فیلمنامه چهره پنهان نوشته اورهان پاموک برنده جایزه نوبل، توسط عمر کارور به فیلم برگردانده شده و پر جایزه ترین و مشهورترین اثر تاریخ سینمای ترکیه به شمار می رود.
این ترجمه متعلق به یک سال قبل و پیش از این است که نویسنده جایزه نوبل راببرد. به همین اندازه هم در وزارت ارشاد اسلامی متوقف ماند و سرانجام به آن اجازه چاپ داده نشد.
هنر روز که پیش از این رمان همسایه ها اثر جاودانه زنده یاد محمود احمد را در بخش “ چاپ ویژه” منتشر کرده بود، اکنون این فیلم نامه رادر اختیار خوانندگان خود می گذارد.
چهره پنهان شامل چهار فصل است که هر فصل آن در دو هفته منتشر خواهد شد. در انتهای کتاب نیز یادداشت نسبتاً بلند اورهان پاموک و بررسی فیلم ساخته شده بر اساس این فیلمنامه از نظر خوانندگان خواهد گذشت.
چهره پنهان
فیلمنامه: اورهان پاموک
فصل 2-1
“هزاران هزار راز فاش خواهد شد، آن گاه که چهره پنهان آشکار شود”
شیخ فریدالدین عطار، منطق الطیر
شهر ِ شهرها
یک ساعت دیواری بزرگ که تیک تاک می کند: تیتراژ.
شب. دورنمای استانبول، شهر ِ شهرها.
نور چراغ های مساجد، کشتی ها، کاخ ها و اتومبیل ها در دل لاجوردی شب: یک دور نمای افسانه ای…
عکاس قصه اش را آغاز می کند.
در مدتی که تیتراژ ادامه دارد، فقط یک صدای، خسته و غمگین روایت می کند.
عکاس: [صدا] از من می خواهید تا قصه ای برای شما تعریف کنم… باشد، یک قصه برای شما تعریف می کنم، اما نمی دانم می توانم سفره دلم را برای شما باز کنم… هر وقت از من می خواهند تا قصه ای تعریف کنم به درخت ها فکر می کنم… به درخت های درون خواب هایم… یک وقتی قصه ای تعریف کرده بودم، سفره دلم را باز کرده بودم… اما فقط من نبودم که تعریف می کردم. هر کس حکایتی تعریف می کرد… من هم، نمی دانم چرا، داشتم به درخت ها فکر می کردم… ولی آن زمان جوان بودم… نه، من دیگر جوان نیستم.
عکاس در کادر… جوانی بیست و هفت هشت ساله که بسیار زود شکسته شده… سر و وضعی پریشان، اصلاح نکرده، غمگین، اما کاملاً بی حوصله نیست… در برابر پرده ای ضخیم و سنگین، شاید در یک کلوب، یا در مکانی تفریحی یا جایی شبیه به آن نشسته است. پیداست که با چنین مکان هایی آشنایی دارد… از تعریف کردن قصه و توجهی که به او شده، خشنود است. غمگنانه، محزون و از روی باور تعریف می کند، اما حس شوخ طبعی هم دارد…
عکاس: جوانی ام در گذشته های دور، در شروع قصه ای که می خواهم تعریف کنم، جا ماند… آن زمان ها، جوان بودم، پر حرارت، با حرف های پدرم مخالفت می کردم… فکرم دنبال درس خواندن در استانبول بود… اول استانبول، بعد درس خواندن… به حرف پدرم گوش ندادم، جدا شدم… او هم پول تو جیبی مرا قطع کرد… با کمک یکی از فامیل ها این کار را پیدا کردم… هرگز به فکرم نمی رسید که شغلی به عنوان عکاسی در کلوب های شبانه وجود داشته باشد. فکر می کردم حداکثر تا شش ماه با پدرم آشتی می کنم. ولیی نه، شش ماه بعد کسی که دنبالم آمد، پدرم نبود، یک آدم مرموز بود… این آدم- که بعدها فهمیدم خدمتکار است- مرا به خانه ای در کوچه های حومه شهر برد… آنجا یک زن… زنی زیبا و خوش برخورد، از من خواست تا عکس هایی را که در کلوب ها، سر میزهای میگساری، گرفته بودم، برایش ببرم… هر روز صبح… نگفت که عکس ها را برای چه می خواهد. در مقابل این کار پول خوبی پیشنهاد کرده بود. قبول کردم.
در کادر دست زنی در حال تماشای عکس هایی که عکاس آورده، دیده می شود. عکس ها را یکی یکی به هم می ریزد.
عکس هایی که در کلوب های شبانه گرفته شده اند…
چهره هایی غمگین، محزون…
مردانی سیبیلو که مشروب می نوشند…
چهره هایی گرفته یا تهی.
