سی و چهار سال قبل، در شبی زمستانی، پادشاه سابق مغرور و در اوج، در تالار کاخ سعدآباد بالای میزی جا گرفته بود و روبرویش جیمزکالاهان وزیر خارجه و بعدا نخست وزیر بریتانیا به عنوان میهمان دربار. سر شام کالاهان چند دقیقه ای وقت ملوکانه را گرفت با تعریف از خاندان اسدالله علم محرم و مشاور شاه، رعشه به جان وزیر دربار شاهنشاهی افتاد و در دفتر یادداشتش ابراز نگرانی کرد و از عاقبت خود ترسید با این تعریف. و همان جا نوشت “شاهنشاه با کمال آقائی تائید فرمودند [اما] اگر زمان اعلیحضرت رضاشاه کبیر چنین پیش آمدی می شد، یقینا ظرف هفته های آینده کلک من کنده بود”.
اسدالله علم تا شب نگران بود و تفریح بعداز ظهر هم نگرانی و غم از دلش به در نبرد، تا سر شام وقتی که سگ بزرگ شاه به بشقاب ها سر کشید و ملکه او را چخ کرد و شاه برآشفت که چرا همچی می کنی، تملقی گفت تا همانند بقیه باشد و فغان ملکه را بلند کرد که گفت همه حتی از این سگ هم تملق می گویند بگذارید یکی باشد که بگوید. علم سعی کرد با این تملق دل رهبرش را به دست آورد.[نقل از گزارش شنبه شانزده اسفند جلد پنجم یادداشت های علم]
در آن زمان که این وقایع گذشت محمود احمدی نژاد رییس جمهور فعلی ایران شانزده پانزده سالی داشت. همان که امروز دنیا او را بیش تر از پادشاه سابق می شناسد و روزنامه ها بیش تر درباره اش می نویسند، و عکسش بیش تر از شاه همه جای جهان هست، و بیش تر از شاه به سازمان ملل رفته و نطق کرده است. اما شاه نگران وی بود. چرا که در گفتگو با کالاهان گفت “من فکرم متوجه سی سال آینده است”. صحبت از نسل آینده ای بود که به گفته وی قرار بود در ایران با غرور زندگی کند. و همان طور که آقای احمدی نژاد سی سال بعد نگران جهان بود و قصد مدیریت جهان را داشت، شاه هم در آن روز گفت که نگران آینده جهان است. و چنین پیداست که نگرانی او آینده نه فقط ایرانی ها بلکه جهانیان از جمله باراک اوباما هم می شد که در آن زمان در هاوائی مدرسه می رفت و در یک اتاقک دو در دو ونیم در آپارتمان مادر بزرگش در هاوائی زندگی می کرد. صورت جلسه دیدار شاه و کالاهان نشان می دهد که پادشاه آخرین همچنان که گفته بود نگرانی از سی سال بعد جهان داشت و گسترش کمونیزم و کمبود انرژی و رشد فقر در جهان.
در آن زمان نه که در سر پادشاه آخرین ایران که در سر هیچ کس نمی گشت که سی سال بعد در همان روزها ایران درگیر انتخاباتی خواهد بود که احمدی نژادی از آن به ریاست جمهور می رسد و به کاخ سعدآباد می رود. گرچه انگلیسی ها برایشان عجبی نداشت که کسی پیش گوئی کند که دیوید میلبند [آن زمان شش ساله] سی سال بعد به جانشینی کالاهان به وزارت خارجه بریتانیای کبیر خواهد رسید. چنان که برای مردم ایالات متحده هم تصور رسیدن سیاهی مانند اوباما به کاخ سفید چندان دور از ذهن نبود. در مردمسالاری های گردشی همه چیز قابل تصورست. در شرق است که تغییرات به یک گردش چرخ نیلوفری است که چنان پشت پائی فلک به مغروران می زند که یکباره دید کاخ آرزوهایشان گودالی متعفن می شود که تنها سگ ها آن هم نه سگ های بزرگ اشرافی در ان لانه خواهند کرد. مثل همان مغاکی که صدام در آن پنهان بود بعد از ساخت پنجاه قصر عجب در حاشیه دجله و فرات.
