه نو موسوم شد و کمی بعدتر به جهان نو. بنیانگذار راه و راه نو محمد سعیدی بود و حسین حجازی سردبیر و گردانندة آن. کیوان حیات فرهنگی خود را با این مجله‌ها که جنبة‌ ادبی و هنری و علمی داشت آغاز کرد و درین مسیر سردبیری مجلة ‌بانو و سپس مجلة‌ جهان نو را پذیرفت.

از اولین کارهای او در راه نو که به یاد دارم نشر یکی از نامه‌های ناصرالدین شاه به ولیعهد بود (۱۳۲۴). طبع جویا و نهاد پویای کیوان ازین میدان پا را فرا کشید و به دنیای تازه‌تری پا گذاشت. تازه‌یابی و نوجویی ذوق او را برمی‌انگیخت که با ادبیات تازه‌تر و جهان‌نگری دیگر همسخنی کند. آنچه ازو در مجله‌‌های چپ‌تاز سالهای ۱۳۲۸ به بعد نشر شده است نمونه‌هایی است ازین تازه‌جوییها.

کیوان، در جمع دوستان آن روز نادره‌ای بود کم‌مانند، ازین حیث که بسیار می‌خواند. مخصوصاً آنچه به ترجمه می‌رسید و ازین رهگذر با ادبیات غربی و به‌طور اخصّ ادبیات روسی و نوشته‌های هنری و اجتماعی مکتبهای چپ آشنایی می‌یافت، ‌و هم آنچه از ادبیات و متون فارسی در دسترس او قرار می‌گرفت. او درین وادی تشنة‌ ناآرام و سیراب‌ناپذیر بود. یادم است در تابستان سال ۱۳۳۱ (که اگرچه هنگام گرمی هیجانهای سیاسی بود) محمدجعفر محجوب و علی کسمائی و یکی دو نفر دیگر را برانگیخت که شاهنامه بخوانیم و به منزل من می‌آمدند. محجوب شاهنامه را می‌خواند و بحثهای دلپذیر می‌کردیم. اگرچه هر یک از ما در سیاست آن روز عقیده‌ای خاص خویش داشتیم طبعاً ادب فارسی پیوند‌دهندة میان همه بوده، ‌همان‌طور که صفا و صدق دوستی و لذت مباحثه و هم‌صحبتی.

کیوان نثر را تند و روان و بی‌عیب و سریع می‌نوشت. در نوشتن مکتوب دوستانه پرتوان بود. افسوس که انبوه نامه‌های دلپذیر و خواندنی و پرمطلب او را از دست داده‌ام تا نشان دهم که او چسان نویسندگی را دوست می‌داشت، و لذت می‌برد از اینکه دریافتهای خود را در زمینة ‌مباحث فرهنگی و آنچه می‌خواند به دوستان خود منتقل و به قلم نقد، خوانده‌های خود را به دوستان بازگو کند.

در شعر نیز بی‌مایه نبود. مقداری از اشعارش در جهان نو و بعضی از نشریه‌های آن روزگار به چاپ رسیده است. بر مجموعة شعر ناصر نظمی و بر ترجمة محمدجعفر محجوب از «انتقام مروارید» اشتین‌بک مقدمه‌ای دارد و نیز بر بعضی کتابهای دیگر که نامشان یادم نیست.

وقتی مؤسسة مطبوعاتی علی‌اکبر علمی درصدد برآمد نشریه‌ای در معرفی کتابهای جدید آغاز کند،‌ چون دوستمان مهدی آذر یزدی گردانندة‌ آن بود مرحوم کیوان سر از پا نشناخته به او مدد می‌رسانید.

اما از آن نشریه که نامش مجموعة‌ راهنمای کتاب بود بیش از دو شماره انتشار نیافت (طبعاً با مجلة ‌راهنمای کتاب که ده سال پس از آن انتشار یافت اشتباه نخواهد شد).

کیوان طبیعت را دوست می‌داشت. در سالهایی که به تناوب با حسین حجازی و ناصر و محسن مفخم و عباس شوقی و امین عالیمرد و مهندس علی فروزان و مهندس محمدی و عده‌ای دیگر به کوهنوردی می‌رفتیم او از یاران مقاوم و علاقه‌مند و استوار بود.

در سالهای ۲۸ و ۲۹ جمعمان به محمدجعفر محجوب و مسعود برزین و یکی دو نفر دیگر محدود می‌شد و بارها شد که دوبه‌دو بودیم و از اوشان به شهرستانک، ‌از جاجرود به لشکرک، ازین کوه به آن کوه، دره‌های باشکوه را زیر پا می‌گذاشتیم.کیوان از شرکت در حوزه‌های ادبی و دوستانه ـ به دور از تفاوت آراء ‌سیاسی ـ پرهیز نداشت. مثلاً به دفتر جهان نو که خانبابا طباطبائی، علی جواهرکلام، جعفر شریعتمدار، ‌عبدالحسین زرین‌کوب، سیروس ذکاء، عباس شوقی، جمشید بهنام، فخری ناظمی و عده‌ای دیگر از نویسندگان مجله می‌آمدند او هم می‌آمد و می‌گفت و می‌شنید. همچنین در جلسه‌ای که در منزل علی کسمائی و نیز در اجتماعاتی که در انجمن گیتی متعلق به محسن مخفم تشکیل می‌شد پایی ثابت بود. در منزل کسمائی چه مجادلات و برخوردهای فرهنگی که میان صاحبان عقاید مختلف نمی‌شد. خروس‌جنگی‌ها (ضیاءپور و شیروانی و غریب و هوشنگ ایرانی) بودند و محمدجعفر محجوب و محمود تفضلی و سیروس ذکاء و عده‌ای دیگر که نامشان را از یاد برده‌ام.