مردان بیشماری که در اطراف میزها جمع شده اند…
آدم هایی که به شکلی غریب ایستاده اند، آدم هایی با سگرمه های در هم رفته، آدم هایی با خنده های بی معنا، آدم هایی که به دوربین چپ چپ نگاه می کنند، آدم هایی که جام های شان را بلند کرده اند، آدم های بی قرار…
چهره مردانی که به هم شباهت دارند، یا شبیه نیستند…
عکاس: [صدا] بعد از این که تمام شب را عکاسی می کردم، عکس ها را در حمام ظاهر و چاپ می کردم، طرف های صبح کمی در اتاق کوچک خودم استراحت می کردم و بعد به راه می افتادم. وقتی زیر درختان لخت بلوط شهری که تازه در صبحی مه آلود از خواب بیدار شده بود، راه می رفتم به این فکر بودم که زن در این عکس ها به دنبال چه چیز می گردد.
درختان بلوط از درون اتومبیلی در حال حرکت دیده می شود. شاخه های درخت ها، آرام آرام، در سکوت رد می شوند…
عکاس: [صدا] این کار نزدیک به دو سال طول کشید… هر روز صبح با هیجان عکس هایی را که در دستم بود می قاپید، پشت میزش می نشست و مدتی طولانی به چهره هایی که عکس های شان را گرفته بودم، نگاه می کرد… تنها چیزی که درباره اش می دانستم، عکسی بود که در کودکی به همراه پدرش گرفته بود… سال ها بعد بود که فهمیدم به دنبال چیست.
در خانه زن
یک ساعت بزرگ دیواری در حال تیک تاک کردن است. صبح.
زن در اتاقی بزرگ و خالی در پشت میزش و عکاس در جهت مخالف او، روی کاناپه ای در برابر هم نشسته اند.
زن حدود سی و پنج ساله است، خوب به خودش رسیده…
عکس هایی را که عکاس برایش آورده، بررسی می کند. بعضی ها را جدا می کند، با ذره بین بررسی می کند، بعضی را نیز بدون این که اهمیت بدهد، کنار می گذارد.
در کاری که می کند خیلی زود استاد شده، به سرعت حرکت می کند. با قیچی چهره ای را از یک عکس می برد. سیگارش را می کشد.
عکاس که روی کاناپه نشسته، از سویی با حواس پرتی آلبوم عکسی را تماشا می کند و از سویی دیگر با گوشه چشم زن را می پاید.
نگاه عکاس به عکسی درون قاب روی دیوار ثابت می شود.
در عکس مردی چهل و چند ساله با شلوار سوارکاری و دختر کوچکی حدوداً ده ساله، در برابر یک اتومبیل امریکایی دهه شصتی ایستاده اند…. در پشت سرشان یک درخت بزرگ و با ابهت…
زن، عکس ها را با دقت یک تمبرشناس بررسی می کند. سیگار به دست.
روی یک عکس توقف می کند، می خندد.
زن: چهره این آدم آن قدر خالی و غمگین است که فوراً فهمیده می شود: باید سه بچه داشته باشد… بچه ها از صبح تا شب با هم دعوا می کنند… او هم در رویاهایش تصویر خانه ای ییلاقی را می بیند.
عکس دیگری برمی دارد… بی حوصله به نظر می رسد. و سپس عکسی دیگر…
هنگام بررسی عکسی دیگر ناگهان تحت تاثیر قرار می گیرد. عکس را با ذره بین به دقت بررسی می کند.
عکاس، احساس می کند که زن چهره ای متفاوت پیدا کرده است…
زن از پشت میزش بلند شده و به طرف پنجره می رود، عکس را یک بار دیگر زیر نور آفتاب بررسی می کند.
زن: این آدم عکس های دیگری هم دارد؟
عکس یک دسته عکس از درون کیفش بیرون آورده، به زن نزدیک می شود.
عکاس: همه اش اینجاست…
عکاس از میان عکس ها، عکس دیگری را انتخاب کرده و به طرف زن دراز می کند.
در این عکس سه نفر وجود دارند. سه مرد در حال به هم زن جام های شان.
مردی که در طرف چپ قرار دارد، کسی که چهره ای با معنی دارد، توجه زن را جلب کرده است.
زن: دیگر؟
عکاس: نیست، عکس دیگری نگرفتم.
زن[خشمگین]: برای چی؟
عکاس: یک صورت مثل بقیه…
زن می نشیند. به چهره درون عکس به دقت نگاه می کند.
زن: نیست… چهره اش حکایتی تعریف می کند… پدرم همیشه می گفت یک چهره با معنا همیشه قصه ای تعریف می کند…
عکاس: آین آدم کی هست؟
زن: نمی دانم…[به فکر فرو رفته] اما حس می کنم انگار سال هاست که او را می شناسم.