و در این شرق که گفتم زندگانی داریم. ما در همین شرق به زندگی خیره ایستادگانیم. ما روزنامه نگاران همین سوی عالمیم. وقایع نگارانیم و از جمله باید وقایع خود را بنویسم. و چنین است که من قصد دارم کوتاه بنویسم در این سی سال بر روزنامه نگاری این ملک چه گذشت.
سی سال پیش
سی سال پیش مردم ایران، اکثریتی از جمعیت سی و چند میلیونی ایران، انقلابی کردند که در هیچ جام جهان بینی دیده نشده بود و هیچ نشانه و اثاری از آن بر صفحه عالم ثبت نبود و هیچ اسطرلابی هم آن را کشف نکرده بود. این انقلاب اینکا بعد سی سال چنین پیداست و عقلای جهان چنان می نویسند که گوشه گوشه عالم را تکانی داده است به هر حال. همین روزها تحلیلگر روزنامه لوس آنجلس تایمز نوشت و آقای علی لاریجانی رییس مجلس شورای اسلامی هم گفت که حمله غزه و جسارت حماس و قدرت حزب الله همه از برکت انقلاب اسلامی است. حالا برخی این می گویند و به خود مفتخرند که در چنین انقلابی سهمی داشته اند و هنوز دارند. بعضی هم این می نویسند تا به قدرت های جهانی بگویند بیهوده در انبار دیگران دنبال شغال نگردید، تفنگتان را پر کنید تا نشانش را بدهیم. فرقی نمی کند. هر کس به زبانی وصف انقلاب سی سال پیش ایرانی را می گوید.
اما در جست و جوی سرگذشت قلم در این سی سال باید گفت که قبل از انقلاب دیری بود که کسی در صفحات روزنامه ها به دنبال جرقه ای نمی گشت. شعله خاموش شده بود و صفحات روزنامه های همشکل و مجلات رنگین که رنگین نامه نام گرفته بودند، درددل جامعه را خلاصه می کردند در ترافیک تهران، دشواری صدور جواز ساختمان، سرگردانی گاوها در جاده های بین شهری و طرح جامع شهری. دستگاه عریض و طویل سانسور دیری بود که دیگر مشتری نداشت. محرمعلی خان بازنشسته شده بود و جانشین وی دیگر کسی را نمی ترساند. شعار سردبیرها شده بود ”بیائید محرمعلی خان خود باشیم” و این را داده بودند نظام العلما به خط خوش نوشته بود و زیر شیشه میزها گذاشته بودند. شاید بزرگ ترها به عادت مانده از روزهای بعد از شهریور، هنوز اگر دستشان می رسید نغمه ای ساز می کردند، اما انگار نسلی که از دهه چهل وارد صحنه شد، از همان اول قصه غصه نسل گرفتار استوار ساقی و سرهنگ زیبائی را شنیده بود که دامن برکشیده می رفت. یاس و دلمردگی حاصل کودتای 28 مرداد با داغ شلاق های حمام زندان قصر که شاعران نسل قبل خوب وصفش کرده بودند، و حکایت اتاق های تمشیت در گوش ها جاگیر شده بوده بود. ما کوشیدیم از کوچه سیاست عبورمان نیفتد.
بزرگ تر هائی بودند که هیچ گاه آرام نداشتند اما اکثر نسل جوان دهه چهل شعر گفت، گزارش نوشت، داستان ساخت، به حروف سربی و ایهام و تعبیرهای گنگ دلبسته بود. برای سیاست بازی هم سری به کتاب های جلد سفید زد. از مادر گورکی تا برویم گل نسترن بچینیم. داشتن مدافعات خسرو روزبه دیگر حداکثر جسارت بود که وقتی در کشو میز نوجوانی در بخش آگهی های روزنامه آیندگان پیدا شد. سه سالش به کمون فرستاد و وقتی برگشت مردی پخته و کمون دیده و صاحب اعتباری شده بود.
