از اینجا

نویسنده

اندر فواید نبش قبورِشاعرانِ کلاسیکی که به‌ندرت خوانده می‌شوند

جُز وحشت‌اَم نیفزود…

 مهدی یزدانی‌خُرم

 

 

ادبیاتِ کلاسیک ایران در دانشکده‌های ادبیات زنده‌گی می‌کند و طنین و بسامدش در فضای بیرون از این جامعه بسیار اندک است و می‌دانیم که در یکی از بدترین دوره‌های فکر در ایران به سر می‌بریم. شاید پرداختن به ادبیاتِ کلاسیک به این شکلی که امروزه انجام می‌شود، تزیینی‌ترین و بی‌مصرف‌ترین حالت باشد، امری که مانند احترامِ واجب است به گورِ مرده‌گان. واقعا نویسنده‌ی ایرانی چرا باید ادبیاتِ کلاسیک بخواند؟ این سوال همیشه برای‌اَم مطرح بوده. از زمانی که دانشجوی ادبیاتِ فارسی در دانشگاهِ تهران بوده‌ام و شاهد وضعیتِ رقت‌انگیز بیشترِ دانشجویانِ این رشته تا امروز که هنوز گمان می‌کنم دغدغه‌ی خوانش مدامِ ادبیاتِ کلاسیک می‌تواند نمود مدرنیته را در ادبیات بیش از پیش آشکار کند. حافظ، سعدی، خاقانی، نظامی، فرخی سیستانی، سنایی، فردوسی و… تنها گوشه‌ای از نام‌هایی هستند که تکه‌ای از ذهنِ انسانِ ایرانی – اسلامی در آثارشان مستتر است. انسان‌هایی که در پیله‌ی داشکده‌های ادبیات چنان حریمی برای‌شان کشیده شد و چنان دیواری دورشان بالا رفت که در دهه‌های اخیر عطایِ خواندنِ آثارشان به لقلی‌شان بخشیده شده. سال‌ها آموزش ناصحیح و رُعب‌آورِ آثار این شاعران و نویسنده گان در کتاب‌های درسی نیز نفرتی را به وجود آورد که بسیاری از یاد نخواهند بُردش. اما چرا باید کلاسیک‌ها را خواند؟ می‌دانم خیلی‌ها می‌نویسند که ایشان میراثِ فرهنگی هستند و بر فلان و بَهمان شاعرِ آلمانی یا فرانسوی تاثیر گذاشته‌اند و… اما چنین استدلال‌های صدا و سیمایی‌ای به درد همان کارمندان و مجریانِ همین برنامه ها می‌خورد که در دهه ی اخیر با انواعِ برنامه‌های خسته‌کننده و فاضل‌ماآب‌شان در نادوست‌داشتنی‌تر شدنِ این میراث برای بسیاری مخاطبان سنگِ تمام گذاشتند. هانا آرنت در کتاب «حیاتِ ذهن» از فردیتِ روشنگرانه‌ای می‌گوید که با توجه به سنتِ پیشینیان شکلِ مضاعفی می‌یابد. این فردیت انسانِ تاریخی را در مرحله‌ی داوری قرار می‌دهد و همین داوری‌ست که باعث می‌شود او نسبت به شرِ عالم بی اعتنا نماند. درواقعِ همین داوری‌ست که تفاوت‌ها را می‌سازد. بحثِ آرنت را می‌توان در چنین مفهومی نیز بازخوانی کرد؛ این‌که انسانِ ایرانی با درکِ ادبیاتِ کلاسیک‌اش به عنوانِ سندی مکتوب از وضعیتِ روحِ جامعه در دوره‌های مختلف میزان عقلانیت را بررسی کند. سوال این جا ست که چرا ما نیازمند درکِ “عقل” هستیم؟ پاسخ مهم به این پرسش در یک جمله است و آن این‌که روند فکر در طولِ تاریخ است که جایگاهِ عقلِ فردی را در دورانِ معاصر تبیین می‌کند. اگر رد شعرِ سنایی دقیق می‌شویم و ریشه‌های عرفانِ نزدیک به شریعت را در آن می‌یابیم، درواقع مشغول تماشای رابطه‌ی عقل و فکرِ شاعر هستیم در تقابل با پدیده‌های مختلفِ روزگاری که یکی از بحرانی‌تریندوره‌های حیاتِ فکری در ایرانِ جغرافیایی‌ست. این تاریخِ فکر از دلِ همین آثار بیرون می‌زند. و شاید تاریخ ضدیت با فکر. نمادهایی چون حافظ یا سعدی تنها بخش کوچکی از این ادبیات و تاریخِ اندیشه هستند و نویسنده ی ایرانی باید با رویکرد به چهره‌های بیشتر و شاید کم‌شهرت تر این مسیر را بسازد. حافظ یا سعدی به دلایلِ مختلفی محبوب‌ترین شاعران و احتمالا زنده‌ترینِ آن‌ها هستند در روزگارِ ما. اما اینان نماینده‌ی کلِ فکر یا نابخردانه‌گی ایرانی نیستند. متاسفانه عدمِ شرح‌نویسی مدرن بر آثار شاعران-متفکرانِ ایرانی و نگه داشتنِ ایشان در دانشکده های ادبیات اجازه نمی‌دهد ما مدام خوانش‌های مختلفی از ایشان داشته باشیم. در مقایسه‌ای کوچک کافی‌ست نقش مثلا شکسپیر، چاوسر، دانته یا هومر را نگاه کنیم در فرهنگِ معاصرِ اروپا و آمریکا. هزاران کتاب و بازخوانی‌های روش‌مند با متدهای مختلف از آثار این شاعران انجام شده و نسبت‌شان با ادبیات و فهم در روزگارِ معاصر به بحث گذاشته شده اما ادبیاتِ کلاسیکِ ایران چنان در بند و دستِ فضلای دانشگاهی‌ست که اگر مثلا کتابی ماند خوانش درخشانِ بابک احمدی از تذکره‌الاولیاء چاپ شود یا مقالات خواندنی محمدعلی همایونِ کاتوزیان از برخی جنبه‌های زیستِ سعدی در کتاب “سعدی شاعرِ عشق و زندگی”، در حکمِ استثناء می‌ماند. البته در دوره‌ای خواندنِ برخی متونِ ادبیاتِ کلاسیک ناگهان مُد شد. “تاریخ بیهقی” شاید مهم‌ترین کتابی بود که به خاطرِ آموزه‌های گلشیری مورد توجه قرار گرفت و کمی بعد، آرکائیسمِ برآمده از آن متن‌های خنده‌داری را ساخت که ناشی از عدمِ فهمِ تئوریک از معنای بازخوانی آثارِ کلاسیک بود. بسیاری از مخاطبان نیز سراغ آدم‌هایی در این ادبیات رفتند که بنا بر مُد آن روزگار نه‌چندان دور مدرن معرفی شده بودند! مولانا، احمد غزالی یا حتا عین‌القضات همدانی و شهاب‌الدین سهروردی، بی هیچ زمینه‌ی فکری و تاریخی‌ای محبوب شدند و به همان سرعت هم اکثرشان محترمانه کنار گذاشته شدند. موجی که درست شده بود از پایه اشتباه بود و در عینِ‌حال مشکل این بود که بسیاری می‌خواستند با خواندنِ چند متنِ معتبر و از طریقِ آن‌ها داستان‌هایی گلشیری‌وار بنویسند. از سویی دیگر مشهورترین چهره‌ی شارحِ ادبیاتِ کلاسیک بینِ چند نسل، محمد رضا شفیعی‌کدکنی نیز با وجود آثار فوق‌العاده‌اش بیش از هر چیز دغدغه ی سنت زیبایی‌شناسانه‌ی این آثار را داشت تا معنا و روش‌مندی تاریخی و فلسفی‌شان را. پس دوباره شاهد این شدیم که در نهایت کتاب‌های شفیعی‌کدکنی را بخریم و حافظ و سعدی بخوانیم. بازخوانی فلسفی ما که می‌بایست داوری فردی‌مان را نسبت به روند عقل رقم می‌زد کناری گذاشته شد و بی‌توجه به انبوه‌نام‌ها و آثارِ ادبیاتِ کلاسیک، نسبت به این مفهوم صحبت شد. من دنبالِ طرحِ چیزی