زن با حالتی دوست داشتنی می پرسد.
زن: می توانی او را برای من پیدا کنی؟
عکاس:[تعجب کرده ] پیشخدمت را می شناسم… از او می پرسم…
زن: عکس های دیگری از او بگیر… می خواهم کاملاً مطمئن بشوم که خودش است.
عکاس خارج می شود.
زن دوباره به چهره درون عکس نگاه می کند. چیزی به فکرش رسیده است.
به سرعت دویده و در بیرونی را باز می کند.
عکاس را که در حال پایین رفتن از پله هاست، صدا می کند.
زن: از او بپرس در زندگی دلش بیشتر از همه چی می خواهد…
زن در را می بیند.
زن به محض تنها شدن، انگار با حال و هوایی رویایی پوشانیده می شود.
مانند دختر کوچکی که با خودش بازی می کند، شروع به زیر لب صحبت کردن با خودش می کند.
انگار که چیزی را به یاد می آورد.
زن: از او بپرس در خواب هایش چه می بیند… این که خواب هایش به آخر می رسد یا نه… یا این که فراموش شان می کند؟ آیا چهره ها درون خواب هایش پاک می شوند؟ با هم قاطی می شوند؟ به یاد می آورد، آیا می تواند خودش باشد؟
در میخانه
عکاس از کوچه های بی اوغلو می گذرد.
وارد یک میخانه می شود.
در آسودگی پا گذاشتن به مکانی آشنا به طرف انتهای سالن می رود، وارد آشپزخانه می شود.
در آشپزخانه، پیشخدمت چاق در برابر آینه سرگرم اصلاح صورت خویش است. صورتش با کف پوشانده شده است.
در طرف چپ آشپز در حال کندن پوست سیب زمینی است.
عکاس به طرف آشپز چاق می رود.
عکاس: تیغ سلمانی استفاده می کنی.
گارسون چشم از آینه برنمی گیرد.
گارسون: یک بار به خودم گفتم از ژیلت استفاده کنم، فکر کردم از زیر کف ها صورت کس دیگری بیرون خواهد آمد. هاه ها.. سی و پنج سال تمام است که این تیغ را دارم. او هم اصلاً به من خیانت نکرده…نگاه کن، ببین… از زیر، صورت خودم داره میاد بیرون….
عکاس از کیفش عکس را بیرون می آورد و به صورت ساعت ساز اشاره می کند.
عکاس: این را می شناسی؟
گارسون از گوشه چشم نگاه می کند.
گارسون: نه.
عکاس این بار به آدمی که در طرف دیگر است اشاره می کند.
عکاس: این یکی؟
گارسون:برای چی می پرسی؟ [سکوت] برادر زن من است… راننده اتوبوس شهری است…
عکاس: کدام خط؟
گارسون: ایوب- امین اونو.
در اتوبوس ایوپ-امین اونو
عکاس، از روی صندلی اتوبوس که نشسته به طرف جایی که راننده قرار دارد، نگاه می کند.
تصویر راننده در آینه داخل اتوبوس… تصویر خانه ها، ساختمان های قدیمی، آتلیه ها…
عکاس به طرف راننده می رود، تصویر را به او نشان می دهد.
راننده ابتدا متوجه نمی شود، اما بعد شخصی را که در عکس وجود دارد می شناسد.
راننده: تو این عکس را گرفتی…
عکاس: دنبال این آدم می گردم…کیف اش را فراموش کرده.
راننده: فراموش می کند، غمگین است-توی خودش است-…ساعت ساز است…
عکاس: مغازه اش کجاست؟
راننده: وقتی رسیدیم نشانش می دهم.
مغازه ساعت ساز
کوچه ای که در آن لباس های شسته شده روی بندها آویزان است. یک درخت چنار کهنسال، یک خانه قدیمی.
عکاس به طرف مغازه ساعت ساز می رود.
به ویترین اش نگاه می کند.می کوشد تا داخل را تشخیص بدهد.
اندکی بی قرار و کنجکاو است، هنگام باز کردن در زنگی که به در بسته شده، به صدا در می آید.
تعجب کرده است. صدای تیک تاک ساعت ها.
در مقابل پیشخوان مغازه یک مرد کوتوله شیک پوش، و در پشت آن ساعت ساز ایستاده اند.
ساعت ساز ساعتی را که تعمیر کرده به مشتری اش برمی گرداند.
ساعت ساز: بله… امیدوارم همیشه ساعت های خوشی به شما نشان بدهد…
کوتوله، ساعت جیبی را به گوش خود می چسباند، با رضایت گوش می دهد.
کوتوله: کار می کند!
ساعت ساز: همان صدای قبلی را هم می دهد؟
کوتوله: [راضی] کاملاً صدای قبلی خودش.