در نیمه دوم دهه پنجاه حکایت جوان و دانشجو و روزنامه نگار این شد که شاه و حکومتش اصرار داشتند که سیاسی شو، آن ها نمی شدند. پیراشکی خسروی، بیسترو پاپ، پنجشنبه های سینما رادیو سیتی، کلاس های رقص خانم لازاریان ترجیح داشت. حکومت به تاکید امثال احسان نراقی ها به فکر افتاده بود که بی تفاوتی جوانان خطرناک است برای امنیت ملی، اما این سخنان شیک به کمیته ضد خرابکاری راه نداشت از همین رو جوانان رکاب نمی دادند. کار بدان جا رسید که شاه و هم سن و سالانش که به نخست وزیری و وزارت و تیمساری رسیده بودند، در هر فرصت گلایه می کردند که چرا جوانان همه در فکر شلوار جین هستند و می خواهند شبیه الویس پریسلی و آلن دلون باشند. چرا شادی نیست چرا کسی به ماجراهای کشور اعتنا ندارد، چرا شهر مرده است. آنقدر گفتند که به فکر افتادند حزب رستاخیز بسازند که بی تفاوتی ها را چاره کند.
در دانشگاه درست است که دانشجویان مخالف را می گرفتند اما در هر فرصت ملکه انتقاد داشت که چرا دانشجویان سیاسی نیستند و چرا خیایان آناتول فرانس هیچ شباهتی به سیته یونیورسیته پاریس [آن هم در دهه شصت] نیست. اما خبر می رسید که در خوابگاه ها دانشجویان نشانی پیچ و خم کوه های سیراماستر را بهتر می دانند تا سراهای ارتفاعات نور و کجور. اما به محض آن که عده ای رفتند تا این نگرانی را به فعل درآورند، و در سیاهی جنگل های نور شاخه هائی به سوی نور فریاد کشیدند ناگهان هیبت ارتش شاهنشاهی با توپ و تانک و هلی کوپتر به پرواز درآمد و امر جهان مطاع شرف صدور یافت که محوشان کنید.
برای نظام همان چند نفر هم اسباب تعجب بود. چریک ها کشته شدند درگیری ها. ساواک مغرور و شادمان بود، اما پادشاه آخرای فروردین سال 54 به مشیر و مشار خود اسدالله علم گفت :“جای تعجب است که دیروز در یک جلسه هزار نفری دانشجویان تهران، ششصد نفربرخاسته برای شهدا، همین خرابکاران ادای احترام کردند” علم با تایید نگرانی اعلیحضرت به عرض می رساند “گاهی کار شست و شوی مغزی به این جاها می کشد. فرمودند آخر چرا خودمان نمی توانیم این کار را بکنیم” یعنی مغزشوئی را.
و نه روزنامه نگاران مغرشوئی می توانستند و نه حتی نویسندگان در استخدام دربار و مراکز دیگر که از زیر دستشان نامه رشیدی مطلق به در آمد. ناگهان سرکنگبین صفرا فزود. نامه ای که گفتند پادشاه خود نویسنده اش بود، اگر نه به هر حال سفارش دهنده و تصویب کننده اش بود، جرقه ای شد و به انبار باروت زد. انقلاب شد.
انقلاب شد
انقلاب که شد دیگر لازم نبود کسی نگران بی تفاوتی مردم باشد. به فرمان انقلاب ناگهان همه مردم سیاسی شدند. نه روزنامه ها که بی مجوز راهی خانه ها شدند، رسم های ربع قرنه را شکستند و پرده گشا شدند. دولت های مستعجل آمدند مهلت بخواهند اعتصابی درگرفت که جز با محو کامل سانسور و پایان اختناق پایان نیافت. و وقتی منتشر شد در صفحه اول همه شان تصویر رهبر بعدی کشور بود که ربع قرن کسی تصویرش را در روزنامه ها ندیده بود. و از فردای آن روز، روزنامه ای نفروخت مگر آن که سیاسی بود. روزنامه ای نگرفت مگر آن که آموزش سیاسی داشت. روزنامه ای خوانده نشد مگر آن که به اوضاع کشور اعتنا داشت. همان که پادشاه و ملکه و نخست وزیر نگرانش بودند وقتی اتفاق افتاد و جوانان اعتنا کردند به مسائل کشور که جز “مرگ بر شاه” چیزی نمی گفتند و نمی خواستند.