بازگویی خاطرات گذشته از احوال دوستی باذوق و باصفا، جوانمرد و هنرخواه که تیرباران شد، ناگوار است. او چندی پس از 28 مرداد با جمعی از افسران عضو حزب تودة‌ ایران گرفتار شد و همراه یازده نفر از این گروه کشته شد. هیچ از یادم نمی‌رود چهرة ‌معصوم او را در آن شبی که با جمعی از دوستان به منزلش دعوت شده بودیم تا ما را با نامزدش آشنا کند. در آن محفل عدة زیادی نبودند. زین‌العابدین رهنما و فرزندانش به مناسبت خویشی با پوری بودند و از دوستان نزدیکش بیش از چهار پنج نفر نبودیم. همین خانه‌ای که او را از پوری سلطانی جدا کرد و به کشتنش کشانید. از آن روز که پیوند زناشویی بست چندی نپایید که از میان رفت. قصه‌ای از مردانگی او بنویسم تا دردی را که از مرگش در دل دارم، روشن‌تر سازم.

چند روزی پیش از اینکه گرفتار شود به منزلم آمده بود و یک بسته محتوی عکسها و نامه‌ها و یادداشتهایی که از من داشت به کلفت خانه داده بود و رفته بود. بر روی آن بسته مضمونی از این قبیل نوشته بود «امانت‌هایی را که پیش من داشتی برگردانیدم…» چند روز بعد که خبر گرفتاریش را شنیدم دریافتم که او بیش از آن که می‌دانستم، شریف و بزرگوار و انسان بود. چون دریافته بود که گرفتارشدنی است نخواسته بود در گرفتاری خود نامی از دوستش در اوراق‌اش باشد و آن دوست گرفتاری پیدا کند. بعدها از دوستان دیگر شنیدم همین جوانمردی و پایداری در دوستی را در حقّ آنها هم کرده بود.

کیوان به هنگام مرگ نزدیک به سی و سه سال داشت. خدایش او را بیامرزد و امثال مرا بخشوده گرداند که پس از بیست و چهار سال توانسته‌ام نامش را از دل بر قلم بیاورم.[2]

 

بن‌بست

کتابی است تنظیمی دوست دیرینه‌ام مصطفی فرزانه از چند نامة مرتضی کیوان (چاپ پاریس ۱۹۹۱). موقعی که نسخه‌ای از آن را به من لطف کرده بود خوانده بودم ولی نزد آرش در لوس‌آنجلس جا مانده بود. تازگی که آنجا بودم چشمم بدان افتاد. به یاد روزگاران جوانی و همصحبتی دلنشین با کیوان و همین فرزانه و دوستان دیگر دوباره به خواندنش پرداختم. فرزانه در مقدمة خود از سالهای ۱۳۲۶ به بعد یاد می‌کند و از یاران گذشته و درگذشته سخنها گفته و نامه‌های کیوان به خودش را که از تیر ۱۳۲۹ تا ۲۵ آبان ۱۳۳۱1 از تهران به پاریس به او نوشته بوده، به چاپ رسانیده است.

فرزانه به مناسبت اقامت خارج از ایران توانسته آنها را نگاه‌داری و چاپ کند. ولی چرا او در کتاب دیگر خود به نام عنکبوت گویا (پاریس ۱۹۹۶) نوشته است:

«حیف که بعد از اعدامش کاغذهایی را که برایم به پاریس فرستاده بود سوزاندم. در این نامه‌ها به من زیاد اظهار لطف کرده بود و به این جهت از ترس اینکه مبادا به دست کسی بیفتد و به علت رابطة دوستانه با او برایم مایه بگیرند، کاغذها را از سر خودم باز کردم…» (ص 75)

من که در ایران می‌بودم ناچار شدم نامه‌های زیادی را که از او داشتم (شاید بیش از هر کس) همه را در چاه حیاط خانه سرازیر کنم تا به دست گزمة شهر نیفتد.

خود کیوان هم چنین احتیاطی را کرده بود، زیرا چندی پیش از محبوس شدن، بسته‌ای را به خانة من آورده و داده و رفته بود. آن بسته محتوی نامه‌های من به او و مجموعة عکسهای مشترکمان بود که در کوهنوردیها و گردشها و تجمعهای دوستانه و با یارانی که غالباً سرشان بوی قورمه‌سبزی می‌داد، انداخته بودیم. این یادگارها را او با مردانگی از خود دور کرده بود تا به من صدمه‌ای وارد نشود.

من هم ناچار شدم آنها را از میان ببرم که در هر یک از نامه‌ها نام عده‌ای از دوستان مشترک مذکور بود.

کیوان در نخستین نامه‌اش (۲۴ تیر ۱۳۲۹) که به فرزانه به پاریس نوشته متذکر شده است:

«دیگر اینکه در شماره آخر مجلة شریفة بدیعة ماهنامة جهان نو شرح مبسوطی دربارة‌ آخرین کتاب منتشرة شما اعنی… خواب و تعبیر آن چاپ شده است که حال عین آن را از مجله بریده به خدمت ارسال می‌دارم…»

فرزانه عکس آن قطعة بریده را در ضمایم کتاب آورده ولی چون به یاد نیاورده است که امضای «کریم محمدی» از کیست؟ باید عرض کنم که از امضاهای قلمی این بنده بود که گاهی نقدهای خود را در آن مجله به دو سه امضای ناشناس از جمله کریم محمدی می‌نوشتم.[3]


[1])  آینده، سال 18 (1371)، صص 570 ـ 572.

 

[2])  راهنمای کتاب، سال 21 (1357)، صص 813 ـ 815.

[3])  بخارا، شمارة 25 (مرداد ـ شهریور 1381)، صص 68 ـ 69، با عنوان: «بن‌بست».