هشت بهتر است یا ثروت؟!

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستانِ داستان

بخاطر شغل پدر و مادرم، مدرسه راهنمایی ما یک‌جایی بود وسط خانه‌های سازمانی یک محوطه نظامی. شاید به همین خاطر هم معلم‌ها سخت‌گیرتر و یا با ژست سختگیرانه‌ی بیشتر. چوب و ترکه‌ی صبحگاهی همیشه برقرار و یا با هر بهانه‌ای قابل استفاده. بماند که این وسط معلمی هم پیدا می‌شد که از جنگ برگشته باشد و از آن بدتر موجی هم شده باشد و قابلیت این را داشته باشد که هر لحظه‌ای صحن کلاس را به خط مقدم جبهه و حتی داخل خاک دشمن تبدیل بکند. آنوقت بجای یک ترکه‌ی درخت، تمام درخت هم برای اعمال خشونت رزمنده‌ی مربوطه کم می‌آمد.

یک‌روز وارد حیاط که شدم دیدم هر کسی کتاب به‌دست در گوشه‌ای می‌پلکد.

لابد سر کلاس داشتیم شطرنج که آنموقع ممنوع بود و به همین دلیل هم همه بلد بودند بازی می‌کردیم. یا پول جمع می‌کردیم که بدهیم “فرهاد دیوونه” شیشه ماشین دبیر موجی مربوطه را بیاورد پایین. در هر حال خبر نداشتم. آنهم چه امتحانی؟ حساب… یا ابوالفضل! قبل از خود امتحان قیافه‌ی خشمگین دبیرش می‌آمد جلوی چشمم که لحظه می‌شمرد برای چنین فرصت‌هایی که امتحان باشد و شاگردش حتی خبر هم نداشته باشد و از شاخ و برگ درخت‌ها استفاده‌ی بیشتری ببرد.

به روی خودم نیاوردم و آن گوشه کنارهای ردیف انسانی‌ای که برای امتحان نشانده بودند کف حیاط نشستم و برگه را گرفتم. شاگرد خوبی بودم ولی انگار کسی که خودش را پیشاپیش محاکمه و محکوم و بلافاصله هم اعمال حکم می‌کند، ترس تمام وجودم را گرفته بود. اگر امتحان، دیگر خیلی هم غافلگیرانه بود، لااقل چهارده پانزده نمره‌ای می‌گرفتم. نه اینکه هشت! آخه چرا؟ بچه جان تو از چی آنقدر ترسیدی که روی کاغذ امتحان لال شدی؟

معلم برگه را که داد با ترکه محکم روی میزی که نشسته بودم زد و انگار دارد فکر می‌کند با طعمه‌ای که گیر آورده چه کاری بکند که برایش لذت‌بخش‌تر باشد، با لبخند مرموزانه‌ای کمی نگاهم کرد و ترکه‌اش را از پشت دست تکان تکان داد. می‌گویند سگی که دم تکان می‌دهد نمی‌گیرد! خیالم کمی راحت شد! گفت برگه‌ات را می‌بری خانه، پدر مادرت امضا می‌کنند. وای، نه! همین الآن با ترکه‌ات بزن لت و پارم کن ولی جان مادرت امضا را بی‌خیال شو. هرچه گفتم “آقا غلط کردیم” کوتاه که نمی‌آمد هیچ، خوشحال‌تر هم می‌شد.

تا خود خانه با خودم نالیدم. تا شبش، فردایش، و تا همان روزی که دوباره کلاس حساب داشتیم و باید برگه را امضا شده می‌بردم مدرسه. بین جکومت نظامی خانه و حکومت نظامی مدرسه باید یکی را انتخاب می‌کردم. به مادرم که محال بود بتوانم برگه را نشان بدهم. صبح روزی که باید می‌رفتم مدرسه موقع صبحانه پدرم را دیدم که پوتین‌هایش را پوشیده و در حالیکه چای آخرش را می‌زند، از پنجره منتظر راننده‌اش است. بالاخره با پدرم می‌شد یک‌جوری کنار آمد. برگه را برداشتم رفتم پیشش گفتم میشه اینو امضا کنی؟ نگاه که کرد همچی گفت هشت؟؟؟ که دیدم کار خراب‌تر شد. نمی‌دانم چه شد که از دهنم در رفت که “از ده شدم هشت”. انگار خیالش راحت شده باشد جرعه آخر چایش را سر کشید و خودکار برداشت و یک چیزی نوشت و امضا کرد.

آخیششش. موضوع به همین راحتی حل می‌شد و من چند روز بلا کشیدم. آخیشش پشت آخیشش می‌گفتم که نگاهم روی خط پدرم در کاغذ خشک شد: بدینوسیله مراتب رضایت خودش را از من و نمره‌ای که آورده بودم پای برگه اعلام کرده بود. یا ابوالفضل! یارو فرستاد امضا کنم که دودمانم به باد برود، حالا پدرم تعریف هم کرده که پسرش از هشت شده ده. چه خاکی سرم بریزم؟

تا خود مدرسه آنقدر برای پاک کردن آن قسمت خط نوشته‌ی اعلام رضایت تف زدم و با کف دست مالیدم که وقتی رسیدم مدرسه نصف برگه خیس و جر وا جر بود. خوشبختانه خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت خود معلمه گشاید در دیگری. برگه را که گرفت لبخند رضایتی زد و گفت اینجاهایی که خیس و جر وا جر است گریه کردی روی برگه؟!… توی دلم گفتم فقط همینقدر بگم که خیلی خری! لازم نبود حرفی بزنم. فقط سرم را انداختم پایین و زل زدم به کف کلاس. ترکه‌اش را دو بار از پهلو به پاهای خودش زد و انگار که روزش را ساخته باشند دور شد.