کوتوله، با دقت ساعت را در جیب جلیقه اش می گذارد، خارج می شود.
صدای زنگ در.
ساعت ساز، عکاس را می بیند.
ساعت ساز: خوش آمدید.
عکاس، ساعتی را که به دستش دارد، باز کرده و روی پیشخوان می گذارد.
عکاس: یک نگاهی به این می اندازید؟
ساعت ساز: ایرادش چیست؟
عکاس: [چیزی سر هم می کند] یک ایرادی دارد، ولی من نمی دانم.
ساعت ساز ساعت را برمی دارد، بلافاصله با مهارت آن را باز می کند. انگشتانش با تجربه است.
یک بی قراری…
عکاس: فکر می کردم ساعت ها دیگر خراب نمی شوند.
ساعت ساز: برای چی؟
عکاس: آخر دیگر ساعت ها ساخته دست آدم ها نیست.
ساعت ساز: اما مال تو ساخته دست انسان است.گوش کن.
[ساعت را به طرف عکاس دراز می کند] کوک اش تمام شده
ساعت ساز: از کجا فهمیدید ایرادی دارد؟
عکاس: این طوری حس کردم… بی قرارم می کرد….
ساعت ساز: اگر همه این قدر احساس داشتند، دنیا کاملاً جهان دیگری می شد…یک قطعه، که به عقل هیچ کس نمی رسد روی قلب ساعت ات نصب می کنم، دیگر نه ساعت و نه تو بی قرار نخواهید شد.
ساعت ساز از پشت پیشخوان بلند می شود. به پستوی مغازه می رود. عکاس دکان را بررسی می کند، گرفته است.
ساعت ها، صدای تیک تاک ساعت ها.
به پاندول جالب یک ساعت تزئینی دست می زند.
ساعت ساز با قطعه ای در دست از پستوی مغازه به پشت پیشخوان برمی گردد.
عکاس: برای آرامش داشتن باید در چنین مغازه ای کار کرد؟
ساعت ساز: رازی در مغازه نیست، درون ساعت هاست.
عکاس: چیست این راز؟
ساعت ساز: دقیقاً نمی دانم چیست… اما وقتی عصر مغازه را می بندم و به خانه می روم… خانه ساکت است. آن قدر ساکت که حس می کنم انگار صدای تیک تاک ساعت های مغازه را می شنوم… بعد از بستن درها و پایین کشیدن کرکره، به کار کردن ساعت ها درون تاریکی فکر می کنم. همه، درون مغازه ای تاریک و خالی، در یک لحظه…این فکر آرامش ام را به هم می ریزد، مرد جوان…
کار ساعت تمام شده. ساعت ساز آن را به طرف عکاس دراز می کند.
عکاس: چقدر می شه؟
ساعت ساز شانه هایش را به معنای هیچ بالا می اندازد.
عکاس، یک لحظه جسارت پیدا می کند.
سوال های زن را به یاد آورده است.
عکاس: در زندگی- بیشتر از همه- دلت می خواست چه اتفاقی بیفتد؟
ساعت ساز یک لحظه فکر می کند.
ساعت ساز: دلم می خواست ساعت ها را به آدم ها بشناسانم…ظرافت مکانیسم شان، ترسناک بودن فنرها، تاریکی چرخ ها… امروزه دیگر هیچ کس به این فکر نیست که ساعت چیست…شاید به همین دلیل است که انسان ها غمگین هستند، بلکه به همین خاطر است که قصه خودشان را نمی توانند تعریف کنند.. دیگر حس نمی کنند که چه روحی در پشت عقربه های ساعت شمار و دقیقه شمار وجود دارد… دلم می خواست می توانستم اسرار ساعت ها را برای انسان ها تعریف کنم…آن زمان مثل این که از خواب بیدار شده باشند، چشم شان را به دنیا بازمی کردند… از غم و غصه های شان رها می شدند، شاید موفق می شدند سرگذشت خودشان را تعریف کنند…
عکاس و ساعت ساز برای لحظه ای چشم در چشم هم می دوزند.
ساعت ساز سرش را روی پیشخوان و وسایل اش خم می کند، عکاس از مغازه خارج می شود.
در برابر مغازه یکی دو قدم برداشته، می ایستد.چیزی به یاد آورده است.
عکاس دوباره داخل مغازه می شود.
با عجله عکسی از ساعت ساز می گیرد.
با روشن شدن دوباره نور فلاش ساعت ساز با اشاره دست از او می خواهد که ادامه ندهد.
عکاس: متشکرم!
با خروج عکاس، ساعت ساز دوباره به دنیای خود فرو رفته است. زنگ در!
در خانه عکاس
عکاس در حال ظاهر کردن عکس است.