به نامِ «فکرِ بومی» و امثالهم نیستم و فکر می‌کنم درکِ همه‌جانبه ی مسعود سعد سلمان بیش از همیشه می‌توان سُنتِ زندان‌رفتنِ آرتیست را در تاریخ ایران نشان دهد و روندی را که فکرِ روشنگرانه می‌طلبید و در ازای آن محکوم شد. همین وضع است درباره‌ی انبوه ‌جنازه‌هایی که از شاعران و عرفای ایرانی به وجود آمد؛ از سهروردی و عین‌القضات گرفته تا عبید زاکانی و منصور حلاج. درکِ آثارِ این آدم‌ها یا محدوده‌های فکری‌شان یک کلِ تاریخی به وجود می‌آورد. کلی که به زعمِ هگل از فردیتِ هر یک از ایشان ساخته شده و همین کل است که درباره‌ی آن فرد گاه داوری و تصمیم‌گیری‌های خاص کرده. کلی که تبدیل شده به قدرتِ حاکم و خود را مجزا کرده از جامعه. بنابراین افسوسی که مثلا در شعرِ خاقانی وجود دارد، بیان‌گرِ تنهایی آرتیست است در جامعه‌ای که چند تکه و گوناگون است. نمی‌خواهم بحث را خیلی گسترده کنم، بنابراین بازمی‌گردم به این باور که ادبیاتِ کلاسیک در عینِ این‌که ما را با نگره‌های زیبایی‌شناسی متفاوتی آشنا می‌کند و می‌توان از آن‌ها ایده‌های نو بیرون کشید، تاریخ فکر یا ضدیتِ با عقل را نیز روایت می‌کند و جامعه ی فرهنگی محتضر ایرانِ امروز به شدت نیازمند این خوانش است تا فردیتِ خود را بازیابی کند. وقتی انبوهی از تاریخ بر سرِ نویسنده یا روشنفکرِ ایرانی آوار می‌شود و نگاهِ کهنه و ملال‌آورِ داشکده‌ادبیاتی مرسوم کنار گذاشته می‌شود، ذهنِ مدرن می‌تواند رو در روی تاریخ بایستد و تماشای‌اش کند. نویسنده ی ایرانی که دغدغه‌ی فکر دارد هم سو با معاصربودن باید دوره‌های تعیین‌کننده ی این ادبیات را درک کند. اما ادبیاتِ ما امروز امری تشریفاتی‌ست و شاید دولتی شده. ادبیاتی که دَرَش می‌توان مقاومت و ایستایی فکری آرتیست را مقابلِ استبداد یا شر دید، عمدتا به آموزه‌های پندگویانه‌ای تقلیل یافته و جوری معرفی می‌شود گویا این ادبیات از آنِ اصحاب خسته ی دانشگاهی‌ست. بی تردید در خوانش و بازیابی تاریخِ فکر با توجه به ادبیات‌مان نیازمند یک حرکتِ بزرگ هستیم. این ادبیاتِ خلاصه شده در چند شاعرِ فوق‌العاده نیازمند رهایی ست تا ذهنِ انسانِ امروز ایران بتواند آزادی ناشی از آن رهاشدن را در فردیتِ خود درک کند.شاید زدودنِ نگاهِ دانشکده‌ی ادبیاتی یکی از نخستینِ این راه‌ها باشد. آکادمی‌ای که نیاز دارد نفس‌های تازه را در خود ببیند و این از جهانی بیرونِ این دانشکده باید بر او حمل شود. گذشته‌ی ما در تاریخِ ادبیاتی قطور و ترسناک، در مه و خاکستری گم شده که کنارزدن‌اش ترسناک به نظر می‌رسد اما چاره‌ای جز فرورفتن در این مه نیست. مگر قطعاتِ گم‌شده ی فکر و عقل را بیابیم و درک کنیم این اضمحلالِ عقلی معاصر را چطور می‌توان بازخوانی کرد. و این حرکتی‌ست کاملا فلسفی و رهایی‌بخش. نبش گورهای این ادبیات شاید وهم‌ناک باشد اما راهی‌ست به سوی رهایی.

منبع : ماهنامه تجربه