به فرمان جادوئی انقلاب سیاسی شدند. نفس انقلاب چنین بود. حتی آنان که از برابرش گریختند، اگر خواننده کاباره بودند یا صابون فروش شمس العماره سیاسی شدند. انقلاب وردی داشت که در همان چند روز اول، نشریات زرد را هم سیاسی کرد گیرم نویسندگانش به جای جین مانسفیلد و خدا زن را آفرید، افشاگر رازهای خصوصی درباریان شدند.
این روزنامه نگاری، متعلق به زمانه خود بود. جامعه ای انقلاب کرده که به سرعت انقلاب دوم هم کرد و سفارت ابرقدرت را هم گرفت و خیابان تخت جمشید شد گاردن پارتی سیاسی شب های مرگ بر آمریکا. و چیزی نگشته جنگ هم رسید و آب گرم کن های گدازان صدام هم بر بالای سرها به گردش در آمد.
انگار نه که شش سال پیش در همین شهر پادشاه نگران جهان سی سال بعد بود، متملقان و دلالان مدهوش پترو دلار هم در صف. جامعه کوپنش را می گرفت و در صف های خرید به گفتگو درباره سیاست مشغول بود. سیاست با کوپن به خانه ها می آمد، با موشک صدام تا عمق خانه ها رسوخ می کرد. اگر سیاسی نباشی. اگر ندانی چه معنا دارد شعار ”آمریکا از شوروی بدتر است شوروی از انگلیس و انگلیس از هر دو آن ها”. چیزی کم داری. حالا دیگر عادی ترین حادثه سفر وزیر خارجه است به بورکینا فارسو، و وقتی هم جنگ تمام شد چون این عادت جاگیر شده بود، عادی ترین کارها تظاهرات علیه صرب ها به نفع بوسنیائی ها بود.
و همین حکایت را بگیر و بگذر. سی سال چنین شده است، بعد از بیست و پنج سال دوری از سیاست، اینک سی سال همه درگیر سیاست. روزنامه نگاران هم نه جدا از مردمانند.
سی و چند سال قبل وقتی سردبیر کوتاه قد مجله فردوسی بلند شد در جلسه سندیکا که “بابا همه اش که مشکل خانه و بیمه نیست، باید برویم و درباره سانسور اعتراض کنیم” جوان تر ها فکر کردند چه حرف ها. و این زمانی بود که آقای احسنی به عنوان نماینده ساواک شب ها در هیات تحریریه می نشست و تیترها را می خواند و اندازه شان را تعیین می کرد.
اما انقلاب چنان سیلی به راه افتاد و چنان سیلی به گونه روزگار زد که دیگر باید یکی ترمز را می کشید تا سیاست را بیرون بریزد. از مجلات زنانه، خیاطی و فنی و آشپزی. سیاست شد رزق و روز و شب جامعه و روزنامه ها هم. اما ملاحظات جنگ [و بعد از ملاحظات خاص نوسازی] گرچه روزنامه نگاران و روزنامه ها را سیاسی کرد اما آزاد نکرد. این همان بود که ماند تا دوم خرداد. و بدینسان روزنامه نگاران بدان رسیدند که سی سال قبل اندر طلبش با انقلاب همراه شده بودند.
و پاندول در نوسان از این قطب بدان قطب، صد و اندی چراغ را دید که خاموش شد و همان نشریات بودند. دویست تن از اهل قلم را دید که راهی محبس شدند که همان سوزنبانان بودند و چراغداران. اما باری این شعله دیگر خاموش شدنی نیست چرا که پشت به انقلابی داده که خواست بزرگش آزادی بود که در شعار میان استقلال و جمهوری اسلامی جا گرفته و محکم ایستاده بود. در آن سال های دور گاه کسی پوف می کرد و لرزه ای به جان شعله می افتاد، اما دیگر خامشی در آئین چراغ نبود.
گفتا تو از کجائی کاشفته می نمائی