چهره ساعت ساز در داخل وان پر از داروی ظهور آرام آرام ظاهر می شود.
عکاس، عکس را از داخل وان خارج کرده و چهره ساعت ساز را به دقت وارسی می کند.
عکاس پشت میز در حال خواندن یک نامه است.
نامه را تا کرده و درون پاکت اش می گذارد.
اندوهگین است.
خانه زن
نمای عمومی خانه.
زن پشت میزش نشسته، در حال نگاه کردن به عکس چهره عساعت ساز است.
زن: ساعت ساز بودنش را می دانستم… فقط چهره یک ساعت ساز می تواند این قدر عجیب و شگفت انگیز باشد. همه چیز در این چهر وجود دارد: غم، ترس، عشق… یک نقشه… اشتباه نکرده ام.
عکاس روی کاناپه نشسته است. ناراحت است. حسادت می کند.
عکاس: او اصلاً از جنس تو نیست!
زن: یک بار دیگر رویاهای او را برای من تعریف کن.
عکاس: (عصبی) دلش می خواسته از ساعت ها برای آدم ها حرف بزند… آن زمان آدم ها از دست غصه هایشان نجات پیدا می کنند، قادر خواهند بود که قصه شان را تعریف کنند..
زن بلند می شود، با حواس پرتی راه می رود.
زن: با کلمات او بگو.
عکاس با سختی به یاد می آورد.
زن به طرف قسمتی[از اتاق تو در تو] که ساعت قرار دارد می رود.
عکاس: انگار کلمات او وجود نداشتند. بعضی آدم ها هستند، قصه ای برایت تعریف می کنند. وقتی به خانه بر می گردی مغزت پر است از این قصه ها، اما یکی از کلماتی را که آن آدم گفته به یاد نمی آوری.
زن، در قسمتی که ساعت قرار دارد، از دید پنهان شده است.
عکاس متوجه این قضیه شده. نگران می شود. در سکوت به آن قسمت نزدیک می شود.
صدای سنگین و بم ساعت.
عکاس وقتی به قسمت دیگر می پیچد زن را در یک لحظه تنهایی غافلگیر می کند.
روی یک میز سه چیز وجود دارد که برای اولین بار آنها را می بیند:
یک آینه، یک اتو، یک چراغ.
زن، متوجه نگاه عکاس شده است. اندکی شرمگین، احساس می کند که باید توضیح دهد.
زن: چه چیزهای زیبایی در رویاهایم می بینم… اما صبح که بیدار می شوم هیچ کدام را به یاد نمی آورم…تنها چیزهایی که به یاد می آورم اینها هستند… یک آینه، یک اتو، یک چراغ…
عکاس، در تلاش برای درک به اشیای رویایی روی میز نگاه می کند.
زن: خنده اش چطوری بود؟
عکاس: کی؟
زن: ساعت ساز!
عکاس: غمگین بود…
زن از پنجره به بیرون نگاه می کند. کاملاً در خود فرو رفته است.
زن: غمگین بود، چرا نباشه؟ (ناگهان به خود می آید) مرا پیش او ببر!
عکاس: عکس های دیگری هم هست، نگاه نمی کنی؟
زن: دو سال با هم جستجو کردیم…. حالا مرا ببر پیش او! لطفاً…
عکاس: (با تردید) همین حالا؟
زن: حالا!
زن خارج می شود.
عکاس، بیچاره، خشمگین است.
عکاس: او کسی که دنبالش می گردی نیست!
داخل اتومبیل آبی
اتومبیل آمریکایی دهه شصتی آبی تیره که زن آن را می رانند با سرعت در خیابان تارلا باشی پیش می رود.
عکاس، متوجه طلسمی می شود که به آینه داخل اتومبیل آویزان است، با دست آن را وارسی می کند.
زن: پدرم آن را اویزان کرد… مثلاً برای محافظت از من… چون که می دانست بیست سال بعد با این اتومبیل به جست و جوی چهره ای خواهم رفت… پدرم، همیشه می گفت که یک روز به قصبه برمی گردیم… این را آنجا به گردن اسب های عربی زیبا آویزان می کنند… همیشه دلش می خواست که خوب سوار اسب ها بشوم.
اتومبیل با همان سرعت به ایوب نزدیک می شود.
هر دو در خود فرو رفته اند.
عکاس: یک نامه از خانه رسیده… پدرم مریض است.
سکوت.
انگار هر دو در دنیاهای خود دفن شده اند. زن، انگار با خود صحبت می کند، توضیح می دهد.
زن: دفعات زیادی فکر کردم که می توانم دلیل نگاه کردن به آن چهره ها را برایت توضیح بدهم.
تصویر یک درخت. شاخه هایش عریان است.
اتومبیل با سرعت به راه خود ادامه می دهد.
