حسی آشنا در ایران

نویسنده

‏‏ نانسی پنروز ‏

اولین روز اقامتم در هتل با مزه های آشنائی همراه شد: ماست سرد،غلیظ و خامه دار، برنج قد ‏کشیده و آراسته به زعفران، تکه های نان سنگک- نان پهنی که در تنور برشته شده، و گوجه ‏های آبداری که روی آتش پخته شده بودند. همگی در اندازه های مناسب برای قرار دادن در ‏کنار سیخ هائی از کباب آماده شده بودند.


این مزه ها خاطرات را در ذهنم زنده کرد. من را به 50 سال پیش برد: من 5 ساله بودم، یک ‏دختر کوچک آمریکائی در تهران، جائیکه پدرم برای یک دوره دو ساله از سوی بنیاد ‏خاورنزدیک مأموریت داشت.


اکنون در اوت 2008 برای اولین بار به آنجا برگشته ام. بازدید مجدد از این فصل زندگی ام ‏که سال ها با خاطراتی خوش در قصه های خانوادگی زنده مانده بود، مرا هیجان زده کرده ‏است.


قبل از سفرم چیزهائی مرا می ترساند: آیا به عنوان یک جهانگرد آمریکائی با خشونت روبرو ‏خواهم شد؟ آیا از پس پوشیدن روسری برمی آیم؟ قوانین ایران از زنان می خواهد در انظار ‏عمومی روسری به سر کرده و لباس های گشادی که تا مچ دست و پا را می پوشاند به تن کنند.


دلیلی برای هیچ کدام از ترس هایم وجود نداشت.


در سفر دو هفته ایم، هیچوقت با خشونتی روبرو نشدم. حتی به سر داشتن روسری هم آنقدر که ‏فکر می کردم بد نبود. من دوستی بی دریغی را تجربه کردم.


ایرانی هائی که من با آنها در بازار، چایخانه ها، مدرسه و بناهای تاریخی گفتگو کردم، از ‏اینکه آمریکائی ها برای دیدار و فراگرفتن چیزهای ابتدائی از کشورشان به آنجا بروند، ‏خوشحال می شوند. رد و بدل شدن یک لبخند، تنها کار لازم برای شروع کردن یک گفتگو ‏بود.


پنج زن جوانی را که در بازار شیراز دیدم به خاطر دارم. آنها دانشجو بودند. جزء زنانی که ‏اکثریت صندلی ها در دانشگاه های ایران را به خود اختصاص داده اند. وقتی فهمیدند من از ‏‏«آمریکا» آمده ام، خیلی هیجان زده شدند. وقتی برای گرفتن عکس دسته جمعی ایستادیم، ‏بازوهایمان را به هم چسباندیم و دانشجوی بغل دستی در گوشم نجوا کرد: «من خیلی خوشحال ‏هستم.» من هم همان احساس را داشتم.‏

در پایان دیدارم از بنای تخت جمشید با یک زن به گفتگو نشسته بودم. در آنجا ستون های ‏حکاکی شده از سنگ های آهکیسر به فلک کشیده بودند و امپراطوری عظیم پرشیا را در ‏‏2500 سال پیش به نمایش می گذاشتند. من و آن زن در زیر سایه به استراحت مشغول بودیم و ‏او گفت به تازگی از شغلش به عنوان مدیر پروژه های صنعتی بازنشسته شده است. من از ‏دیدن او لذت بردم، زیرا نگاه من درباره اینکه زنان در بسیاری از صحنه های زندگی ایران ‏فعال هستند را مورد تأیید قرار می داد. ‏

من دانش آموزانی را دیدم که برای گردش محلی عازم چهلستون اصفهان بودند. آنها من را ‏مثل دریائی از توپ های پینگ پنگ دور کردند و فریادزنان می پرسیدند «کجائی هستی؟». ‏من هم فریاد زدم: «آمریکائی» و البته بازهم نوبت به گرفتن عکس دسته جمعی رسید. هرکدام ‏از بچه ها یک دوربین عکاسی داشتند. فکر می کنم صورتم از بس که لبخند زدم درد گرفته ‏بود.


این خونگرمی و استقبال عمیقاً آشنا به نظر می آمد. قصه های خانوادگی که من با آنها بزرگ ‏شده بودم هم پر از ایرانی هائی بودند که به دوستانی ارزشمند و همکاران والدین من تبدیل شده ‏بودند.‏

به کمک یک دست نوشته و عکس های رنگ و رورفته، سعی کردم خانه دوطبقه ای در ‏تهران را که در سال های دهه 1950 در آنجا زندگی می کردیم پیدا کنم. اما سراسر آن خیابان ‏نوسازی شده بود و دوباره ساخته شده بود و آن محله پر از برج های چندین طبقه شده است. ‏شهر بزرگ شده است.‏

اما من برای وصل شدن دوباره به ایران، نیازی به پیدا کردن آن خانه نداشتم. مزه ها، بوها، ‏مکان ها و بیشتر از همه، مردم مرا به دوران کودکی ام بردند؛ باوجود اینکه حالا خاطرات ‏دوران بزرگسالی ام را می ساختم. ‏

در شهر خودم، سیاتل، یک رستوران ایرانی پیدا کرده ام که عطر برنج آشنائی دارد. مزه اش ‏هم پاسخی به اشتیاق من برای بازگشتن به ایران است. ‏


منبع: سیاتل تایمز- 10 اوت ‏