باز هم امروز شنیدم سردار نقدی رجز می خواند. ننوشته بودند در کجا بیاناتی در تهییج جوانان بسیجی گفته است. اما می توان گمان برد که در پایگاهی و جائی که این جوانان جمع اند. یعنی باز هم گفتن سخنانی که خود یک صدش را باور نداریم. گفتن برای ساختن گوشت دم توپ. گیرم که به باورم در این زمان خیلی عاقل تر از ۵۷ هستیم و کسی را شتابی برای رسیدن به جهنم جنگ نیست.
اما آن که به پسر جوان آرزومند و پر از شور و شیدائی فرمان می دهد. و گاه نیز دشمن را همین نزدیکی می بیند. مخالف خود را دشمن دین می گیرد، وقتی می گوید کلامش طعم قدرت طلبی و عشق به دنیا را دارد می گوید تا از شور جوان برای خود خانه ای در همین دنیا بسازد.
اما آتشی که در جان آن جوان می زند چه. آن که از جنس قدرت طلبی نیست، آن که برای حفظ مقامات امروزی نیست. آن که نشات بالانشینی ندارد. جوان است آتش به جان شیفته اش می افتد. اگر با اشکی بر حسین و مظلومیت وی توام باشد موثر خواهد بود، اگر به روایتی به زبان عربی ممزوج شود که معنای آن را گوینده هم نداد چه بهتر. و جوان بر همین اساس شلیک می کند و اگر تیرش بر جمجمه سعید حجاریان نشست می تواند سینه جلو بدهد و تا زمانی که فرشته اخلاق از خواب بیدارش کند جهیزیه جایزه بگیرد. اما اگر تیرش خطا کرد نشست جای جوانکی که من در زندان دیدم، آن وقت چه. آن وقت کسی هست که شفیع جوانک شود وقتی فریاد می زند من به تکلیف عمل کردم. قاضی خونسرد می گوید مدرک نشانم بده. جوانک که تازه با ابعاد تازه از رحمت حکومت روبرو شده بال بال می زند که کی از ما مدرک خواستید برای کدام کار.
این را در روزی به قلم می آورم که به یاد ف بودم. اول بار فرج خبری از او آورده بود که در زندان است و خواسته نامه ای بنویسد به من. نوشته بود به فرج و او داد و من جواب نوشتم. و سالی بعد غروبی در هواخواری بند پنج باران یک ریز می آمد زندانیان را سرما و باران به درون کشانده و من تنها مانده بودم. طواف می کردم میدان را که ناگهان به نظرم رسید زمان طولانی گذشته و چرا مانند هر شب مامور نمی رسد به قفل زدن درها. در این زمان دیدمش جوانی کوتاه و چاق با ردیف کلیدها در دست که گوشه ای ایستاده بود ساکت.
کسی جز من و او و آن آتشکده که وصفش را زمانی داده ام در حیاط هواخوری مشترک بندهای سه و پنج نبود. با خود گفتم یعنی منتظر من ایستاده بی آن اخطار پایان وقت دهد، و از تصور چنین خیالی راه افتادم.
سلام کرد جوان و گفت آقابهنود، این را در وزن آقامحمود گفت. نگاهش کردم گفت حلالمان کن. پرسیدم من. و به زهرخندی گفتم آن که حرامت کرد حلالت کند من چه کاره ام. تا این جا به گمانم بود زندانبان جوانی است. اما دانستم که زندانی است و از زندانیان موسوم به رای باز که در داخل زندان کاری به عهده می گیرند.کار او هم شده کلیدداری. گفت در نامه هم نوشته بودم برایت. و تازه فهمیدم ف است که فرج نامه اش را رساند. گفتم هنوز این جائی. گفت هنوز دو سال مانده.
و این یکی از آن کسان بود که عربده های مستانه نماز جمعه ای را باور کرده و حرام شده بود. این همان جوان بود که روزگاری به فرموده یکی از همین عربده جویان رفته بود تا رییس جمهور وقت را که به نظرش عامل سیاست آمریکا در ایران بود بکشد. همان کسی که در تلویزیون دید که به خبرنگار زن آمریکائی که موقع سئوال دستک چادرش را گم کرده بود گفت حالا چادر لازم نیست همان روسری کافی است. برایش مهم نبود این که هدف کینه اوست کیست. ف با بعد از یک ساعتی گعده با دو دوست بسیجی اش در شهرری به این رسیده بود که گوینده آن سخن به خبرنگار مصداق همان سخن است که گفت اگر دولتتان هم جلوگیری نکرد شما وارد میدان شوید.
می گفت تا آن زمان به سینما ها می ریختیم و دفتر مجلات را آتش می زدیم و کسی به ما خطایی نگرفت. اما این دفعه شکر خدا که تیرم خطا رفت و به لامپ خورد. گفتم و حالا… گفت اگر از این جا نجات پیدا کردم می دانم چطور زندگی کنم. فردایش هم کتابی به بند آورد و خواست تا چیزی برایش بنویسم. نوشتم زندگی کن و بگذار مردم زندگی کنند.
بوسید و بر چشم نهاد و در سیاهی شب اوین گم شد.
این بچه ها روزی می فهمند ابزار بازی هستند که معمولا دیرشان شده است. مثل نجف ق. یک جانباز که او را از جائی دور می شناسم. برایم نوشته است حالا که نه غرامتی هست و معلوم شد صدام هم چندان عفلقی نبود. راه رسیدن به قدس از کربلا نمی گذشت. من سی سال از چهل و هفت سال عمر خود را بندی زمین و با خس خس سینه روی چرخ گذرانده ام. چیزی از کسی طلب ندارم. جز خدا. خلاصم کند. هر روز چیزها می بینم و می شنوم که مانند سوهانی بر روحم کشیده می شود. دور و برم می بینم که دیگر هیچ کدام از آن چه برایم در زمان دست و پاداری احترام داشت، برای دست و پا دار ها قدسی نیست.
حالا گاهی که به بیمارستان می روم به صدای بلند که صدایم می کنند برای بغل دستی ها توضیح می دهم که فلج کودک دارم. این طوری دل به حالم می سوزانند. اما می ترسم اگر بدانند…