زن: وقتی به آدم ها نگاه می کنم دلم می خواهد حرف بزنم… ولی بعد، دلم نمی خواهد حرفی بزنم.
در فاصله ای اندک از مغازه ساعت ساز
اتومبیلی آبی رنگ از خیابان های سنگفرش می پیچد و به محله ای که مغازه ساعت ساز قرار دارد، وارد می شود.
زن، سی چهل متر مانده به مغازه از سرعت اتومبیل کم می کند، به سمت مقابل نزدیک می شود.
زن: کدام یکی؟
عکاس: (اشاره می کند) جلویی.
زن: (دستپاچه) با انگشت نشان نده.
مردی با یک گاله هیزم بر پشت از برابر مغازه ساعت ساز عبور می کند.
عکاس: همین حالا هیزم فروش از جلوی آن رد شد. همان است.
زن: او است؟
مردی با کاپشن چرمی از مغازه خارج می شود. ساعت اش را به دستش می بندد.
عکاس: نیست.
زن: البته که نیست.
زن لبخند می زند، انگار که از دستپاچگی و حیرت خود عذر خواهی می کند.
داخل کیفش به دنبال پاکت سیگار می گردد، پیدا می کند. سیگاری که را که میان لب هایش قرار داده، عکاس با فندکش روشن می کند.
زن، عصبی و دستپاچه است.
هر دو با هم به کوچه نگاه می کنند.
دو دختر کوچک در حال لی لی بازی در کوچه خلوت.
دو مرد در حال صحبت کردن از پشت سر اتومبیل نزدیک شده و از کنارشان عبور می کنند.
مرد درشت هیکل: گفتم اگر کمربندهاتون سفت نبندید، من تو این کار نیستم.
مرد ریز جثه: از کجا می دانی کمربند دارند، داداش؟
مرد درشت هیکل: تو چی می گی! به والله من اولین روزی که به این شهر اومدم تو اتاق یک هتل… هفت نفررو… بعدش البته اگر می تونی دردل کنی بفرما.
دو نفمرد، از مقابل مغازه ساعت ساز گذشته و دور می شوند.
عکاس، با بی صبری رادیوی اتومبیل را روشن کرده و شروع به گشتن در میان ایستگاه ها می کند: صداها و موسیقی های درهمی که به دنیایی دیگر فرا می خوانند.
زن: (مشکوک) مطمئن هستی که همین مغازه است؟
عکاس: مطمئنم.
باز هم سکوت.
زن: (عصبی) چطور با من روبرو خواهد شد؟ سلام، حال تون چطوره؟ دست خواهیم داد. از پدرم برایش حرف خواهم زد. یک بار دیگر از دست هایش برام حرف می زنی؟
عکاس:(از سر می خواهد باز کند) دست هایی که به کارشان وارد بودند…
زن: خنده اش؟ خنده اش چطور بود؟
عکاس: غمگین بود.
سکوت.
زن: اعصاب ام خرد شد.
پشت سر اتومبیل، جایی در دوردست سر و کله یک سمسار دوره گرد پیدا می شود.
سمسار: سمساریه… کهنه می خریم، سمساریه…
عکاس: ببین! او! خودشه!
ساعت ساز از مغازه اش خارج شده است.
در مغازه را قفل می کند.
زن: (با دستپاچگی) نمی بینم!
عکاس: اوناهاش!
ساعت ساز، در سمت دیگر کوچه شروع به راه رفتن می کند. یک لحظه می ایستد. در جیب هایش به دنبال چیزی می گردد. سپس مصمم به راه رفتن ادامه می دهد.
ساعت ساز آرام ارام در کوچه دور می شود و زن استارت اتومبیل فشار می دهد.
بار اول موتور روشن نمی شود.
زن یک بار دیگر سعی می کند.
موتور روشن می شود.
اتومبیل به راه می افتد، آرام آرام به ساعت ساز نزدیک می شود.
هم زن و هم عکاس هر دو هیجان زده هستند.
اتومبیل به نرمی به کنار ساعت ساز می رسد.
ساعت ساز متوجه اتومبیلی که در حال نزدیک شدن به اوست، می شود.
در دنیای خویش است، اما یک لحظه به پشت سر خود می چرخد.
چشمان زن به چهره او خیره شده.
ساعت ساز یک لحظه به زن نگاه می کند و سپس به طرف مقابل خود بر می گردد.
چون متوجه نگاه پر شور زن شده یک بار دیگر به او نگاه می کند.
زن برای اولین بار، حتی اگر برای لحظاتی کوتاه هم باشد، چهره ای را که سال ها به دنبالش بوده، می بیند.
نگاه او به خیابان نیست، بلکه به ساعت ساز دوخته شده.
صدای شدید یک بوق بادی!
یک کامیون قرمز در برابرشان ظاهر شده است.
