با یکی مانند اوباما

مسعود بهنود
مسعود بهنود

po_masoud_01.jpg

حسنعلی خان را بر سر تقسیم ارث، با برادری که سه سالی از او کوچک تر بود اختلاف افتاد. اختلاف هم بر سر ‏آلاچیقی بود که هر دو آن ها زیر آن کودکی خود را طی کرده و خاطره ها داشتند. وقتی این آلاچیق داخل حیاط سهمی ‏حسینعلی خان افتاد، برادر بزرگ داد طرف شرقی حیاطش را دیوارکی کشیدند و شاه نشین خود را کور کرد تا دیگر آن ‏سمت و آن ها را نبیند. و چراغ رابطه تاریک شد.‏

کسی نمی داند آیا حسنعلی خان دید یا ندید که در خیابان یا بازار، برادر کوچک هر گاه به او بر می خورد، کلاه به ‏احترام از سر بر می داشت. کسی نمی داند حسنعلی خان می دانست یا نمی دانست که چرا هر سال برادرش پیش از ‏عید نوروز به سفر می رفت و قبل از رفتن کارتی می فرستاد هم کسب اجازه می کند و هم عذر تقصیر می خواست. ‏چهل و چهار سال همیشه نوروز در تهران نبود برادر کوچک تر.‏

تا گرد پیری بر سرشان نشست. دیوارکی که حسنعلی خان کشیده بود خود فروریخت در یک زمستان. اما دیگر نه ‏حسنعلی خان در شاه نشین غربی می نشست و نه حسینعلی خان پای رفتن به اتاق های طبقه بالا داشت که مشرف بودند. ‏دو سال بعدش حسینعلی خان سکته کرد و به مریضخانه دولتی برده شد. امیدی به ماندنش نبود. گفته بود کفنش را که از ‏مکه آورده بود به مریضخانه ببرند. به کفن پاکتی سنجاق بود که رویش درشت نوشته بود اجازه برادر بزرگ. آیا اصلا ‏چیزی در آن پاکت بود.‏

اما عمر برادر کوچک به دنیا بود و او را شکسته حال روی برانکار برگرداندند. اصرار کرد که اول به خانه شماره ‏یک ببرندش. خواست خدمت برادر بزرگ عرض ادب کند.‏

وقتی برانکار وارد حیاط شد، حسنعلی خان نشسته بود روی نیمکت کنار حوض و عصایش را زیر چانه اش گذاشته ‏بود. حسینعلی خان نفس زنان گفت سلام برادر، به دنیا برگشتم. آمدم اول به دستبوس. اگر اجازه دهید به آن خانه بروم. ‏حسنعلی خان رفت و او را بغل کرد و قطره های اشکش ریخت روی موهای کم پشت و سفید حسینعلی خان.‏

برخی از ما با حقیقت این گونه ایم، قهر. و هر چه سرک می کشد و خود می نماید، حتی گاهی سر راهمان را می گیرد ‏سلامی می کند، جواب نمی دهیم. انگار عهد بسته ایم با او در یک جا نباشیم، تا روزی که محزون و مجروح خودش را ‏به ما برساند و دیگر برای ما هم مجالی نمانده باشد. انگار حقیقت موظف است به کوچکی در برابر ما. و ما را جست و ‏جوی حقیقت در دستور نیست.‏

اما دیگران مدام در جست و جوی حقیقت اند. خود را با حقیقت برادر می دانند. حقیقت را فقط وقتی نمی خواهند که به ‏تحسینشان می آید و نفعی می رساند. هم از این رو این همه با هم دشمن نیستند. این همه دور از هم. این همه در رویا. ‏این همه در غوغا.‏

‏ زمان ها از دست می دهیم تا دیوارهای خود کشیده خود ساخته، به خودی خود فروریزد. دیوارهای وهمی که بین خود ‏و حقیقت کشیده ایم. و این چنین است که فقط چیزها و کس هائی را دوست داریم که نمی شناسیم. دلبسته سرزمین های ‏دور، دل سپرده آن ها که دورند از ما. یکی مانند اوباما. منتظر او می مانیم. انگار با هم زیر یک آلاچیق بزرگ شده ‏ایم.‏