حسنعلی خان را بر سر تقسیم ارث، با برادری که سه سالی از او کوچک تر بود اختلاف افتاد. اختلاف هم بر سر آلاچیقی بود که هر دو آن ها زیر آن کودکی خود را طی کرده و خاطره ها داشتند. وقتی این آلاچیق داخل حیاط سهمی حسینعلی خان افتاد، برادر بزرگ داد طرف شرقی حیاطش را دیوارکی کشیدند و شاه نشین خود را کور کرد تا دیگر آن سمت و آن ها را نبیند. و چراغ رابطه تاریک شد.
کسی نمی داند آیا حسنعلی خان دید یا ندید که در خیابان یا بازار، برادر کوچک هر گاه به او بر می خورد، کلاه به احترام از سر بر می داشت. کسی نمی داند حسنعلی خان می دانست یا نمی دانست که چرا هر سال برادرش پیش از عید نوروز به سفر می رفت و قبل از رفتن کارتی می فرستاد هم کسب اجازه می کند و هم عذر تقصیر می خواست. چهل و چهار سال همیشه نوروز در تهران نبود برادر کوچک تر.
تا گرد پیری بر سرشان نشست. دیوارکی که حسنعلی خان کشیده بود خود فروریخت در یک زمستان. اما دیگر نه حسنعلی خان در شاه نشین غربی می نشست و نه حسینعلی خان پای رفتن به اتاق های طبقه بالا داشت که مشرف بودند. دو سال بعدش حسینعلی خان سکته کرد و به مریضخانه دولتی برده شد. امیدی به ماندنش نبود. گفته بود کفنش را که از مکه آورده بود به مریضخانه ببرند. به کفن پاکتی سنجاق بود که رویش درشت نوشته بود اجازه برادر بزرگ. آیا اصلا چیزی در آن پاکت بود.
اما عمر برادر کوچک به دنیا بود و او را شکسته حال روی برانکار برگرداندند. اصرار کرد که اول به خانه شماره یک ببرندش. خواست خدمت برادر بزرگ عرض ادب کند.
وقتی برانکار وارد حیاط شد، حسنعلی خان نشسته بود روی نیمکت کنار حوض و عصایش را زیر چانه اش گذاشته بود. حسینعلی خان نفس زنان گفت سلام برادر، به دنیا برگشتم. آمدم اول به دستبوس. اگر اجازه دهید به آن خانه بروم. حسنعلی خان رفت و او را بغل کرد و قطره های اشکش ریخت روی موهای کم پشت و سفید حسینعلی خان.
برخی از ما با حقیقت این گونه ایم، قهر. و هر چه سرک می کشد و خود می نماید، حتی گاهی سر راهمان را می گیرد سلامی می کند، جواب نمی دهیم. انگار عهد بسته ایم با او در یک جا نباشیم، تا روزی که محزون و مجروح خودش را به ما برساند و دیگر برای ما هم مجالی نمانده باشد. انگار حقیقت موظف است به کوچکی در برابر ما. و ما را جست و جوی حقیقت در دستور نیست.
اما دیگران مدام در جست و جوی حقیقت اند. خود را با حقیقت برادر می دانند. حقیقت را فقط وقتی نمی خواهند که به تحسینشان می آید و نفعی می رساند. هم از این رو این همه با هم دشمن نیستند. این همه دور از هم. این همه در رویا. این همه در غوغا.
زمان ها از دست می دهیم تا دیوارهای خود کشیده خود ساخته، به خودی خود فروریزد. دیوارهای وهمی که بین خود و حقیقت کشیده ایم. و این چنین است که فقط چیزها و کس هائی را دوست داریم که نمی شناسیم. دلبسته سرزمین های دور، دل سپرده آن ها که دورند از ما. یکی مانند اوباما. منتظر او می مانیم. انگار با هم زیر یک آلاچیق بزرگ شده ایم.