زن فرمان را به راست می پیچاند، اتومبیل را به سختی از کامیون دور می کند.
ساعت ساز به سمت دیگری رفته، و در حال دور شدن داخل کوچه ای پله دار است.
زن برای رسیدن به او بر سرعت اتومبیل اضافه می کند.
اتومبیل را به سوی انتهای دیگر کوچه میان بر هدایت می کند.
کسی آنجا نیست…
زن یک لحظه می ایستد. نفس های عمیقی می کشد.
زن: گمش کردیم!
اتومبیل را روی دنده گذاشته و سرعت می گیرد.
باران نم نم می بارد.
آهنگ برف پاک کن ها.
اتومبیل در طول جاده ساحلی خلیج پیش می رود.
زن با صدایی پر احساس که از خاطرات اش سرچشمه می گیرد حرف می زند و اتومبیل را می راند.
زن: پدرم، وقتی من کوچک بودم ناگهان غیب اش می زد… بعضی وقت ها به خاطر این که بازی می کردیم، غیب اش می زد…. فکر می کردم یک جایی داخل خانه، پشت یک پیچ پیداش می کنم، با هیجان دنبالش می گشتم. بعضی وقت ها هم بی خبر ناپدید می شد… آن زمان ها، اوایل فکر می کردم داریم بازی می کنیم. یک جایی مخفی شده، داره بازی می کنه، همین حالاست که پیداش کنم…
پدرم قد بلند و لاغر بود… صورتش نرم، نگاه هاش غمگین بود….(چشمانش نمناک می شود). اما همیشه این طوری نبود… وقتی کار اشتباهی می کردم ابروهاش در هم می رفت، همه چیز توی صورتش کاملاً به هم می ریخت. در این جور مواقع، موقعی که خیلی از دست من عصبانی می شد غیب اش می زد. (اشک از چشمانش شروع به ریختن می کند). بهش می گفتم، عصبانی نشو پدر، چی میشه. از این به بعد خوب سوار اسب می شوم… سفت و سخت می چسبم بهش… روی زین اش صاف صاف می نشینم… وقتی تو غیب ات می زنه من نمی تونم تحمل کنم. ساعت ها داخل خانه می گشتم، جاهایی را که چهل بار به آن سر زده بود، بارها و بارها نگاه می کردم(شروع به گریستن می کند).
می گفتم، کجایی پدر. بیا بیرون. دیگر نمی کنم… هوا داره تاریک می شه، می ترسم، دیگر قایم نشو، همون طوری می شوم که می خواهی… از دست من عصبانی نباش، قایم نشو دیگه… با من حرف بزن، خواهش می کنم، خانه خالی است، خواهش می کنم، خواهش می کنم…
جایی در بلندی های خلیج
اتومبیل در مکانی نا معلوم، به کناری کشیده شده و ایستاده است.
سکوت. باران نم نم می بارد.
زن هنوز به آرامی گریه می کند.
عکاس درمانده او را نگاه می کند.
به آهستگی به او نزدیک می شود، دست هایش به طرف موهای زن می رود.
یک لحظه مکث می کند، سپس به نوازش می پردازد.
عکاس: گریه نکن، لطفاً گریه نکن…
زن کمی به خود می آید. سکوت.
زن: خیلی تشنه ام شد… برایم آب می آوری؟
عکاس: آب؟
زن: آب.
عکاس به اطراف نگاه می کند، بقالی را می بیند، از اتومبیل پیاده می شود.
زن در اتومبیل تنهاست، به درون افکار خود فرو رفته است.
عکاس وارد بقالی شده است.
عکاس: آب دارید؟
بقال: (خوب نمی شنود) متوجه نشدم؟
عکاس: آب! آب دارید؟
بقال: داریم.
عکاس، بطری آب در دست، از بقالی خارج می شود.
اما زن و اتومبیل ناپدید شده اند.
عکاس به جاده خالی نگاه می کند.
احساس تنهایی، ناتوانی.
در خانه عکاس
عکاس در رختخواب اش دراز کشیده، چشمانش را به سقف دوخته است.
صدای تیک تاک صدها ساعت مغازه ساعت ساز.
تصویر ساعت ها: صدها ساعت که در تاریکی و تنهایی تیک تاک می کنند.
در روشنایی صبحگاه عکاس از رختخواب برمی خیزد.پشت میز می رود. به عکس هایی که تازه گرفته نگاه می کند.
اندیشناک است.
ناگهان، به شکلی مصمم عکس ها را جمع و دسته می کند.
عکاس در خانه خالی زن
عکاس به سرعت وارد خانه زن می شود.
با همان سرعت و مصمم از پله ها بالا می رود.
دو حمال آخ و اوف کنان در حال پایین آوردن یک کمد سنگین[در فیلم کاناپه] از طبقات بالا هستند.
هنگامی که عکاس از کنارشان عبور می کند، برای یک لحظه نگرانی در چهره وی ظاهر می شود.
از در باز، وارد آپارتمان زن می شود.
تعجب: آپارتمان زن خالی است.
روی کف اتاق ها، صدها عکس از چهره ها، بریده های روزنامه…
مجله ها، آلبوم ها…
عکاس، انگار هنوز کاملاً متوجه نبودن زن نشده است… حیرت زده به عکس های روی زمین نگاه کرده و دور خود می چرخد.
خم شده و یکی دو عکس را برداشته نگاه می کند،سپس روی زمین می اندازد.
به طرف دربان می رود که در حال جمع و جور کردن آنجاست.
عکاس: می دونی کجا رفته؟
دربان: نه. بعد از بیست سال در عرض دو روز رفت.
عکاس: لوازم ؟
دربان: همه چیز را به این سمسارها فروخت.
عکاس، متوجه میز کوچکی می شود که در قسمت دیگر اتاق است.
روی میز همان آینه، اتو و چراغ قرار دارد.
سمسار با گونی در دست وارد می شود. این سه شیئی را به سرعت داخل گونی گذاشته، خارج می شود.
عکاس در برابر مغازه ساعت ساز
عکاس با قدم های شتاب زده به سوی مغازه ساعت ساز می رود.
به محض دیدن مکث می کند: مغازه بسته است.
کرکره پایین کشیده شده.
روی آن تابلوی : کرایه داده می شود.
اما عکاس با دست و نومیدانه کرکره مغازه می کوبد.
یک لحاف دوز با کمان حلاجّی از کنارش رد می شود.
لحاف دوز: بسته است… بسته…
عکاس: کجا رفت؟
لحاف دوز: قاطی درویش ها شد.
عکاس درمانده ایستاده است.
ویرانه ای متعلق به دوره بیزانس
عکاس کنار دیواری نشسته است.
اندوه گم کردن رد زن و ساعت ساز.
کناره های خلیج. درخت های کوچک عریان و غم انگیز…
عکاس عکس چهره هایی را که برای زن آورده بود، به هوا پرتاب می کند.
عکاس، در خانه
شب. عکاس، در کنار رخت خواب اش کز کرده، در نور ضعیف چراغ برق کوچه[در فیلم چراغ مطالعه] حرف های زن را با هیجان به یاد می آورد.
عکاس: سلام، حال تون چطوره؟ دست خواهیم داد. از پدرم برایش حرف خواهم زد. یک بار دیگر از دست هایش برام حرف می زنی؟ خنده اش؟ چیزی که یک چهره را از چهره دیگر متمایز می کند چیست؟ یک قصه… چهرۀ با معنی همیشه قصه ای تعریف می کند… خیلی تشنه ام شد… برایم آب می آوری؟
در زده می شود. عکاس بلند شده، می رود و در را باز می کند.
پستچی است.
پستچی: تلگراف دارید.
عکاس تلگراف رامی گیرد، در حال گرفتن دفتر دریافت[در فیلم قبض رسید] را امضا می کند.
عکاس: پدرت مرد. به خانه بیا.
مات و مبهوت در میانه اتاق می ایستد.
اتوبوس
اتوبوس بین شهری، در جاده ای صاف و مستقیم، در دشتی باز به سرعت پیش می رود.
عکاس جایی در انتهای اتوبوس کز کرده، نشسته است.
از پنجره ای که کنارش نشسته صدها درخت سپیدار ریز و نازک دیده می شود.
اتوبوس در دل شب پیش می رود، چراغ هایش در تاریک و روشن هوا نزدیک شده، رد می شود و می رود.
چون بتابد آفتاب معرفت از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود گلخن دنیا برو گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او خود نبیند ذرهای جز دوست او
هرچ بیند روی او بیند مدام ذره ذره کوی او بیند مدام
صد هزار اسرار از زیر نقاب روز میبنمایدت چون آفتاب
صد هزاران مرد گم گردد مدام تا یکی اسرار بین گردد تمام
کاملی باید درو جانی شگرف تا کند غواصی این بحر ژرف
منطقالطیر، بیان وادی معرفت
لحاف دوز در اینجا از اصطلاحی عامیانه استفاده می کند که ترجمه تحت الفظی آن این است “قاطی چهل دزد شد” این اصطلاح در مورد کسانی به کار می رود که ناگهان ناپدید می شوند و دست به کارهای عجیب و غریب می زنند. هم چنین کسانی که دست از دنیا شسته و زندگی گوشه گیرانه ای را در پیش می گیرند که با توجه به معنای دوم و حوادث آتی فیلمنامه کلمه درویش را انتخاب کردم.